۰۷ فروردین ۱۳۸۶

همانی هستیم که هستیم

از دوستانم مهبد و مهدی خواندم. می­دانم از چه خسته­اند، می­دانم از چه دل­زده­اند. حرف دلشان را زده­اند. می­فهمم چه می­گویند. بحثی را پیش کشیده­اند که مفصل­ است اما این نکته­ها به ذهن من می­رسد که دوست دارم آن­ها را بر گفته­هایشان بیفزایم:

مهدی، مگر قرار است هخامنشی باشیم که نیستیم؟ اگر هخامنشی نبودیم دیگر هیچ نیستیم؟ همینی هستیم که هستیم با همه­ی داشته­ها و کمی­ها و کاستی­ها. همین. چرا باید حتما یکی از دو سر طیف باشیم؟ اگر امپراطور نبودیم دیگر هیچ نیستیم؟ کجای دنیا همانی هستند که هزاران سال قبل بوده­اند؟ مگر ایتالیایی­ها همانی هستند که در رم باستان بوده­اند؟

می­گویی خودشان تاریخمان را نوشته­اند؟ اول این که کدام خودشان؟ هرودوت که خیلی­ها دروغ­پرداز می­دانندش و یا پوپ که عاشق ایران شده و کنار زاینده رود آرمیده یا گیرشمن؟ خودشان کیستند؟ تازه، مگر هر که هر چه نوشت، حق تحریف هم برایش محفوظ می­ماند؟

مگر این گونه است که اگر یک شهروند ساده خواست به گذشته ی کشورش افتخار کند باید تمام تاریخ چند هزارساله ی کشورش را از بر باشد؟ من باید از آن ایتالیایی که به کلوسئوم می بالید و برای من از آن می­گفت می­پرسدیم که آیا همه­ی تاریخ رم باستان را از حفظی وگرنه خموش؟! پس تعریف میراث چیست؟

بشر امروزی دچار چالش هویت است و باید به تعریفی برای آن برسد، اگر گروهی خواستند که میراث کشورشان را جزو هویت خود بدانند چه مایه­ی سرزنش است؟ این پدیده در مناسبات دنیای امروز جای خودش را پیدا کرده. چرا باید خودمان را از آن خلع کنیم؟ کسی که عمری را با حافظ و نقش جهان و تصویر ذهنی آن­ها سپری کرده چرا نباید ببالد؟ باید حتما از تمام زندگی و شخصیت حافظ و تمام روند ساخت و مواد و مصالح نقش جهان آگاه باشد تا اجازه بالیدن داشته باشد؟ آیا زندگی کردن این قدر سخت است؟

مهبد، می­فهمم از روزمرگی و دست­مالی شدن مفرط پدیده­ها احساس تهوع و بیزاری می­کنی. اما ربطش را به نزدیکی یا دوری فرهنگ ما و فرهنگ ایران باستان و فرهنگ انگلوساکسون را نمی­فهمم. آن وقت همه­ی این­ها چه ربطی به زبان دارد؟ و در ادامه چه ربطی به ژنتیک؟ در دنیای رسانه­ای امروز یک دانشجوی چینی که در گوانگ­جو وبلاگ می­نویسد حتما به تو نزدیک­تر است تا دختری که در کاشان قالی می­بافد. تازه مگر زبان انگلیسی که من و تو می­کوشیم به آن تکلم کنیم ربطی به فرهنگ انگلوساکسون دارد؟

بیماری و تحقیری را از آن می­گویی می­فهمم ولی فکر می­کنی مخصوص ایرانیان است؟ آیا بقیه­ی دنیا از آن خبری نیست؟ می­گویی استفاده­ی مضحک، ولی آیا چاره­ی دیگری هم دارند؟ جامعه راه خود را می­جوید و راه بقایش را پیدا می­کند هرچند از نظر من و تو مضحک به نظر برسد. زبان فارسی­ای که من تو به آن سخن می­گوییم و می­فهمیم که حافظ که چند صد سال پیش می­زیسته چه می­گوید – که در میان ملت­ها پدیده­ خیلی رایجی نیست که ادبیات چند صد سال پیششان را بفهمند تازه اگر داشته باشند – چه بسا از همین کوره­راه­های غریب گذشته باشد.

مهبد، خودت خوب گفته­ای که مگر این بالیدن­ها چه زیانی دارد؟ بهتر است که جامعه راه اعتدال را برود و کمتر سرشکسته یا سرمست باشد. آرمان­شهر هیچ­جا نبوده و نیست و نخواهد بود، نه ایران باستان، نه یونان باستان، نه رم باستان و نه ایالات متحده آمریکا اما همیشه توده آن را خواسته و ساخته و پرداخته. حال راه حل چیست؟ از ریشه کندن؟ چرا عادت داریم همه چیز را از ریشه در بیاوریم؟ هرس کردن بهتر نیست؟

دوستان، خیلی از چیزهایی که گفتم حرف دل بود و نه همه پاسخ به گفته­های شما که می­دانم که خود این­ها را می­دانید. حرف دل زدید و خواستم که من هم حرف دل زده باشم تنها حرف من این است که هرچه هستیم به خودمان مربوط است و جز خودمان کسی راه را نمی­تواند بیابد. البته که راه "همیشه و برای همه" برای نقد حتا تند باز است که در راه­یابی کمکمان کند اما برای تاختن و تحقیر و تجاوز هرگز.

سال نو


به قول لگوماهی که از پروژه خلیج فارس و 300 اش خوشم آمد، نوروز ایران کجا و نوروز این ور اقیانوس­ها کجا. دوستی هم از همان آمریکای شمالی گله می­کرد که سال در اینجا نو نمی­شود. بی­راه نمی­گویند. حالا تازه دست کم فصل­ها در آمریکای شمالی با ایران همراهند، اینجا در استرالیا که یک ماه هم از پاییز گذشته اما از بختیاری ماست که هوا همچنان گرم است و یاریمان کرد در داشتن شوقی بهاری.

نوروز را ما باید خودمان بسازیم چه ابر و باد و مه و خورشید و فلک در سودایی دیگرند و البته مردم – مگر ایرانیان – نوروزی نیستند. ولی داشتن رسم شیرین و دل­انگیز نوروز غیرممکن نیست هرچند تعطیلاتی در کار نیست.

خانه تکانی و خریدن جامه­ی نو و چارشنبه سوری – که دست کانون ایرانیان ویکتوریا برای برگزاریش درد نکند – آماده­مان کرد برای نوروزی بودن. آتشش کم بود و تنها سه گله آتش به جای هفت­تا که غنیمت است و همین هم از کاردانیشان است برای جایی مثل استرالیا که سالانه آتش­سوز­ی­های بسیاری در جنگل­های اکالیپتوسی­اش دارد وبسیار خانه­های چوبی و حق دارند که از آتش بترسند. سه گله آتش، همه به نوبت، صفی طولانی و دانه دانه بپرید و کسی حق افروختن آتش در جایی دیگر ندارد، ماشین آتش­نشانی و آمبولانس هم ایستاده. ولی تا دلتان بخواهد رقص و موسیقی بسیار بلند برپاست که فکر کنم از برکت ممنوعیت رقص در خیابان­های ایران، چندین سالی هست که به چارشنبه سوری ضمیمه شده وگرنه که از قدمت رقصیدن در چارشنبه سوری اطلاعی ندارم. البته شنیدم که امسال ایران کمتر سخت گرفته­اند، بنشینیم و ببینیم که این فتیله را بالا و پایین بردن کی سر می­آید.

سفره هفت سین؛ همه را داشتیم به جز این که تا آمدیم بجنبیم و سبزه سبز کنیم دیر شده بود و به هنگام سال تحویل عدس­ها تازه به قول شیرازی ها تنجه (جوانه) زده بود، ماهی قزمز را هم از بازاری به نام ویکتوریا خریدم. برای سکه­ها هم دنبال یک سکه­ی ایرانی بودیم که هرچه گشتیم بیست و پنج تومانی جامانده در جیب از ایران را نیافتیم و جایش یک پنجاه شاهی گذاشتیم، طراحی­اش قشتنگ­تر است به علاوه برای برآورده شدن آرزویمان برای گشتن به دور دنیا، سکه­هایی را از نروژ، مالزی، استرالیا که در خانه بود، گذاشتیم.

سال تحویل ایرانی به ساعت ما می­شد یازده و هفت دقیقه و بیست و شش ثانیه بامداد. از صدای توپ در کردن خوشم می­آید و ساعت آوردم پای سفره و درست در همان لحظه صدای توپ را خودمان به جا آوردیم و دست و روبوسی و نوبت رسید به عیدی. عکس عیدی­ای را که شهره به من داده می­گذارم همین جا بعدا بیایید ببینید. من هم یک دوربین شکاری کوچک برایش خریده بودم.

ظهر هم دعوت شده بودیم خانه­ی دوستی برای ناهار – سبزی پلو با ماهی – و از آن­جا راه افتادیم رفتیم جشنواره فیلم کردی، شهره هم برای این که ببیند چه مزه­ای است و همراهیشان کرده باشد، لباس کردی پوشید. در سخنرانی گشایش هم از اینجانب تقدیر شد که برایشان طراحی کرده بودم، باور کنید تندیس بلورینشان خیلی قشنگ شده.

شب هم گروهی از دوستان ایرانی در رستورانی که با بیست دلار می­شد هر چه در توان داشت، خورد گرد هم بودند و که دیر شد و نشد که برویم. ولی همین که می­دیدم در یک فروردین در جایی جمع شده­اند خشنود بودم با این که نتوانستیم برویم. از جشن گرفتن با تاخیر زیاد خوشم نمی­آید.

دو سه شب پیش هم یک جایی بخور و برقص ایرانی به پا بود که جای دوستان خالی خوش گذشت. حالا که دارم این­ها را می­نویسم با خودم فکر می­کنم که خواننده می­گوید که دیگر چه می­خواهید خوب نوروزی است که! ولی هرچیزی، اصلش چیز دیگری است، باور نمی­کنید تشریف بیاورید باورتان می­شود.

ولی حالا انصافا امسال بخت یارمان بوده. دوست استرالیایی­مان، متیو، همان که همسرش برزیلی هست چند باری گفته بود که زمانی که جور شد، برویم ویلایی که پدرش در دوساعتی ملبورن دارد و شنبه و یکشنبه گذشته رفتیم و بهش گفتم که دمت گرم که مسافرت نوروزی­مان را هم جور کردی.

از راهی رفتیم که به نام
great ocean road می­شناسندش، در کرانه­ی اقیانوس بزرگ جنوبی. راه زیبایی است با رنگ­ها و موج­هایی دیدنی از اقیانوس و نزدیک آن کوه­هایی نه چندان بلند از صخره­هایی سنگی که دلم واز شد از بس که در ملبورن و اطرافش کوه سنگی کم است برای کوه­پرستی مثل من. از آن­جا که گذشتیم به تپه ماهورهای سبز رسیدم و پیچ در پیچ. رفتیم و رفتیم تا رسیدم به بالای تپه­ای که خانه­ای قشنگ بود با شقفی شیروانی با شیبی تند. پدر و مادر متیو هم آن­جا بودند. والدین متیو زمانی که پنج-شش سالشان بوده با پدرمادرشان از مقدونیه به استرالیا آمده­اند تا حالا که پنجاه و اندی ساله اند و متیو هم یاد گرفته که بداند به قول خودش Macedonian هست و بداند که ریشه در کجا دارد، البته علاوه بر استرالیا. جالب است که فرهنگشان و مهمان­نوازیشان بسیار مانند ایرانی هاست. پدر متیو هم مردی فهمیده است و کلی با هم گپ زدیم از اوضاع سیاسی و اجتماعی ایران و استرالیا و کلی چیزهای دیگر. کیف داشت. با یکی دوتا از فامیل­هایشان هم شبی که آنجا بودیم بازی­ای کردیم با ورق به نام Gin Rummy بازی قشنگی است.

به یکی دوتا از آبشارها و جنگل­های آن اطراف هم سر کشیدیم. دمش گرم متیو سنگ تمام گذاشت کلی زحمت کشید پسر بامعرفتی است. توی یکی از جنگل­های بارانی هم ژولیانا یاد آمازون افتاد و گریه کرد، این دوری از وطن هم بساطی است، دلتنگی­اش پاچه­ی آدم را می­گیرد به این راحتی­ها ول کن نیست، به قول یک دوست اصفهانی تازه که پیدا کرده­ام و پزشک متخصص طب سوزنی است – سهیل - زندگی در کشوری دیگر پوست کلفت می­خواهد، ناگفته نماند که گوش بنده همچنان سوت می­زند از پارسال که شروع کرده و هر از گاهی خدمت دکتر سهیل می­رسم که چند سوزن در آن ها فرو کند.

از رویاهای من شهره این است که روزی همه­ی ایران را با یک ماشین بگردیم، متیو می­گوید ما هم می­آییم، گفتیم چه بهتر. فکر کنم عکس­هایی را از طبیعت استرالیا درفتوبلاگم بگذارم، با طبیعت ایران فرق دارد. البته چون می­دانم که در ایران فیلتر شده، تا حالاخیلی وقتی برای این کار صرف نکرده­ام حالا تا ببینم چه می­شود. سال نوی شما هم مبارک.


۰۳ فروردین ۱۳۸۶

دمت گرم حسن


فکر می کردم خبردار شده باشی. پسر حال کردم کارات رو روی سایت اعتراصی ۳۰۰ دیدم. دمت گرم! سال نوت هم مبارک!

پ.ن. اون چارتا طرح زرد پایین کار حسن نوزادیان هست.


۰۱ فروردین ۱۳۸۶

۲۹ اسفند ۱۳۸۵

نوروز می آید




فردا دعوت شده ایم به آیین گشایش جشنوارده فیلم کردی ملبورن. از این که رخدادی را در یکم فروردین داریم شادم. پوستر و تندیس بلورین آن را من طراحی کرده ام. اگر توانستید بیایید.




۲۸ اسفند ۱۳۸۵

Tomorrow Night on SBS

Cutting Edge - Forbidden Future
A shocking and revealing documentary on the subcultures in the Islamic Republic of Iran. Young Iranian artists expressing themselves through music, paintings and sport risk anything from public floggings to death. 8:30pm Tuesday.

۲۷ اسفند ۱۳۸۵

...لوله کشی تلفن خیابونمون ترکیده بود این چند روز

۱۹ اسفند ۱۳۸۵

Local Report

دوست برزیلی ما که اسمش هست

Juliana Nascimento Bolzan Kolevski

خونه ی ماست و گفت که شنیدید مردم توی برزیل خیلی از اومدن بوش عصبانی شدن؟ و گفتم که روی یه روزنامه ی ایرانی خوندم که عصبانی بودن ولی bbc نوشته بود که استقبال کردن و خیلی تعجب کرد. رفتم که لینک bbc وبلاگم نشونش بدم و با کمال تعجب دیدم که متن و تیتر خبر bbc عوض شده. من که شخصا اعتمادی به bbc ندارم حداقلش اینه که خیلی تحلیل خودشون رو قاطی خبر به خورد مردم می دن. خلاصه که ژولیانا رفت روی یه روزنامه ی پرتیراژ برزیلی و چند تا عکس بهمون نشون داد: (عکس ها آلان آپلود نمی شن نمی دونم بلاگر چشه؟ شاید به خاطر سرعت اینترنت ماست).

۱۸ اسفند ۱۳۸۵

استقبال علیه بوش

Mort is saying: Benvis choon mort refused to put political stuff in his blog, so I took the responsibility of something... his is so annoying now!




قیف یا بوق

عجب گرافیک خنده داری. واقعا من نمی دونم تو مخ بعضی از گرافیست ها چی می گذره؟!
اونم برای کجا؟ کمیته ی ملی المپیک! همش به خاطر اینه که به جای این که کار رو به آدم با سواد بدن، می دن به پسرخاله ی عمه ی فلانی و اونم ور می داره آتیش و پرچم و رهبران رو می ریزه تو قیف/بوق و آب هم از آب تکون نمی خوره.

۱۷ اسفند ۱۳۸۵

هفدهم اسفند مبارک باد

چنین روزی توی پارک لاله قرار شد با هم دوست باشیم. من و شهره.
و هر سال براش جشن می گیریم. هر چند کوچک.

۱۵ اسفند ۱۳۸۵

ما را چه می شود؟

با یکی از دوستانم حرف می­زنم. همسرش را که از فعالان جنبش زنان است در تجمع اخیر دستگیر کرده­اند. دارد می رود دادسرا. از سویی دیگر در روزنا می­خوانم که سوسن تسلیمی که زمانی به خاطر تنگناهایی که برایش پیش آوردند از ایران رفت، اکنون نامزد وزارت فرهنگ سوئد شده... ما را چه می­شود؟
پ.ن. ساقی را هم گرفته بودند که خوشبختانه آزاد شده.


۱۰ اسفند ۱۳۸۵

پای استدلالیون گاهی جوراب است

استاد فلسفه ی دانشگاه ملبورن بر این باور است که نوشیدن چای کیسه ای* مانند شنا کردن با جوراب است
----
*
این را بدانید که در اینجا دم کردن چای به جز در خانه های گروهی این کاره و بسیار اندک کافه ها، انگشت شمار است

تجسم کانونی