گاهی فکر میکنم یعنی چه؟؟
چرا من هرچی میگم هیچکی هیچ نظری نداره؟؟
یعنی اینقدر همه با من موافق هستن؟
یا واقعا نظری ندارن؟
یا شاید میترسن بگن؟
یا نمیخوان وارد بحث بشن؟
یا تنبلی میکنن؟ - فقط جواب این یکی رو میدونم که «بله»! بعضیها خودشون بهم گفتن!
یا این قدر حرفای من بدیهی هست که حرفی و نظری نمیشه داشت؟
-
عرض شود که منظورم این نیست که مثل بعضی وبلاگها درخواست و تمنای کامنت و بازدید کنم و یه چیزی شبیه چت و احوالپرسی و تشکر از حضور سبز کسی و «شما هم سر بزنید» پایین هر نوشته اتفاق بیفته...
-
حرفم اینه که آدم وقتی فقط خودش زیاد حرف بزنه و بقیه فقط تایید کنن یا هیچی نگن - مثل وبلاگ من - این امکان هست که آدم همینطور سیخ دماغ خودش رو بگیره و بره و به به و چه چه و شاید یه موقع آدم به خودش بیاد که خیلی خوش موقع نباشه!
-
یا چه میدونم، شاید من از تجربیات خودم میگم و چه نظری میشه دربارهشون داشت؟ (حتا اون موقع هم میشه فرض کرد که اگر من این کار رو میکردم چه فرقی با تجربهی تو داشت) ولی این رو میدونم که خیلی موقعها تجربهها رو تحلیل میکنم و نتیجه میگیرم - دربارهی روش تحلیل و نتیجهگیری شاید بشه حرف زد...
-
خیلی احساس نمیکنم دارم منسجم دربارهی موضوع فکر میکنم. الان هوس کردم بیارمش اینجا، ولی دیروز که خودم تنهایی داشتم توی پارکینگ یه مرکز خرید گنده - در حالی که رب گوجه و تیشرت و جوراب و موز دستم بود - راه میرفتم، یه دفعه این احساس اومد که نکنه یه سره داری مزخرف میگی و خودتم حالیت نیست، بقیه رو من جسارت نمیکنم! :)