جایی که با نعیم تدین و حسن نوزادیان بشه نشست و چایی خورد و حرف زد و روی کاغذ خط کشید و کار کرد و فیلم دید و خندید و آسمون و زمین به هم دوخت، خیلی جای خوبیه. یعنی حرف نداره. اصلا مثلش خیلی کمه. خیلی خیلی کمه اگر نگم نیست. خونه ی نعیم و پریسا.
۰۲ آبان ۱۳۸۵
۰۱ آبان ۱۳۸۵
کوهی که دوستمان هست
در این هفت سال، اول باری است که این قدر دوریم از هم، بیست هزار کیلومتر.
البته فکر کنم که در زندگی امروز بهتر است بگویم چهارده ساعت.
و اول باری است که این همه یکدیگر را ندیده ایم. قبلا گاهی شده بود یکی دو سه روزی...
البته فکر کنم که در زندگی امروز بهتر است بگویم چهارده ساعت.
و اول باری است که این همه یکدیگر را ندیده ایم. قبلا گاهی شده بود یکی دو سه روزی...
و شاید بهتر تر باشد که بگویم که چهارده ساعت هم دور نیستی. راه که بیفتی پیش منی. تا آن وقت که راه بیفتی...
*
این البرز عجب دیواری است.
از پنجره این اتاق توی دانشگاه شریف، امروز که باد می آید، چه خودنمایی می کند.
فکر کنم به خاطر تپه ماهورهای کوتاه دور و بر ملبورن است که قامت البرز این چنین می نماید.
چه بلند است و گفته بودم که بالای پربرفش، چه شادم می کند.
۳۰ مهر ۱۳۸۵
سی مهر !22
داشتم با شهره چت میکردم. از صبح هم چهار بار با هم تلفنی حرف زدیم، بیشتر از روزهای دیگه.
امروز سالگرد ازدواجمان هست. 30 مهر. هفت سال پیش.
گفتم شهره چی بنویسم؟ تو بگو.
گفت:
بنويس نمي دونم چرا هيچ شعري در مورد ازدواج نيست
هيچ شعري يا هيچ داستاني در مورد يه زندگي زناشويي طولاني نيست
همه داستانا وقتي که عاشق و معشوق به هم مي رسن تموم مي شن
و تو بايد جمله آخر داستان رو باور کني که مي گه
و اونها سالهاي سال به خوبي وخوشي باهم زندگي کردن
ولي اصلا اين طوري نيست
نمي شه سالهاي سال به خوبي و خوشي به همين راحتي با هم زندگي کرد
و بايد کلي براش زحمت بکشي
و مثل يه گلدون خيلي حساس همش بهش برسي
و مثل يه گل تنوع طلب همش نازشو بکشي و هي آب و هواشو عوض کني
وگرنه به محض اين که يه ذره حواست پرت بشه همه گلاش مي ريزه
و فقط خاراش مي مونه
گفتم: چقدر قشنگ نوشتی!
گفت: خوب همينا رو کپي کن.
از همون جمله اي که ازم پرسيدي تا همين جا
بذار توي وبلاگت
باحال مي شه
آره اين جوري باحالتره
دقيقا گفتگوي خودمونو بذار روي وبلاگت
*
خوشحالم و به خودم میبالم که همسرم تویی.
از برترین انسانهایی که دیدهام.
هنوز سر حرف روز اولم هستم.
مثل تو ندیدهام.
امروز سالگرد ازدواجمان هست. 30 مهر. هفت سال پیش.
گفتم شهره چی بنویسم؟ تو بگو.
گفت:
بنويس نمي دونم چرا هيچ شعري در مورد ازدواج نيست
هيچ شعري يا هيچ داستاني در مورد يه زندگي زناشويي طولاني نيست
همه داستانا وقتي که عاشق و معشوق به هم مي رسن تموم مي شن
و تو بايد جمله آخر داستان رو باور کني که مي گه
و اونها سالهاي سال به خوبي وخوشي باهم زندگي کردن
ولي اصلا اين طوري نيست
نمي شه سالهاي سال به خوبي و خوشي به همين راحتي با هم زندگي کرد
و بايد کلي براش زحمت بکشي
و مثل يه گلدون خيلي حساس همش بهش برسي
و مثل يه گل تنوع طلب همش نازشو بکشي و هي آب و هواشو عوض کني
وگرنه به محض اين که يه ذره حواست پرت بشه همه گلاش مي ريزه
و فقط خاراش مي مونه
گفتم: چقدر قشنگ نوشتی!
گفت: خوب همينا رو کپي کن.
از همون جمله اي که ازم پرسيدي تا همين جا
بذار توي وبلاگت
باحال مي شه
آره اين جوري باحالتره
دقيقا گفتگوي خودمونو بذار روي وبلاگت
*
خوشحالم و به خودم میبالم که همسرم تویی.
از برترین انسانهایی که دیدهام.
هنوز سر حرف روز اولم هستم.
مثل تو ندیدهام.
۲۹ مهر ۱۳۸۵
Kiwi In Tehran
اون دختر نیوزلندی که دوست ما هست و از شهره فارسی یاد می گیره و دانشجوی دانشگاه ملبورن هست و عنوان تزش دکتراش هم Underground Persian Rock Music Bands هست چند هفته پیش یک ماه ایران بود و من هم یه بار دیدمش و کلی داشت حال می کرد. برگشته استرالیا و به شهره گفته که خیلی بهش خوش گذشته و تهران عجب شهر زنده ای هست و کلی دوست پیدا کرده و اصلا می خواد بره ایران زندگی کنه. یه پلوپز هم خریده و هی ته دیگ درست می کنه می خوره - می دونید که پلوپزهای خارجی ته دیگ درست نمی کنن - و کلی هم فحش های آبدار یاد گرفته. هر چی به شهره گفتم این قدر این بچه رو توی محرومیت نگه ندار و دست کم چارتا فحش الکی یادش بده نکرد که بچه از تنظیم در رفت.
روزانه
توی دانشگاه شریف چند نفر داشتن با یکی از اون توپ های کمبزه ای بازی می کردن شبیه بچه اوزی های دانشگاه ملبورن. تا حالا توی ایران ندیده بودم یه لحظه از ذهنم گذشت من از اونجا دارم اینجایی ها رو می بینم یا از اینجا اونجایی ها رو یا از اونجا اینجا رو یا...
*
راستی خدا پدر کسی رو قانون گذاشت که توی تهران هر ماشینی کنار راننده یه نفر سرنشین داشته باشه، بیامرزه. اون وضعیت قبلی خیلی تحقیرآمیز بود. هم برای سرنشین، هم از منظر بیرونی. الان می شه مثل بچه ی آدم توی تاکسی نشست.
*
به هر ضرب و زوری بود از دست این ویروس های سرماخوردگی جون سالم به در بردم. دو سه شب رختخواب رو کردم عین پلوپز و با ژاکت خوابیدم. فکر کنم همشون گرمازده شدن.
*
فیلم "ایرما خوشگله" رو دیدید؟ Erma La Douce. کار بیلی وایلدر و با بازی جک لمون. عالیه! با یه دوبله ی فارسی شاهکار توی حوزه هنری دیدم. حرف نداره. می میرید از خنده. حیف که شهره نبود.
۲۸ مهر ۱۳۸۵
۲۷ مهر ۱۳۸۵
دلت خوش باد
خانمها و آقایان!
افتخار دارم که شاعری دیگر را به شما معرفی کنم
البته ایشان خودشان و دلشان حسابی جوانند
۲۶ مهر ۱۳۸۵
یک جفت کفش با موسیقی
توی میدون آرژانتین بودم که بارون گرفت. دو سه ساعت هم وقت اضافه داشتم. در حال سرماخوردن هم بودم. کامپیوتر هم لازم داشتم. به سلمان زنگ زدم. گفت بیا دفتر گل آقا. کامپیوترم هم بیکاره. افطاری سالانهی گلآقا هم هست.
آی حال داد. نون سنگک و پنیر لیقوان و سبزی و گردو و خرما و زولبیا و بامیه و آش رشته با پیاز و سیر داغ و چایی و کلی کاریکاتوریست و انیماتور و هزار جور آدم جفنگ دیگه.
عکس عمران صلاحی رو هم آویزون کرده بودن دم در بخوربخورخونه که گفته بود بفرمایید آش ولی مال من و ابوالقاسم حالت و بقیه رک و رفیقهاش رو کنار بذارن.
کلی خوش گذشت خلاصه. یکی دو نفر از آدمهای خوشگل اونجا هم اومدن ازم پرسیدن که آش خوردم و بهم خوش میگذره یا نه؟ گفتم چه جور.
بعدشم که قرار بود برم پیش تذکرهنویس معروف، ابن ابالمصی. یک جفت کفش ورزشی هم خریدم با خطهای نارنجی که جون میده برای گز کردن و تا میدون هفت تیر، در حالی که Sweet Dreams,Are Made of This رو برای شصتمین بار در همان روز گوش میکردم، کولهپشتیبدوش پیاده رفتم تا رسیدم.
آی حال داد. نون سنگک و پنیر لیقوان و سبزی و گردو و خرما و زولبیا و بامیه و آش رشته با پیاز و سیر داغ و چایی و کلی کاریکاتوریست و انیماتور و هزار جور آدم جفنگ دیگه.
عکس عمران صلاحی رو هم آویزون کرده بودن دم در بخوربخورخونه که گفته بود بفرمایید آش ولی مال من و ابوالقاسم حالت و بقیه رک و رفیقهاش رو کنار بذارن.
کلی خوش گذشت خلاصه. یکی دو نفر از آدمهای خوشگل اونجا هم اومدن ازم پرسیدن که آش خوردم و بهم خوش میگذره یا نه؟ گفتم چه جور.
بعدشم که قرار بود برم پیش تذکرهنویس معروف، ابن ابالمصی. یک جفت کفش ورزشی هم خریدم با خطهای نارنجی که جون میده برای گز کردن و تا میدون هفت تیر، در حالی که Sweet Dreams,Are Made of This رو برای شصتمین بار در همان روز گوش میکردم، کولهپشتیبدوش پیاده رفتم تا رسیدم.
۲۴ مهر ۱۳۸۵
ای دیو سپید پای در بند / ای گنبد گیتی ای دماوند
دیشب باران آمده.
البزر بلند را برف پوشانده.
البزر بلند را برف پوشانده.
زیباست، زیبا...
البرز برفگرفته شادم میکند. همیشه.
البرز برفگرفته شادم میکند. همیشه.
۲۲ مهر ۱۳۸۵
چند دوست دارم؟ چند دوست داريد؟
امرسون مي گويد
دوست كسي است كه آن قدر با او صميمي شويم كه در حضورش با صداي بلند فكر كنيم.
اينجا خواندم.
۲۱ مهر ۱۳۸۵
غرزدنهاي جهان سومي
بگذاريد قصهاي برايتان بگويم:
پنج دانشجوي سينما بودند كه افكارشان خيلي شبيه هم بود. علايقشان هم مثل هم بود. از همين نوع علاقهمنديها و نقدي كه بر سينما داشتند با هم آشنا شده و گرد هم آمده بودند. چند ترم كه درس خواندند و با استادها وديگر دانشجوها بحث كردند به اين نتيجه رسيدند كه براي اين كه جديتر كار كنند و به جايي برسند بايد در دانشگاه تشكلي راه بيندازند.
نظرشان اين بود كه فكرشان خيلي متفاوت و نو است واين كه خيليها‘ دانشجويان ديگر واهل فن حرفشان را دربست نميپذيرند ار نگاه كهنهشان است و بيسواديشان. تازه‘ فهميده بودند كه چه بسيار كساني كه از مرحله پرتند و تا به حال نميدانستند. كمكم فهميدند كه اي بابا‘ كيارستمي و انتظامي هم فقط اسمند و بايد كاري كرد.
از شوراي نظارت بر تشكلهاي دانشگاه درخواست مجوز براي تشكل X كردند وگفتند كه ميخواهند چه كنند. بعد از چند روزي در نامهاي به آنها اعلام شد كه بر اساس نظر شورا‘ اين جمع صلاحيت راهاندازي تشكل در دانشگاه را ندارد.
از همينجا فهميدند كه پس حرفشان جديتر از آن بوده كه فكر ميكردند‘ حاكميت فهميده كه چه نظرهاي بنيادي و ساختارشكنانهاي دارند وتصميم گرفته كه در برابر آنها بايستد.
خيلي زود طرفداراني پيدا كردند. دانشجوياني كه با اين كه وضع درسيشان به ظاهر خوب نبود و برخي كه ترمهايي را مشروط شده بودند اما حرف گروه X را خوب ميفهميدند و قبول داشتند و براي رسيدن به آن تلاش ميكردند.
از اين گروه و طرفداران‘ برخي درسشان تمام شد و برخي ديگر آن را نيمهكاره رها كردند وهمه فكر ميكردند كه آن اندازه از شعور كه لازم بوده در دانشگاه باشد تا دركشان كنند نبوده‘ حيف وقت و عمر كه در آن خرابشده سپري كردند.
بيرون از دانشگاه به فعاليت غير رسمي ادامه دادند. نشستهاي هفتگي برگزار ميكردند و حتا كساني هم كه درسي در اين زمينه نخوانده بودند به جمعشان افزوده شد وجالب ابن كه برخي از آنها حرفهايشان را بهتر از درس خواندهها ميفهميدند و تاييد ميكردند.
دوباره عزمشان را جزم كردند و تصميم گرفتند كه از وزارت ارشاد‘ درخواست مجوز براي يك هفتهنامهي سينمايي كنند. هفتهنامهي نگاه X.
بعد از چندين ماه دوندگي و اين در و آن در زدن. پاسخ آمد. درخواست مجوز رد شده بود. توضيح روشني هم داده نشده بود.
ميدانستند. از همان اول ميدانستند اما خواستند كه حجت را بر خودشان و طرفدارانشان تمام كنند كه فراتر از زمان و مكاني هستند كه در آن زندگي ميكنند. در اين مملكت كه هرگز‘ اما شايد جايي كه شعور و فرهنگشان ميرسد‘ قدر آنها را بدانند و بتوانند افكارشان را فراگير كنند.
اين شد افسانهي زندگي اين گروه و برخي از طرفدارانشان وهمه ي عمر با آن زندگي كردند و به همين دليل هم سراسر عمرشان به همه چيز وهمه كس فحش دادند و نااميد بودند و كاري نكردند‘ چون نميشد كه كاري كرد وبعضيهايشان حتا بچههايشان هم ميدانستند كه پدر ومادرشان چه نوابغي بودند كه در زمانشان درك نشدند و آنها هم با افسانهي نسل قبلشان‘ زندگيشان شد چيزي شبيه و الخ.
×××
داستاني را كه برايتان گفتم ساختگي بود اما چقدر آشنا بود نه؟ تازه اينها گروهي بودند كه جدي بودند و وارد فعاليت عملي فراتر از حرف شدند و چه بسيارند كساني كه هيچ كاري نميكنند چون مطمئنند كه نميشود كاري كرد.
فرض كنيد همين گروه كه همه را جز خودشان بيسواد ميدانستند در دانشگاه به سادگي مجوز ميگرفتند و در نشستهايشان با ديگران بحث ميكردند و هر از گاهي هم در برابر جمع مجبور ميشدند كه بپذيرند كه حرف مخالفشان هم صد در صد غلط نيست. شايد بايد بيشتر مطالعه كنند.
بعد از دانشآموختگي هم مجوز نشريه ميگرفتند و با اين ايده كه طبيعي است كه يك مشت دانشجوي ترم يكي و ... حرفشان را نفهمند و حالا در ميان افراد ناشناختهي جامعه و درسخواندههاي خارج‘ كرور كرور مخاطب پيدا ميكنند نسخهي اول هفتهنامهشان را با تيراژ بيستهزار چاپ ميكردند. اما چه شد! چندصد تا فروش رفت تازه خيل نامههايي سرازير شد كه حرفهايي برايشان داشتند.
بعد از چند شماره كه به همين ترتيب پيش رفت‘ به اين نتيجه رسيدند كه فلاني كه كار سينمايي و مطبوعاتي كرده آن قدرها هم پرت نيست و بروند تا بقيه سرمايه هم دود نشده چارهاي پيدا كنند. خلاصه سرتان را درد نياورم كم كم دانستند كه چه خبر است و حالاحالاها بايد زحمت بكشند و بعضي راه تلاش را در پي گرفتند و آنهايي هم كه كوتاه آمدند مطمئن شدند كه هر چه بوده‘ كار خودشان بوده.
×××
به قول شادروان عمران صلاحي "حالا حكايت ماست".
يكم اين كه غر زدن در جهان سوم چه ساده است جايي كه تا حرفي بزني نميگويند بفرما انجام بده و پاي همه چيزش هم خودت بايست.
و دوم‘ در جامعهاي كه آدمهايش خودشان را آزاد ميپندارند‘ ميدانند كه هر گلي بزنند به سر خودشان زدهاند و بيدليل و با دليل آسمان را به زمين ربط نميدهند و شواهدش را هر روز در همهچيز نميبينند و كارشان را ميكنند شايد به جايي رسيدند. آنجا جايي است كه ميتوانستهاند‘ بيشترش يا خواب و خيال بوده‘ يا كم تلاش كردهاند.
۱۹ مهر ۱۳۸۵
? IQ+EQ=cte
توی دانشگاه شریف عمدتا دو گونه دانشجو هست. آنهایی که باهوشاند و آنهایی که ادای باهوشها را در میآورند هر یک به طریقی. حال، آفتی که در محیط هست این است ویژگیهایی از هر گروه به دیگری سرایت کند. طبیعتا هوش از باهوشها به مدعیان ساری نمیشود ولی این ممکن است که برخی اداها از گروه دوم به جان گروه اول بیفتد که ترکیبی ناخوشایند است.
۱۸ مهر ۱۳۸۵
زندگی روزانه با موسیقی متن
من یک قانون کلی دارم.
آدم نباید دربارهی چیزی که تجربه نکرده نظر قطعی سلبی بدهد.
شهرهی عزیزم از آن سوی آبها هدیهای فرستاده شاهکار! که دو روز است سبک زندگیام را عوض کرده. یک موسیقیخوان یا به قول محمد میم.پ.3 خون.
خلاصه که حرف ندارد، آن هم برای منی که عاشق تغییر سبکم. دیروز از صبح تا شب موسیقی گوش دادم. شهر را میشود با موسیقی متن دید. آدمها را. توی بانک هم که رفتم با یک گوش موسیقی و با یک گوش با صندوقدار حرف زدم. همه جا و همه جا. میشود با ریتم موسیقی راه رفت. چیز خرید. سوار تاکسی شد. پس بگو چرا خیلیها به گوششان موسیقی بند است.
خودم را با آلبوم الودهی اوهام خفه کردم. رسیدم دانشگاه شریف. عبدالکریم سروش داشت حرف میزد. رفتم و با راک ایرانیِ اوهام و با شعرهای حافظ نگاهش کردم. فکرش را بکنید. ترکیب جالبی است! توی یک سالن دارد راک پخش میشود . سروش هم با آن دارد لبهایش را میجنباند.
خلاصه عالیست. من و شهره خورهی پیاده روی هستیم و با این دیگر میشود چند برابر راه رفت. کولهپشتیام را میاندازم روی دوشم و با ریتم موسیقی راه میروم و همه چیز را نگاه میکنم. دیروز برای آدمهایی که با ریتم موسیقی من راه میرفتند ابروهایم را بالا انداختم :)
آدم نباید دربارهی چیزی که تجربه نکرده نظر قطعی سلبی بدهد.
شهرهی عزیزم از آن سوی آبها هدیهای فرستاده شاهکار! که دو روز است سبک زندگیام را عوض کرده. یک موسیقیخوان یا به قول محمد میم.پ.3 خون.
خلاصه که حرف ندارد، آن هم برای منی که عاشق تغییر سبکم. دیروز از صبح تا شب موسیقی گوش دادم. شهر را میشود با موسیقی متن دید. آدمها را. توی بانک هم که رفتم با یک گوش موسیقی و با یک گوش با صندوقدار حرف زدم. همه جا و همه جا. میشود با ریتم موسیقی راه رفت. چیز خرید. سوار تاکسی شد. پس بگو چرا خیلیها به گوششان موسیقی بند است.
خودم را با آلبوم الودهی اوهام خفه کردم. رسیدم دانشگاه شریف. عبدالکریم سروش داشت حرف میزد. رفتم و با راک ایرانیِ اوهام و با شعرهای حافظ نگاهش کردم. فکرش را بکنید. ترکیب جالبی است! توی یک سالن دارد راک پخش میشود . سروش هم با آن دارد لبهایش را میجنباند.
خلاصه عالیست. من و شهره خورهی پیاده روی هستیم و با این دیگر میشود چند برابر راه رفت. کولهپشتیام را میاندازم روی دوشم و با ریتم موسیقی راه میروم و همه چیز را نگاه میکنم. دیروز برای آدمهایی که با ریتم موسیقی من راه میرفتند ابروهایم را بالا انداختم :)
معلومه چه خبره؟
هزارتا کار بهم پیشنهاد شده که 999.9 رو قبول کردم. هم به خاطر پولش، هم به خاطر باحالیش.
اون یک دهمی رو که قبول نکردم از همش گندهتر بوده. از یکی از شرکتهای جایی که جزو بزرگترین تولید کنندههای اسباببازیهای ایران هست و زمانی آرزو داشتم که حتا پروژهای باهاشون کار کنم تماس گرفتند و گفتند که مدیر فنی میخوان و اولین گزینه هم منم.
بعد پروژه بازی گیتی دانشکده کامپیوتر دانشگاه شریف که انقدر پایاننامه کش اومد که تازه دارم درست و حسابی شروع میکنم و شبها هم خوابش رو میبینم.
برای یه اسباب بازی خیلی باحال دارم بسته بندی طراحی میکنم. خود بستهبندی هم اگر کارفرما کوتاه بیاد میتونه اسباب بازی باشه.
به یه مهندس نرمافزار که میخواد فوقلیسانس طراحی صنعتی بخونه دارم درس میدم. امروز جلسهی سوم هست.
دیروز هم رفتم با یکی از دوستام یه شرکت تولید روشناییهایی لیزری و شبهلیزری که خیلی کارشون جالب هست و کلی پروژه دارن.
امروز سلمان زنگ زده که برای سازمان انرژی اتمی گرافیک کار میکنی. آره. فقط پروژهی هستهای کم داشتم.
شرکت پاکاب هم که همون روز سومی که اومده بودم پیدام کرد و چندتا کار دارم براش میکنم...
اون یک دهمی رو که قبول نکردم از همش گندهتر بوده. از یکی از شرکتهای جایی که جزو بزرگترین تولید کنندههای اسباببازیهای ایران هست و زمانی آرزو داشتم که حتا پروژهای باهاشون کار کنم تماس گرفتند و گفتند که مدیر فنی میخوان و اولین گزینه هم منم.
بعد پروژه بازی گیتی دانشکده کامپیوتر دانشگاه شریف که انقدر پایاننامه کش اومد که تازه دارم درست و حسابی شروع میکنم و شبها هم خوابش رو میبینم.
برای یه اسباب بازی خیلی باحال دارم بسته بندی طراحی میکنم. خود بستهبندی هم اگر کارفرما کوتاه بیاد میتونه اسباب بازی باشه.
به یه مهندس نرمافزار که میخواد فوقلیسانس طراحی صنعتی بخونه دارم درس میدم. امروز جلسهی سوم هست.
دیروز هم رفتم با یکی از دوستام یه شرکت تولید روشناییهایی لیزری و شبهلیزری که خیلی کارشون جالب هست و کلی پروژه دارن.
امروز سلمان زنگ زده که برای سازمان انرژی اتمی گرافیک کار میکنی. آره. فقط پروژهی هستهای کم داشتم.
شرکت پاکاب هم که همون روز سومی که اومده بودم پیدام کرد و چندتا کار دارم براش میکنم...
خب بابا من کی آیلتس بخونم؟ کی این کوفت و زهرمارهایی رو که دانشگاه مونش میخواد آماده کنم؟
Deadline
ای مرده شور این Deadline رو ببره! از یکیش خلاص میشیم به دهتا دیگهش دچار میشیم. تازه از پایاننامه جون سالم به در بردم که گرفتار آیلتس و 31 اکتبر دانشگاه مونش شدم همراه با هزار تا کار دیگه. کجا خلاص شدم آقای محمدخان ابن علیان نارمکالممالک. خلاصی به ما نیومده.
۱۰ مهر ۱۳۸۵
بذله گویی روزامد
روزهای اولی که اومده بودم یکی از بچههای دانشگاه هنر که من رو دید گفت:
میدونی ایران جواب 1+5 رو چی داده؟
منم که هنوز توی جو ایرانیهای ملبورن که اخبار شورای امنیت رو مدام پیگیری میکردن بودم با حس پرسشی کاملا جدی گفتم نه، چی شد؟
گفت: شیش!
*
پژوی206 صندوقدار این روزها داره زیاد میشه.
از یه پژوی 206 صندوقدار میپرسن الان چه احساسی داری؟
میگه احساس میکنم جنیفر لوپز شدم!
*
چهل، پنجاه تا sms هم دربارهی انوشه انصاری و ماه رمضان و ترکیباتش گرفتم!
*
از این ویژگی مردم ایران خوشم میآید، چیزی که انگار جاهای دیگر این طور نیست، یا حداقل به این شدت نیست. بذلهگویی روزامد!
آدم وقتی مدتی ایران نباشد، چیزهایی را که قبلا کاملا برایش بدیهی و تکراری بوده و فکر میکرده این چیز، ترجمهاش همه جا هست، دوباره میبیند. این دوباره دیدن تجربهی جالبی است.
میدونی ایران جواب 1+5 رو چی داده؟
منم که هنوز توی جو ایرانیهای ملبورن که اخبار شورای امنیت رو مدام پیگیری میکردن بودم با حس پرسشی کاملا جدی گفتم نه، چی شد؟
گفت: شیش!
*
پژوی206 صندوقدار این روزها داره زیاد میشه.
از یه پژوی 206 صندوقدار میپرسن الان چه احساسی داری؟
میگه احساس میکنم جنیفر لوپز شدم!
*
چهل، پنجاه تا sms هم دربارهی انوشه انصاری و ماه رمضان و ترکیباتش گرفتم!
*
از این ویژگی مردم ایران خوشم میآید، چیزی که انگار جاهای دیگر این طور نیست، یا حداقل به این شدت نیست. بذلهگویی روزامد!
آدم وقتی مدتی ایران نباشد، چیزهایی را که قبلا کاملا برایش بدیهی و تکراری بوده و فکر میکرده این چیز، ترجمهاش همه جا هست، دوباره میبیند. این دوباره دیدن تجربهی جالبی است.
۰۹ مهر ۱۳۸۵
مختصات دكارتي را دوست دارم
خب معلوم است كه سر وكله ام دوباره پيدا شده. البته هنوز هزار و يك كار دارم ولي لاگيدن هم يكي از اين هزار است‘ تا كيست كه لاگ يكي از هزار كرد ( زمان سعدي شكر مي كردند)
عرض شود كه حضرت دكارت مي فرمايد:
هيچ چيز در دنيا بهتر از "عقل" تقسيم نشده است‘ چون هر كسي فكرمي كند كه بيشتر از بقيه دارد.
از كتاب "مو‘ لاي درز فلسفه – تاريخ فلسفه به طنز" ‘ اردلان عطاپور. مرحمتي خانم الميرا‘ به قول ممد آباداني‘ كه اخيرا سوپروايزري را ...
عرض شود كه حضرت دكارت مي فرمايد:
هيچ چيز در دنيا بهتر از "عقل" تقسيم نشده است‘ چون هر كسي فكرمي كند كه بيشتر از بقيه دارد.
از كتاب "مو‘ لاي درز فلسفه – تاريخ فلسفه به طنز" ‘ اردلان عطاپور. مرحمتي خانم الميرا‘ به قول ممد آباداني‘ كه اخيرا سوپروايزري را ...
دستشان درد نكند. هم به خاطر كتاب شاهكار هم اين كه اول كتاب مرقوم فرموده اند كه من خوب به فلسفه مي خندم. گفتمش: آره؟ تاييد فرمودند. عجب كلاسي برايم گذاشته اند خواهر.
The Incridibles
خب. اين هم از اين. دفاع كردم ولي چه دفاعي. زيپ شده!
دوشنبه هفته ي قبل داشتم سوت زنان توي دانشگاه به خيال اين كه همه چيز طبق برنامه هست راه مي رفتم كه مدير گروه ارشد طراحي صنعتي من را ديد.
- خب شما چهارشنبه دفاع مي كنيد ديگه؟!
(توي دلم گفتم دفاع مي كنم ديگه؟!! )
- !! همين چهارشنبه؟ نه! استاد اگر خاطرتان باشد قرار شد كركسيون من كه با استاد راهنماي طراحي ام تمام شد به شما خبر بدهم تا تاريخ دفاع را مشخص كنيد خودتان گفتيد!
- درست. ولي من به طور ناگهاني قرار است كه يكشنبه ي آينده بروم ژاپن. شما بايد تا قبل از اين كه من بروم دفاع كنيد. شنبه هم وقت نيست.
(باز توي دلم گفتم عجب! خوب شد من مي خواهم دفاع كنم‘ يكي رفت انگليس‘ يكي ژاپن)
- گفتم استاد من فردا تازه قرار است كه آخرين جلسه ي كركسيون را با استادم داشته باشم! فرصت به تنظيم شيت ها و گرفتن پلات و اين حرف ها نمي رسد.
- اشكالي ندارد. ديجيتال برگزارش كنيد.
خوشحال شدم. علي الحساب سي – چهل هزار تومن پول يك مشت پلات نالازم را جلوافتادم ولي خب...
- استاد ساعت چند چهارشنبه؟
- سه دفاعيه برگزار مي شود‘ وقتي آن ها تمام شد. اميدوارم قبل از افطار وقت بشود!
(خيلي ممنون! روز دفاعمان را كه خودمان خبر نداشتيم‘ ساعتش هم روش)
- !!! ام م م ...
- خداحافظ
- !!
سه شنبه كارهايم را براي دفاع احتمالي آماده كردم! شب هم رفتم پيش نعيم و با كامپيوترش كار را ادامه دادم. صبح فردايش‘ هم كار مي كردم هم The Incredibles نگاه مي كردم. و كلا چون بنده انسان تجربه گرايي هستم ( از هر نوعش ) پيش خودم مي گفتم اين هم كنار بقيه‘ تجربه ي اين كه تاريخ دفاع خودم را هم ندانم‘ نداشتم كه پيدا كردم.
نمي دانيد كارتون نگاه كردن با يك انيماتور آن هم از نوع نعيماتور كه خودش جلوه هاي ويژه است چه كيفي دارد!
بعد از ظهر بلند شدم رفتم دانشگاه.
دفاعيه اول...
دفاعيه دوم...
دفاعيه سوم... كه آن قدر طرف روده درازي كرد كه هم وقت مرا كم كرد وهم نمره ي خودش را! كل متن رساله اش را آورده بود توي پاورپوينت!
وقت افطار هم گذشت. مانده بودم هاج و واج كه بالاخره چي؟ من مانده بودم وهيات داوران كه كاردشان مي زدي خونشان در نمي آمد از بس كه به طرف گفتند اين ها را خوانده ايم. كارت را توضيح بده!
- آقاي دكتر زمان دفاع من شنبه هست يا الان؟
- الان. وقت كمي هم داريد.
ناراحت و كمي عصباني شروع كردم. دو سه دقيقه كه توضيح دادم‘ احساس كردم كه خوب دارم جلومي روم و حالم خوب شد. آن قدر خلاصه كارم را توضيح دادم كه شروع كردند به چه چه زدن و وسط دفاعيه به اين نتيجه رسيدند كه پايان نامه ام به عنوان پروژه ي دانشگاه به سازمان زيباسازي معرفي شود. حالم بهتر شد.
بعد هم كه وقت كم بود و آن قدرها نرسيدند سوال كنند. تمام.
اشتراک در:
پستها (Atom)