صاحبخانه ی ما مردی است میانسال و ویتنامی، مرد خوبی ست. یکشنبه آمده بود چمن های باغچه را کوتاه کند که جلو رفتم:
Do you need some help? ( De yaa neyd sem halp! - In Australian accent :)
از خیلی چیزها گفتیم... آخ که چقدر این بوی چمن تازه زده خوب است، گاهی فکر می کنم خوش به حال خرها... به راستی خوش به حال خرها!
پروفسور که مال ( کمال در گویش کردی ) – هم او که فارسی را از من یاد می گیرد - 9 کتاب نوشته در فلسفه، 5 کتاب به انگلیسی و 4 کتاب به کردی... همه را در کافه! جالب نیست؟ برای یکی از کتاب هایش 5 سال، هر روز از بامداد تا نیمروز ( آه که نثر مسجع می آید مرا... یه کم خل شدم نه؟ این غدایی که خوردم یه کم چرب بوده. فکر کنم. ) خلاصه، 5 سال هر روز به یک کافه می رفته – میز شماره ی 9 ) و می نوشته... عاشق قلم است. باور کنید.
.I love Pens", He told me"
عصر یکشنبه من و شهره و او به کافه رفتیم و قهوه نوشیدیم و گپ زدیم. (قوی ترین قهوه ی ممکن را از کافه چی خواستم، پوه! انگار یک کنده-سوخته ی گنده را درسته چپانده بودند در فنجان)
Always one of the reasons for me to be alive is having a good Teacherَ. You are", I told him
این زبان عجب پدیده ی جالبی ست. همین جمله ی بالا، ترجمه ی فارسی آن دیگر خودش نیست. نه این که چیزی از معنایش را از دست بدهد، از آن رو که من آن را در آن لحظه به او "نگفتم".