۰۷ دی ۱۳۸۵

يلدا

آقا ما خيلي مخلصيم.

شرمنده دير جواب مي ديم.

عرض شود كه شهره خانم از آسمان آمدند و در حال تجربه هاي هرگز نداشته بوديم.

اصلا ايميل و وبلاگ و اينا يادمون رفت كه رفت.

همايون يلدا نشد خدمت برسيم عوضش بي تعارف يكي از خوشي هاي اين روزهاي من اين است كه مي خواهم جناب عالي را ببينم در اولين فرصت.

براي آن ها كه نمي دانند بگويم كه من وهمايون رفقاي تلفني هستيم فكر كنم پنجاه شصت ساعت تلفني با هم حرف زديم و تا به حال نديدمش. در بريزبين استراليا زندگي مي كند يا به قول نقشه هاي فارسي بريسبان.

خلاصه كه ايشان از كشفيات مهم من در سال گذشته است و بايد كه اين كشف كامل شود.

چيزي كه اكنون به آن فكر ميكنم

شنيدم كه:

گذشته نمي­گذرد‘ بلكه در جاي خود مي­جنبد و تكان مي­خورد.

سارتر مي گويد:

مدام در حال تفسير گذشته­ي خود هستيم.



۲۶ آذر ۱۳۸۵

برف شیراز

شیراز داره برف میاد.

اونم چه برفی!

چند سالی که تهران زندگی می کردیم، همیشه یا نوروز می اومدیم شیراز یا تابستون.

اصلا یادم نمی یاد که آخرین باری که برف شیراز رو دیدم کی بوده.

برف خیلی چیز قشنگیه، حرف نداره.

امروز عصر می رم تهران.



۲۵ آذر ۱۳۸۵

دو واژه

دو واژه در تلویزیون شنیده ام خوشم آمده. یکی "شهراورد" که برای "دربی" یا "داربی" به معنی مسابقه ی دو تیم همشهری مثل پرسپولیس و استقلال، اینترمیلان و آ.س. میلان و از این دست ساخته شده.

امروز هم توی شبکه ی خبر شنیدم که یک نفر به جای NGO می گفت سازمان "مردم نهاد". به نظرم خوش ریخت هستند.

همیشه هم این را گفته ام که مدافع واژه سازی فارسی هستم. البته نه به صورت افراطی. بلکه به قول داریوش آشوری از زاویه ی مهندسی زبان. این دو واژه با روح زبان فارسی سازگارند و زیبا هم هستند. البته یک بحث همیشگی وجود دارد که آن هم جا افتادن و رایج شدن واژه است. راهش کاربرد آن است. زمانی که دکتر هشترودی "ماهواره" را در برابر "ستلایت" یا "قمر مصنوعی" ساخت و "جشنواره" را اگر اشتباه نکنم داریوش آشوری برای "فستیوال" و "دانشگاه و دانشکده" را دکتر حسابی برای "اونیورسیته و فکولته"، همه ی آن واژه های بیگانه جا افتاده بودند و از آن جایی که همیشه گروهی هستند که در برابر پدیده های نو مخالفت و مقاومت می کنند، بی گمان در زمان ساخت، این واژه ها هم مسخره شده اند.

البته خوش ریخت بودن یک واژه و سازگاری آن با روح زبان شرط اول است. چند سال پیش روزنامه ایران به جای اتوبوس می نوشت "خودروی جمعی بزرگ"! که به هیچ روی نمی توان توقع داشت که جا بیفتد.

گاه، قضیه به این شکل نیست ولی می توان ساده تر برخورد کرد. مثلا برای ماوس گفته اند "موشواره". جایی گفتم که خب بهتر بود همان طور که انگلیسی زبان ها این اعتماد به نفس را در زبان خودشان پدید آورده اند که به راحتی به آن ابزار می گویند ماوس، ما هم بگوییم "موش" کسی از میان جمعی که می شنیدند حرفم را به تمسخر گرفت که پرسیدم پس چرا به راحتی می گویی ملخ هواپیما که پاسخی نداشت.

آمدم شنیده هایم را درباره ی آن دو واژه آغاز متن بگویم که حرف به این جا کشید. این را هم بگویم که از سر علاقه مندی است در این زمینه اظهار نظر می کنم و کارشناس و دانش آموخته ی این رشته نیستم. این را گفتم چیز دیگری هم یادم آمد، دکتر دالکی را که می شناسید، همان مجری برنامه ی گوناگون اگر خاطرتان باشد. در برنامه ی "آسمان شب" که دیدنی است و از شبکه ی چهار پخش می شود و قبلا گفتگویی تلفنی هم با انوشه انصاری داشت به جای اخترشناس آماتور می گفت "اختر شناسان کاردوست". در توضیح هم گفت که بهتر است به جای آماتور بگوییم کاردوست . می گفت غیرحرفه ای برابرنهاده ی خوبی برای آماتور نیست و بسیارند اخترشناسان کاردوست در سراسر جهان که از خیلی از حرفه ای ها بیشتر می دانند اما غیرحرفه ای این معنی پنهان را با خودش دارد ک دارای سطحی پایین تر از حرفه ای است.

گوینده ی برنامه ی آسمان شب پرسید که چرا شما را پدر اخترشناسان کاردوست ایران می دانند که خندید و گفت مردان و زنان بسیار شایسته ای در ایران در این زمینه فعالند، حتما از من پیرتر پیدا نکرده اند.



مدرسه ی راهنمایی شهید اسد سنگابی

دیروز عصر با پدر و مادر رفتیم در انتخابات شوراها رای دادیم. رفتیم مدرسه ی دوره ی راهنمایی من. می خواستم به این بهانه آن جا را هم ببینم. از سال 64 تا 67 آن جا درس خواندم. شلوغ بود و هوا سرد. نمی دانم کل روز چطور بوده. توی آن مدرسه، هم شاگرد اول بودم هم چند بار با شیلنگ کف دستی خوردم. چرایش بماند، به هر صورت ترکیب جالبی است!

توی حیاط مدرسه شروع کردم به گشتن. عجیب بود.

کلاس اول...

کلاس دوم...

کلاس سوم...

حیاط...

آجرهای مدرسه...

حوصله ی زور زدن و به قول نیلوفر انتخاب واژه هایی را حس کنم حق مطلب را ادا می کنند، ندارم. همین، عجیب بود، خاطره ها زنده از جلوی چشمم می گذشتند...

رای که دادیم توی راهروی مدرسه مادر صدایم زد، داشت روزنامه دیواری می خواند، گفت جوک هایش را بخوان. با خطی که انگار مورچه را انداخته اند توی جوهر و ول کرده اند روی کاغذ:

غضنفر: آقا لطفا یه ساندویچ بدید.

- چی میل می فرمایید؟

غضنفر: اونش دیگه به شما ربطی نداره.

*

یک هواپیما پر از دیوونه تو آسمون داشته می رفته و هواپیما رو گذاشته بودن رو سرشون.

خلبان که کلافه شده بوده به کمکش می گه برو ساکتشون کن.

یک دقیقه بعد سکوت محض در هواپیما برقرار می شه و کمک خلبان بر می گرده.

خلبان شگفت زده می پرسه که چیکار کردی؟!

کمک می گه در هواپیما رو باز کردم گفتم بچه ها برید بیرون بازی!

*

یه بار یه خر مست می کنه می شه "مسخره"

*

یه نفر می ره دیسکو جوگیر می شه همه ی پول هاش رو شاباش می ده.

**

شهره هم بعد از ظهر می گفت که پرس و جو کرده که ببیند در ملبورن می تواند رای بدهد یا نه که انگار به جایی نرسیده، ولی تا توانسته ایمیل زده.

شاهزاده خانومم این هفته می آیند ایران،

بیشتر از چهار ماه است که ندیده امش، هر دویمان شق القمر کرده ایم،

شادم،

چشمم روشن!



۲۳ آذر ۱۳۸۵

لیست اصلاح طلبان را گیر بیاورید

من و دوستانم به لیست اصلاح طلبان در انتخابات رای می دهیم. مبنای پیروزی در انتخابات هم رفتار گروهی و حزبی است، نه این که لزوما شما عضو آن حزب باشید یا دربست قبولشان داشته باشید. بلکه از این زاویه که رای دادن به افراد مستقل و منفرد – هر چند که آدم خوب و قابلی باشند – به جایی نمی رسد. اگر می خواهید کاری کنید که تاثیری داشته باشد لیست اصلاح طلبان را در شهر و روستای خود پیدا کنید و رای دهید. نتیجه ی تحریم را هم که دیدید. هیچ راه دیگری نیست. خیالتان راحت!



۲۲ آذر ۱۳۸۵

Skype

می گم که این Skype هم برای حرف زدن بین قاره ای خوب چیزیه ها
اسمش اسکایپ هست یا اسکایپی؟


?Just somtimes

Just let it be...

Just let it go...

اقیانوس منجمد جنوبی

حسن نوزادیان از آن آدم هایی است که با او به وجد می آیم.

همین که ناگهان زنگ زده و چیزهایی را برایم تلفنی خوانده که موی بر اندامم راست شده...

،

باید با صدای گرم خودش بشنوید و معنی صدایش را هم بدانید

اما، بخوانید:

*

اگر بتوانید رویا ببینید ولی نگذارید رویاهایتان ارباب شما شوند،

اگر بتوانید فکر کنید ولی نگذارید نفس افکارتان هدف قرار گیرند،

اگر بتوانید مردانه با پیروزی و شکست رو به رو شوید و هر دوی آنها را یکسان شمارید،

اگر بتوانید کاری کنید،

که

قلب و اعصاب و عضلاتتان،

در هنگامی که تحلیل رفته اند،

باز به شما خدمت کنند و همچنان به مقاومت ادامه دهید،

در حالی که چیزی جز اراده باقی نمانده است، که به آنها بگوید پافشاری کن،

اگر بتوانید از دقایق زندگی تان حد اکثر استفاده را بکنید،

و آن چه را که در عرض 60 ثانیه باید انجام دهید،

به انجام رسانید؛

این جهان و آن چه در آن است، از آن شما خواهد شد!

نی! از این هم فراتر خواهید رفت،

شما به یک مرد مبدل خواهید شد!

*

این، شعری است که بر بدنه ی کشتی کوئینت بر صفحه ای برنجین حک شد

و راه اقیانوس منجمد جنوبی را پیمود.



۱۹ آذر ۱۳۸۵

۱۶ آذر ۱۳۸۵

آی آدم ها

بعضی آدما مثل پادگان می مونن. از هر طرف که می ری می خوری به حصار و چفت و بست و دیوار.

بعضی آدما مثل نسیم ملایم می مونن. می شه کنارشون نشست و بی زحمت صفا کرد.

بعضی آدما مثل یه تشت آب می مونن. یه قدم بری جلو نصف شخصیت شون سر می ره.

بعضی آدما مثل کوچه پس کوچه می مونن. باید بگردی پیداشون کنی، تازه اگر خودشون بدونن کجا هستن.


و هزارتا بعضی دیگه...


شما مثل چی؟



۱۳ آذر ۱۳۸۵

شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم / بعضی جاهاش تالیا خط نمی دهد / با این همه عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است

راستی من شیرازم. موبایل تالیا شیراز خط می ده ولی توی خیابون ما یه خط در میون می ده! اصفهان هم راه افتاد. دو سه هفته پیش اصفهان خط نمی داد. گفتم که اگر کاری داشتید و نتونستید بگیرید ایمیل بزنید.

تاژ

یادتان هست که قبلا نوشته بودم روی خیلی از محصولات استرالیایی می نویسند Proudly Australian ؟ و گفته بودم که این طور نیست که لزوما کیفیت فوق العاده داشته باشند. و گفته بودم که کاش سازندگان ایرانی هم از این گونه راهبردها داشتند و ...

حالا جالب است که شرکت "تاژ" هم در تبلیغات تلویزیونی جدید خود می گوید که " با سربلندی روی محصولات خود می نویسیم ساخت ایران". بسیار کار درستی می کنند. با گرافیکی نسبتا مناسب، روی نقشه ی ایران نوشته اند ساخت ایران.

می دانید قضیه چیست؟

من فکر می کنم نمی توان انتظار کشید تا درجه یک شد سپس با اعتماد به نفس درباره ی خود حرف زد. اعتماد به نفس را باید از همان آغاز راه داشت تا درجه یک شد.



بازی های آسیایی

دیدن بازی تیم های ملی همیشه برام هیجان داره. همینش هم برام لذت بخشه. خیلی هم کاری به کیفیت بازی ندارم. فقط دوست دارم ببرن.

امروز که کیف کردم. عالی بود!

توی هندبال از چین بردیم،
توی بسکتبال هم از کره جنوبی.
بردن از این تیم ها زمانی رویا بود ولی تیم های ایران چه خوب بازی کردن. جالبه که چه توی هندبال و چه بسکتبال خطای شوت کم بود، واقعا خیلی جالبه.
گل مازیار زارع هم به هنگ کنگ شاهکار بود! دو متر پریدم هوا!

این "پریدن هوا" ها جایگزین نداره.
اونایی که بلد نیستن فوتبال نگاه کنن و خرکیف بشن جاش چیکار می کنن؟

۱۱ آذر ۱۳۸۵

پس بگو

:شیخ وحید اسماعیلی طبسی رضی الله عنه اس ام اس فرمودند

:شکسپیر می گوید
.دنبال کسی نباش که بتوانی با او زندگی کنی
.دنبال کسی باش که نتوانی بدون او زندگی کنی

افبا

دهم آذر در اصفهان

فکر کنم بعد از حدود 14 سال روز تولد پرهام پیش هم بودیم
روز خوبی بود
روزی آفتابی کنار زاینده رود
دوست دارم تعریقش کنم اما انگار الان توی این کافی! نت کنار دروازه دولت اصفهان وقتش نیست
این صفحه کلید هم کمی حالش خوب نیست...
تا بعد

۰۸ آذر ۱۳۸۵

روشن چییست؟

خیلی­ها، خیلی­ها – آن قدر زیادند که شاید ... - معنی آن­چه را نچشیده­اند نمی­دانند.
-
البته که بدیهی است.

مگر باید همه چیز را بچشید تا بفهمید؟
حدسی، گمانی، فهمی...
ریاضی اگر بلدید استقرایی،
نمی دانم چیزی... هر چه بلدید.
همه ی عمر که وقت ندارید!

و این نکته­ی روشن آن را آن قدر هر روز و هر روز و هر روز،
می­بینی و می­بینی و می­بینی،
که فکر می­کنی پس بدیهی یعنی چه؟
روشن چیست؟

۰۵ آذر ۱۳۸۵

رالی

هوا خیلی سرد بود، داشتم یخ می زدم. وایساده بودم کنار خیابون منتظر تاکسی که یه پژو 206 جلوی پام وایساد.
عقب یه خانوم حسابی آرایش کرده نشسته بود و با موبایلش حرف می زد. سوار که شدم توجهم به راننده جلب شد؛ مردی شیک با کاپشن و شلوار چرمی که با یه دستش فرمون رو گرفته بود و روی کلاه کاسکتی که بین دو صندلی جلو بود لم داده بود.

- خوش آمدید آقا
- سلام، ممنون

خوب و نرم رانندگی می کرد. هیچ وقت از بین دو خط بیرون نرفت. موبایلش زنگ زد.

- سلام عزیزم خوبی؟ خوبم. تو خیابونم. ها؟ نه بد نبود فقط آخرش موتورسیکلتم اشکال پیدا کرد. حالا ایشاللا دور بعد. نه سالمم. گیتارتو وردار بیا پیش من. میای؟ قربون تو. ها؟ رالی که سه روز پیش بود. اونم بد نبود. جز پنج تای اول بودم. با همین 206. هیچی؟ تو چه خبر؟ من... من هیچی حوصله م سر رفته بود راه افتادم تو خیابونای شهر مسافر کشی...

- آقا ممنون پیاده می شم. بفرمایید.

- شب شما به خیر


۰۲ آذر ۱۳۸۵

آدم هاي راه

آن مهندس نرم­افزار كه به او طراحي صنعتي درس مي­دهم‘ به شناخت خوبي دارد مي­رسد. هدف من هم از اول همين بود كه داراي نگرش طراحي شود‘ آن هم به گونه­اي خلاقانه.

خودش آدم باهوش و با دل و جراتي هست اما خيلي خوشحال شدم وقتي ديدم كه آن قدر اعتماد به نفس پيدا كرده كه با گروهي كه مي­خواهند يك روبوت سرگرم­كننده بسازند مي­خواهد همكاري كند.

ديروز حرف خيلي جالبي زد. گفت "آدم بايد ببيند چه كار كند كه بعد از آن آدم بهتري باشد".

گفتم عاليست! بيشتر با هم حرف بزنيم.

۰۱ آذر ۱۳۸۵

انجمن فناوری­های بومی ایران

پس از بیشتر از یک سال امروز رفته بودم جلسه­ی ماهانه­ی هیئت مدیره­ی انجمن فناوری­های بومی ایران. انجمنی از آدم­هایی دنیادیده و عاشق ایران که مشغول کار جالبی هستند. اکثرا استادان باسابقه­ی دانشگاه هستند و من آن وسط بر خورده­ام.

یک بار رفته بودم مجمع عمومی انجمن که تقریبا ناگهانی از من خواستند که نامزد هیئت مدیره شوم و رای آوردم! پارسال، قبل از این که به استرالیا بروم، از دوست­داشتنی­ترین کارهایی بود که می­کردم و امروز هم رفتم که بگویم هنوز هستم. کارشان را دوست دارم و به آن باور دارم.

برای این که از فناوری بومی تعریفی بدهم مثال می­زنم؛ همین که در ماسوله جلوی پنجره گل شمعدانی می­گذارند و از ورود پشه­ها جلوگیری می­کنند یک فناوری بومی است، یا روش­های گوناگون گرفتن رنگ و عصاره از گیاهان، یا شیوه­هایی که در ساخت آسیاب­ها، آسباد­ها، بادگیرها و قنات­ها به کار می­رفته یا ابزار­های سنتی و هزاران هزار چیز دیگر از این دست که در ایران­زمین بسیارند.

خبر خوبی هم شنیدم از یکی از اعضا که در شهر تفت استان یزد دانشکده­ای با نام دانشکده­ی قنات کارش را آغاز کرده است. دانشکده متعلق به وزارت نیروست.

حالا هدف انجمن، شناختن و دانشگاهی کردن و به کار گرفتن این فناوری­های بومی ایران است. برزگترین خطرهایی که این فناوری­ها را تهدید می­کند، از میان رفتن آنها و نیز ثبت آنها به وسیله­ی دیگر کشورها و مالکیت حقوق معنوی و فکری آنهاست.

انجمن نوپاست و نیازمند کمک و سازوکارهایی هم برای عضوگیری و فعالیت تعریف شده اما هنوز توان تشکیلاتی را برای ساماندهی مناسب و درخور هدف سترگش ندارد، بنابراین اگر کسی دوستدار این کار است باید خود آستین بالا بزند و گوشه­ای از کار را جلو ببرد.

قرار است این انجمن وب­سایتی هم داشته باشد که نشانی­اش را خواهم گفت و از آن طریق می­توان با انجمن فناوری­های بومی ایران (افبا) ارتباط داشت.

۲۹ آبان ۱۳۸۵

دست کم لبخندی

دست کم لبخندی

اسم کتابی است که استاد نوشته
کیهان غلامی مایانی
انتشارات نوشین

به نظر من شگفت انگیز است!
شاید خیلی هایش را شاید شنیده بودم و شنیده اید
اما آن گونه که در پی هم آمده اند...
و برداشت­های شخصی و روحی آرام که در آن­ها روان است،
همان حکمت است،
چه آرامشی موج می­زند، باورکردنی نیست،

چقدر لازمش داشتم،
چه نگاهی!

کتاب را می­خواندم که رفتم پیش استاد
موضوعی سر درگمم کرده بود
احساس می­کردم کره زمین را روی شانه­هایم گذاشته­اند،
!!
بادکنک شد! کره­ی زمین بادکنک شد!
چه زود! چه خوب!

طبیعت


1 x 8 + 1 = 9
12 x 8 + 2 = 98
123 x 8 + 3 = 987
1234 x 8 + 4 = 9876
12345 x 8 + 5 = 98765
123456 x 8 + 6 = 987654
1234567 x 8 + 7 = 9876543
12345678 x 8 + 8 = 98765432
123456789 x 8 + 9 = 987654321

1 x 9 + 2 = 11
12 x 9 + 3 = 111
123 x 9 + 4 = 1111
1234 x 9 + 5 = 11111
12345 x 9 + 6 = 111111
123456 x 9 + 7 = 1111111
1234567 x 9 + 8 = 11111111
12345678 x 9 + 9 = 111111111
123456789 x 9 +10= 1111111111

9 x 9 + 7 = 88
98 x 9 + 6 = 888
987 x 9 + 5 = 8888
9876 x 9 + 4 = 88888
98765 x 9 + 3 = 888888
987654 x 9 + 2 = 8888888
9876543 x 9 + 1 = 88888888
98765432 x 9 + 0 = 888888888

1 x 1 = 1
11 x 11 = 121
111 x 111 = 12321
1111 x 1111 = 1234321
11111 x 11111 = 123454321
11111 x 111111 = 12345654321
1111111 x 1111111 = 1234567654321
11111111 x 11111111 = 123456787654321


۲۳ آبان ۱۳۸۵

IRANIAN METROPOLIS

تهران‘ ديوي گنده و مهربان با چنگال­هاي نرم است كه زير البرز دراز كشيده.

۲۱ آبان ۱۳۸۵

کوه

غوغا شده است...

کوه ­ها از دلم سر بر آورده ­اند

دلم پوست کهنه را انداخته، نو شده

عاشق کوهستانم.



۲۰ آبان ۱۳۸۵

زنده شدم

مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم


دیده سیر است مرا، جان دلیر است مرا

زَهره شیر است مرا زُهره تابنده شدم


گفت که «دیوانه نه​ای، لایق این خانه نه​ای»

رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم


گفت که «سرمست نه​ای، رو که از این دست نه​ای»

رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم


گفت که «تو کشته نه​ای، در طرب آغشته نه​ای»

پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم


گفت که «تو زیرککی مست خیالی و شکی»

گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم


گفت که «تو شمع شدی، قبله این جمع شدی»

جمع نیم، شمع نیم، دود پراکنده شدم


گفت که «شیخی و سری پیش رو و راهبری»

شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم


گفت که «با بال و پری من پر و بالت ندهم»

در هوس بال و پرش بی​پر و پرکنده شدم


گفت مرا دولت نو: «راه مرو، رنجه مشو،

زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم»


گفت مرا عشق کهن: «از بر ما نقل مکن»

گفتم «آری نکنم ساکن و باشنده شدم»


چشمه ­­ی خورشید تویی سایه گه بید منم

چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم


تابش جان یافت دلم، وا شد و بشکافت دلم

اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم


صورت جان، وقت سحر، لاف همی​زد ز بطر

بنده و خربنده بدم، شاه و خداونده شدم



شُکر کند کاغذ تو، از شکر بی​حد تو

کآمد او در بر من، با وی ماننده شدم


شکر کند خاک دژم، از فلک و چرخ به خم

کز نظر و گردش او نورپذیرنده شدم


شکر کند چرخ فلک از مَلک و مُلک و مَلَک

کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم


شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق

بر زبر هفت طبق، اختر رخشنده شدم


از توام ای «شهره» قمر، در «من» و در خود بنگر

کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم


باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان

کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم



۱۸ آبان ۱۳۸۵

شیراز

دردم از یارست و درمان نیز هم

دل فدای او شد و جان نیز هم


این که می گویند آن خوشتر ز حسن

یار ما این دارد و آن نیز هم


دوستان در پرده می گویم سخن

گفته خواهد شد به دستان نیز هم


چون سر آمد دولت شب های وصل

بگذرد ایام هجران نیز هم


اعتمادی نیست بر کار جهان

بلکه بر گردون گردان نیز هم


محتسب داند که حافظ عاشق است

واصف ملک سلیمان نیز هم



۱۶ آبان ۱۳۸۵

قصه های اصفهان

اینجا نوشتن، مرا به چیزهایی رسانده است که دوست دارم. فکر نمی کردم این باغ، به این زودی میوه­هایی به این دلچسبی بدهد. دوست داشته ام در ذهن انسان­ها زندگی کنم و فکرها و تجربه­هایم را بگویم و آن­ها را در آن سهیم کنم. از کودکی برایم لذت­بخش بوده...

چند شب پیش در تهران خانه­ی دوستی بودم که نمی­دانستم نوشته­هایم را می­خواند. جالب بود که کامل خوانده بود و حرف داشت. و جالب­تر آن که گفتم که نام باغ پویا نوستالژی بزرگی را برایم می­آورد و شاید با نام پویشگر بنویسم. آن قدر با احساس مخالفت کرد که نه، من وقتی به آن­جا می­آیم واقعا حس می­کنم که به باغت آمد­ه­ام و پیش تو که جا خوردم و خوشم آمد. البته رفتنم از باغ به همین سادگی­ها هم نیست.

استاد محسن وزیری مقدم می­گوید که حتما نباید انگاره­های ایرانی و اسلیمی در طراحی­تان باشد تا ایرانی باشد. هر خطی که از ذهن یک ایرانی بر کاغذ بیاید ایرانی است. در باغ می­مانم. باغ پویا یک باغ ایرانی است.

رفتم دانشگاه هنر اصفهان. یک فضای شاهکار. جناب عالی­قاپو چه فاخر می­نگردش از پس شانه. دانشگاهی که پرهام درس می­خواند.

با گروهی از دانشجویان و در واقع دوستان پرهام نشستیم به حرف زدن. پرهام می­گفت که می­خواهند ببینند چه دیده­ای. برای خودم هم جالب بود که گفتگو کنیم. بیشتر از آن گفتم که این روزها از اصلی­ترین دغدغه­های من است. این که ایران امروز و مردمش و بویژه نخبگان جای واقعی خود را در جهان نمی­دانند. یعنی این که نقاط ضعف و قوت واقعی را نمی­شناسند و دلیلش هم نداشتن ارتباط کافی با دیگر جاهاست. درباره­ی زندگی روزانه دیگران و هر چیز دیگر. فکر می­کنم اگر کسی روزگار بهتری را برای ایران می­خواهد باید ببیند در اندازه­ی خودش برای این مشکل چه می­تواند بکند.

از همین زاویه، دانشجویان ایرانی نگاه­های اغراق­شده­ی غیرواقع­بینانه مثبت و منفی نسبت به خود و همتایانشان در دیگر جاها دارند و پیشنهادم این بود روی اینترنت پیدایشان کنید و و تبادل اطلاعات و تجربه کنید.

خوشحالم که این کار را انجام دادم. وقتی ژوژمان­های دانشجویان دانشگاه­های ملبورن و مونش را که در جهان معتبرند می­دیدم می­گفتم که کاش مقایسه­های واقعی در ذهن ایرانی­ها بود.

دیگر این که شگفتزاری است این جهان وب. یکی از همکلاس­های پرهام چند ماه پیش داشته "باقر پرهام" را جستجو می­کرده که وبلاگ من را یافته و همه­ی آن را خوانده، شبی تا 4 صبح. بعد فهمیده که برادر پرهام هستم. بعد از همان گفتگوی گروهی توی یکی از رواق­های دانشگاه ایستاده بودم. جلو آمد و چند جمله­ای را تند گفت و حرف­هایی زد که به وجد آمدم از آن چه فکر می­کند درباره­ی نوشته­ها و تجربه­های روزانه ام. بر خلاف عادتم به جای آن که بخورم توی سقف رواق داشتم می­رفتم توی زمین. مدت ها بود این قدر به هیجان نیامده بودم.

ظهر از آن­جا با پرهام رفتیم موزه­ی هنرهای معاصر اصفهان، نمایشگاه پوسترهای قباد شیوا. چقدر کار کرده این مرد. خیلی قشنگ بودند.

عصر که دوباره با پرهام و دوستانش در نقش جهان راه می­رفتیم و حرف می­زدیم، دیدم که همان رهگذر شگفتزار عجب شباهت ظاهری و ذهنی­ای با شهره دارد! انگار که شهره را در سن او می­دیدم. بعد از ظهر که به شهره تلفن زدم برایش از گفتگو با دانشجوها گفته بودم اما فکر کنم این شباهت را قبل از این که برایش بگویم این­جا بخواند. جالب خواهد بود وقتی همدیگر را ببینند :)

شب، ماه کامل چند انگشتی بالاتر از گنبد نیمه­روشن مسجد شیخ لطف­الله بود همراهش کنید با بادی خنک و آرامش نقش جهان که بدانید چگونه در آسمان چرخ می­زدم.

- دانشگاه هنر اصفهان، 16 آبان 85

۱۵ آبان ۱۳۸۵

نزدیک چاجا

این کافی نت هم عجب واژه نچسب مسخره ای است برای جاهایی برای استفاده از اینترنت هست. اینجا نه شبیه به قهوه خانه هست و نه از چای و قهوه خبری است. دلیلش فکر کنم همان باشد که بعد از 100 سال که به Blackboard می گفته ایم تخته سیاه حالا یک دفعه به این نتیجه رسیده ایم که به تخته سفید بگوییم وایت برد. هر جا هم گفته ام تخته سفید گفته اند: ها؟!
حالا منظور این که در بخش تیران در صد کیلومتری اصفهان نشسته ام پای نت بی کافی. اصلا کی قهوه خواست که اینجا بدهند؟ عمرا صد نفر یکی هم بخواهند، اگر چای بود چیزی.
دو تا دختر نوجوان هم نشسته اند پشت سر من و با مشورت هم دارند با یک نفر گپ (چت) می زنند. یکی دیگر هم همین الان آمد و نشست سمت راست من و صدای درررینگ درررینگ کامپیوترش در آمد.
شاهزاده خانم که نیست، این اصفهان عجب کم دارد...

۱۰ آبان ۱۳۸۵

می دانی که موج را دوست دارم،
و قله ی موج را بیشتر...
ساحل آرامش من باش.

۰۶ آبان ۱۳۸۵

حال کامل استمراری در چند روز

جایی که با نعیم تدین و حسن نوزادیان بشه نشست و چایی خورد و حرف زد و روی کاغذ خط کشید و کار کرد و فیلم دید و خندید و آسمون و زمین به هم دوخت، خیلی جای خوبیه. یعنی حرف نداره. اصلا مثلش خیلی کمه. خیلی خیلی کمه اگر نگم نیست. خونه ی نعیم و پریسا.

۰۱ آبان ۱۳۸۵

کوهی که دوستمان هست

در این هفت سال، اول باری است که این قدر دوریم از هم، بیست هزار کیلومتر.
البته فکر کنم که در زندگی امروز بهتر است بگویم چهارده ساعت.
و اول باری است که این همه یکدیگر را ندیده ایم. قبلا گاهی شده بود یکی دو سه روزی...
و شاید بهتر تر باشد که بگویم که چهارده ساعت هم دور نیستی. راه که بیفتی پیش منی. تا آن وقت که راه بیفتی...
*
این البرز عجب دیواری است.
از پنجره این اتاق توی دانشگاه شریف، امروز که باد می آید، چه خودنمایی می کند.
فکر کنم به خاطر تپه ماهورهای کوتاه دور و بر ملبورن است که قامت البرز این چنین می نماید.
چه بلند است و گفته بودم که بالای پربرفش، چه شادم می کند.

۳۰ مهر ۱۳۸۵

سی مهر !22

داشتم با شهره چت می­کردم. از صبح هم چهار بار با هم تلفنی حرف زدیم، بیشتر از روزهای دیگه.

امروز سالگرد ازدواجمان هست. 30 مهر. هفت سال پیش.
گفتم شهره چی بنویسم؟ تو بگو.

گفت:
بنويس نمي دونم چرا هيچ شعري در مورد ازدواج نيست
هيچ شعري يا هيچ داستاني در مورد يه زندگي زناشويي طولاني نيست
همه داستانا وقتي که عاشق و معشوق به هم مي رسن تموم مي شن
و تو بايد جمله آخر داستان رو باور کني که مي گه
و اونها سالهاي سال به خوبي وخوشي باهم زندگي کردن
ولي اصلا اين طوري نيست
نمي شه سالهاي سال به خوبي و خوشي به همين راحتي با هم زندگي کرد
و بايد کلي براش زحمت بکشي
و مثل يه گلدون خيلي حساس همش بهش برسي
و مثل يه گل تنوع طلب همش نازشو بکشي و هي آب و هواشو عوض کني
وگرنه به محض اين که يه ذره حواست پرت بشه همه گلاش مي ريزه
و فقط خاراش مي مونه

گفتم: چقدر قشنگ نوشتی!

گفت: خوب همينا رو کپي کن.
از همون جمله اي که ازم پرسيدي تا همين جا
بذار توي وبلاگت
باحال مي شه
آره اين جوري باحالتره
دقيقا گفتگوي خودمونو بذار روي وبلاگت

*

خوشحالم و به خودم می­بالم که همسرم تویی.
از برترین انسان­هایی که دیده­ام.
هنوز سر حرف روز اولم هستم.
مثل تو ندیده­ام.


۲۹ مهر ۱۳۸۵

Kiwi In Tehran

اون دختر نیوزلندی که دوست ما هست و از شهره فارسی یاد می گیره و دانشجوی دانشگاه ملبورن هست و عنوان تزش دکتراش هم Underground Persian Rock Music Bands هست چند هفته پیش یک ماه ایران بود و من هم یه بار دیدمش و کلی داشت حال می کرد. برگشته استرالیا و به شهره گفته که خیلی بهش خوش گذشته و تهران عجب شهر زنده ای هست و کلی دوست پیدا کرده و اصلا می خواد بره ایران زندگی کنه. یه پلوپز هم خریده و هی ته دیگ درست می کنه می خوره - می دونید که پلوپزهای خارجی ته دیگ درست نمی کنن - و کلی هم فحش های آبدار یاد گرفته. هر چی به شهره گفتم این قدر این بچه رو توی محرومیت نگه ندار و دست کم چارتا فحش الکی یادش بده نکرد که بچه از تنظیم در رفت.

روزانه

توی دانشگاه شریف چند نفر داشتن با یکی از اون توپ های کمبزه ای بازی می کردن شبیه بچه اوزی های دانشگاه ملبورن. تا حالا توی ایران ندیده بودم یه لحظه از ذهنم گذشت من از اونجا دارم اینجایی ها رو می بینم یا از اینجا اونجایی ها رو یا از اونجا اینجا رو یا...
*
راستی خدا پدر کسی رو قانون گذاشت که توی تهران هر ماشینی کنار راننده یه نفر سرنشین داشته باشه، بیامرزه. اون وضعیت قبلی خیلی تحقیرآمیز بود. هم برای سرنشین، هم از منظر بیرونی. الان می شه مثل بچه ی آدم توی تاکسی نشست.
*
به هر ضرب و زوری بود از دست این ویروس های سرماخوردگی جون سالم به در بردم. دو سه شب رختخواب رو کردم عین پلوپز و با ژاکت خوابیدم. فکر کنم همشون گرمازده شدن.
*
فیلم "ایرما خوشگله" رو دیدید؟ Erma La Douce. کار بیلی وایلدر و با بازی جک لمون. عالیه! با یه دوبله ی فارسی شاهکار توی حوزه هنری دیدم. حرف نداره. می میرید از خنده. حیف که شهره نبود.

۲۸ مهر ۱۳۸۵

توضيح عرض كنم كه منظور من از آهنگ Sweet Dreams اجراي Eurythmics بود نه مرلين منسون ديوانه

۲۷ مهر ۱۳۸۵

دلت خوش باد

خانمها و آقایان!

افتخار دارم که شاعری دیگر را به شما معرفی کنم

البته ایشان خودشان و دلشان حسابی جوانند

۲۶ مهر ۱۳۸۵

یک جفت کفش با موسیقی

توی میدون آرژانتین بودم که بارون گرفت. دو سه ساعت هم وقت اضافه داشتم. در حال سرماخوردن هم بودم. کامپیوتر هم لازم داشتم. به سلمان زنگ زدم. گفت بیا دفتر گل ­آقا. کامپیوترم هم بیکاره. افطاری سالانه­ی گل­­آقا هم هست.

آی حال داد. نون سنگک و پنیر لیقوان و سبزی و گردو و خرما و زولبیا و بامیه و آش رشته با پیاز و سیر داغ و چایی و کلی کاریکاتوریست و انیماتور و هزار جور آدم جفنگ دیگه.

عکس عمران صلاحی رو هم آویزون کرده بودن دم در بخوربخورخونه که گفته بود بفرمایید آش ولی مال من و ابوالقاسم حالت و بقیه رک و رفیق­هاش رو کنار بذارن.

کلی خوش گذشت خلاصه. یکی دو نفر از آدم­های خوشگل اونجا هم اومدن ازم پرسیدن که آش خوردم و بهم خوش می­گذره یا نه؟ گفتم چه جور.

بعدشم که قرار بود برم پیش تذکره­نویس معروف، ابن ابالمصی. یک جفت کفش ورزشی هم خریدم با خط­های نارنجی که جون می­ده برای گز کردن و تا میدون هفت تیر، در حالی که
Sweet Dreams,Are Made of This رو برای شصتمین بار در همان روز گوش می­کردم، کوله­پشتی­بدوش پیاده رفتم تا رسیدم.

Updated by the Headline

به یه نفر می گن سحر صدات کنیم؟
.می گه نه همون غلامعلی خوبه

۲۴ مهر ۱۳۸۵

ای دیو سپید پای در بند / ای گنبد گیتی ای دماوند

دیشب باران آمده.
البزر بلند را برف پوشانده.
زیباست، زیبا...
البرز برف­گرفته شادم می­کند. همیشه.

روشنان

روشنان، وبلاگ مهرانِ مهندس ِ شاعر

دیشب در حضور دوقلوهای یک­ساله­اش، آرتا و اروند که صفحه­کلید کامپیوترش را تقریبا نصف کرده­اند، ساخته شد.
نوشته­ی آغازینش را هم خودم تایپ کردم. از این به بعد، شعرها و نوشته­هایش را بخوانید.

۲۲ مهر ۱۳۸۵

چند دوست دارم؟ چند دوست داريد؟

امرسون مي گويد
دوست كسي است كه آن قدر با او صميمي شويم كه در حضورش با صداي بلند فكر كنيم.
اينجا خواندم.


۲۱ مهر ۱۳۸۵

غرزدن­هاي جهان سومي


بگذاريد قصه­اي برايتان بگويم:

پنج دانشجوي سينما بودند كه افكارشان خيلي شبيه هم بود. علايقشان هم مثل هم بود. از همين نوع علاقه­مندي­ها و نقدي كه بر سينما داشتند با هم آشنا شده و گرد هم آمده بودند. چند ترم كه درس خواندند و با استادها وديگر دانشجوها بحث كردند به اين نتيجه رسيدند كه براي اين كه جدي­تر كار كنند و به جايي برسند بايد در دانشگاه تشكلي راه بيندازند.

نظرشان اين بود كه فكرشان خيلي متفاوت و نو است واين كه خيلي­ها‘ دانشجويان ديگر واهل فن حرفشان را دربست نمي­پذيرند ار نگاه كهنه­شان است و بي­سوادي­شان. تازه‘ فهميده بودند كه چه بسيار كساني كه از مرحله پرتند و تا به حال نمي­دانستند. كم­كم فهميدند كه اي بابا‘ كيارستمي و انتظامي هم فقط اسمند و بايد كاري كرد.

از شوراي نظارت بر تشكل­هاي دانشگاه درخواست مجوز براي تشكل X كردند وگفتند كه مي­خواهند چه كنند. بعد از چند روزي در نامه­اي به آنها اعلام شد كه بر اساس نظر شورا‘ اين جمع صلاحيت راه­اندازي تشكل در دانشگاه را ندارد.

از همين­جا فهميدند كه پس حرفشان جدي­تر از آن بوده كه فكر مي­كردند‘ حاكميت فهميده كه چه نظرهاي بنيادي و ساختارشكنانه­اي دارند وتصميم گرفته كه در برابر آنها بايستد.

خيلي زود طرفداراني پيدا كردند. دانشجوياني كه با اين كه وضع درسي­شان به ظاهر خوب نبود و برخي كه ترم­هايي را مشروط شده بودند اما حرف گروه X را خوب مي­فهميدند و قبول داشتند و براي رسيدن به آن تلاش مي­كردند.

از اين گروه و طرفداران‘ برخي درسشان تمام شد و برخي ديگر آن را نيمه­كاره رها كردند وهمه فكر مي­كردند كه آن اندازه از شعور كه لازم بوده در دانشگاه باشد تا دركشان كنند نبوده‘ حيف وقت و عمر كه در آن خراب­شده سپري كردند.

بيرون از دانشگاه به فعاليت غير رسمي ادامه دادند. نشست­هاي هفتگي برگزار مي­كردند و حتا كساني هم كه درسي در اين زمينه نخوانده بودند به جمعشان افزوده شد وجالب ابن كه برخي از آنها حرف­هايشان را بهتر از درس خوانده­ها مي­فهميدند و تاييد مي­كردند.

دوباره عزمشان را جزم كردند و تصميم گرفتند كه از وزارت ارشاد‘ درخواست مجوز براي يك هفته­نامه­ي سينمايي كنند. هفته­نامه­ي نگاه X.

بعد از چندين ماه دوندگي و اين در و آن در زدن. پاسخ آمد. درخواست مجوز رد شده بود. توضيح روشني هم داده نشده بود.

مي­دانستند. از همان اول مي­دانستند اما خواستند كه حجت را بر خودشان و طرفدارانشان تمام كنند كه فراتر از زمان و مكاني هستند كه در آن زندگي مي­كنند. در اين مملكت كه هرگز‘ اما شايد جايي كه شعور و فرهنگشان مي­رسد‘ قدر آنها را بدانند و بتوانند افكارشان را فراگير كنند.

اين شد افسانه­ي زندگي اين گروه و برخي از طرفدارانشان وهمه ي عمر با آن زندگي كردند و به همين دليل هم سراسر عمرشان به همه چيز وهمه كس فحش دادند و نااميد بودند و كاري نكردند‘ چون نمي­شد كه كاري كرد وبعضي­هايشان حتا بچه­هايشان هم مي­دانستند كه پدر ومادرشان چه نوابغي بودند كه در زمانشان درك نشدند و آنها هم با افسانه­ي نسل قبلشان‘ زندگي­شان شد چيزي شبيه و الخ.

×××

داستاني را كه برايتان گفتم ساختگي بود اما چقدر آشنا بود نه؟ تازه اينها گروهي بودند كه جدي بودند و وارد فعاليت عملي فراتر از حرف شدند و چه بسيارند كساني كه هيچ كاري نمي­كنند چون مطمئنند كه نمي­شود كاري كرد.

فرض كنيد همين گروه كه همه را جز خودشان بي­سواد مي­دانستند در دانشگاه به سادگي مجوز مي­گرفتند و در نشست­هايشان با ديگران بحث مي­كردند و هر از گاهي هم در برابر جمع مجبور مي­شدند كه بپذيرند كه حرف مخالفشان هم صد در صد غلط نيست. شايد بايد بيشتر مطالعه كنند.

بعد از دانش­آموختگي هم مجوز نشريه مي­گرفتند و با اين ايده كه طبيعي است كه يك مشت دانشجوي ترم يكي و ... حرفشان را نفهمند و حالا در ميان افراد ناشناخته­ي جامعه و درس­خوانده­هاي خارج‘ كرور كرور مخاطب پيدا مي­كنند نسخه­ي اول هفته­نامه­شان را با تيراژ بيست­هزار چاپ مي­كردند. اما چه شد! چندصد تا فروش رفت تازه خيل نامه­هايي سرازير شد كه حرفهايي برايشان داشتند.

بعد از چند شماره كه به همين ترتيب پيش رفت‘ به اين نتيجه رسيدند كه فلاني كه كار سينمايي و مطبوعاتي كرده آن قدرها هم پرت نيست و بروند تا بقيه سرمايه هم دود نشده چاره­اي پيدا كنند. خلاصه سرتان را درد نياورم كم كم دانستند كه چه خبر است و حالا­حالاها بايد زحمت بكشند و بعضي راه تلاش را در پي گرفتند و آنهايي هم كه كوتاه آمدند مطمئن شدند كه هر چه بوده‘ كار خودشان بوده.

×××

به قول شادروان عمران صلاحي "حالا حكايت ماست".

يكم اين كه غر زدن در جهان سوم چه ساده است جايي كه تا حرفي بزني نمي­گويند بفرما انجام بده و پاي همه چيزش هم خودت بايست.

و دوم‘ در جامعه­اي كه آدم­هايش خودشان را آزاد مي­پندارند‘ مي­دانند كه هر گلي بزنند به سر خودشان زده­اند و بي­دليل و با دليل آسمان را به زمين ربط نمي­دهند و شواهدش را هر روز در همه­چيز نمي­بينند و كارشان را مي­كنند شايد به جايي رسيدند. آنجا جايي است كه مي­توانسته­اند‘ بيشترش يا خواب و خيال بوده‘ يا كم تلاش كرده­­اند.

۱۹ مهر ۱۳۸۵

? IQ+EQ=cte

توی دانشگاه شریف عمدتا دو گونه دانشجو هست. آنهایی که باهوش­اند و آنهایی که ادای باهوش­ها را در می­آورند هر یک به طریقی. حال، آفتی که در محیط هست این است ویژگی­هایی از هر گروه به دیگری سرایت کند. طبیعتا هوش از باهوش­ها به مدعیان ساری نمی­شود ولی این ممکن است که برخی اداها از گروه دوم به جان گروه اول بیفتد که ترکیبی ناخوشایند است.

۱۸ مهر ۱۳۸۵

زندگی روزانه با موسیقی متن

من یک قانون کلی دارم.
آدم نباید درباره­ی چیزی که تجربه نکرده نظر قطعی سلبی بدهد.

شهره­ی عزیزم از آن سوی آب­ها هدیه­ای فرستاده شاهکار! که دو روز است سبک زندگی­ام را عوض کرده. یک موسیقی­خوان یا به قول محمد میم.پ.3 خون.

خلاصه که حرف ندارد، آن هم برای منی که عاشق تغییر سبکم. دیروز از صبح تا شب موسیقی گوش دادم. شهر را می­شود با موسیقی متن دید. آدم­ها را. توی بانک هم که رفتم با یک گوش موسیقی و با یک گوش با صندوق­دار حرف زدم. همه جا و همه جا. می­شود با ریتم موسیقی راه رفت. چیز خرید. سوار تاکسی شد. پس بگو چرا خیلی­­ها به گوششان موسیقی بند است.

خودم را با آلبوم الوده­ی اوهام خفه کردم. رسیدم دانشگاه شریف. عبدالکریم سروش داشت حرف می­زد. رفتم و با راک ایرانیِ اوهام و با شعرهای حافظ نگاهش کردم. فکرش را بکنید. ترکیب جالبی است! توی یک سالن دارد راک پخش می­شود . سروش هم با آن دارد لب­هایش را می­جنباند.

خلاصه عالیست. من و شهره خوره­ی پیاده روی هستیم و با این دیگر می­شود چند برابر راه رفت. کوله­پشتی­ام را می­اندازم روی دوشم و با ریتم موسیقی راه می­روم و همه چیز را نگاه می­کنم. دیروز برای آدم­هایی که با ریتم موسیقی من راه می­رفتند ابروهایم را بالا انداختم :)


معلومه چه خبره؟

هزارتا کار بهم پیشنهاد شده که 999.9 رو قبول کردم. هم به خاطر پولش، هم به خاطر باحالیش.

اون یک دهمی رو که قبول نکردم از همش گنده­تر بوده. از یکی از شرکت­های جایی که جزو بزرگترین تولید کننده­های اسباب­بازی­های ایران هست و زمانی آرزو داشتم که حتا پروژه­ای باهاشون کار کنم تماس گرفتند و گفتند که مدیر فنی می­خوان و اولین گزینه هم منم.

بعد پروژه بازی گیتی دانشکده کامپیوتر دانشگاه شریف که انقدر پایان­نامه کش اومد که تازه دارم درست و حسابی شروع می­کنم و شب­ها هم خوابش رو می­بینم.

برای یه اسباب بازی خیلی باحال دارم بسته بندی طراحی می­کنم. خود بسته­بندی هم اگر کارفرما کوتاه بیاد می­تونه اسباب بازی باشه.

به یه مهندس نرم­افزار که می­خواد فوق­لیسانس طراحی صنعتی بخونه دارم درس می­دم. امروز جلسه­ی سوم هست.

دیروز هم رفتم با یکی از دوستام یه شرکت تولید روشنایی­هایی لیزری و شبه­لیزری که خیلی کارشون جالب هست و کلی پروژه دارن.

امروز سلمان زنگ زده که برای سازمان انرژی اتمی گرافیک کار می­کنی. آره. فقط پروژه­ی هسته­ای کم داشتم.

شرکت پاکاب هم که همون روز سومی که اومده بودم پیدام کرد و چندتا کار دارم براش می­کنم...

خب بابا من کی آیلتس بخونم؟ کی این کوفت و زهرمارهایی رو که دانشگاه مونش می­خواد آماده کنم؟

Deadline

ای مرده شور این Deadline رو ببره! از یکیش خلاص می­شیم به ده­تا دیگه­ش دچار می­شیم. تازه از پایان­نامه جون سالم به در بردم که گرفتار آیلتس و 31 اکتبر دانشگاه مونش شدم همراه با هزار تا کار دیگه. کجا خلاص شدم آقای محمدخان ابن علیان نارمک­الممالک. خلاصی به ما نیومده.

۱۰ مهر ۱۳۸۵

بذله گویی روزامد

روزهای اولی که اومده بودم یکی از بچه­های دانشگاه هنر که من رو دید گفت:

می­دونی ایران جواب 1+5 رو چی داده؟
منم که هنوز توی جو ایرانی­های ملبورن که اخبار شورای امنیت رو مدام پی­گیری می­کردن بودم با حس پرسشی کاملا جدی گفتم نه، چی شد؟

گفت: شیش!

*
پژوی206 صندوق­دار این روزها داره زیاد می­شه.

از یه پژوی 206 صندوق­دار می­پرسن الان چه احساسی داری؟
می­گه احساس می­کنم جنیفر لوپز شدم!

*
چهل، پنجاه تا sms هم درباره­ی انوشه انصاری و ماه رمضان و ترکیباتش گرفتم!

*

از این ویژگی مردم ایران خوشم می­آید، چیزی که انگار جاهای دیگر این طور نیست، یا حداقل به این شدت نیست. بذله­گویی روزامد!

آدم وقتی مدتی ایران نباشد، چیزهایی را که قبلا کاملا برایش بدیهی و تکراری بوده و فکر می­کرده این چیز، ترجمه­اش همه جا هست، دوباره می­بیند. این دوباره دیدن تجربه­ی جالبی است.

True My Love

می­گریستی و می­خندیدی.
انگار باران در خنده­ات بود.
انگار صدایت شاداب بود...

Aussie in Iran

۰۹ مهر ۱۳۸۵

مختصات دكارتي را دوست دارم

خب معلوم است كه سر وكله ام دوباره پيدا شده. البته هنوز هزار و يك كار دارم ولي لاگيدن هم يكي از اين هزار است‘ تا كيست كه لاگ يكي از هزار كرد ( زمان سعدي شكر مي كردند)

عرض شود كه حضرت دكارت مي فرمايد:
هيچ چيز در دنيا بهتر از "عقل" تقسيم نشده است‘ چون هر كسي فكرمي كند كه بيشتر از بقيه دارد.

از كتاب "مو‘ لاي درز فلسفه – تاريخ فلسفه به طنز" ‘ اردلان عطاپور. مرحمتي خانم الميرا‘ به قول ممد آباداني‘ كه اخيرا سوپروايزري را ...
دستشان درد نكند. هم به خاطر كتاب شاهكار هم اين كه اول كتاب مرقوم فرموده اند كه من خوب به فلسفه مي خندم. گفتمش: آره؟ تاييد فرمودند. عجب كلاسي برايم گذاشته اند خواهر.

The Incridibles


خب. اين هم از اين. دفاع كردم ولي چه دفاعي. زيپ شده!

دوشنبه هفته ي قبل داشتم سوت زنان توي دانشگاه به خيال اين كه همه چيز طبق برنامه هست راه مي رفتم كه مدير گروه ارشد طراحي صنعتي من را ديد.

- خب شما چهارشنبه دفاع مي كنيد ديگه؟!

(توي دلم گفتم دفاع مي كنم ديگه؟!! )

- !! همين چهارشنبه؟ نه! استاد اگر خاطرتان باشد قرار شد كركسيون من كه با استاد راهنماي طراحي ­ام تمام شد به شما خبر بدهم تا تاريخ دفاع را مشخص كنيد خودتان گفتيد!

- درست. ولي من به طور ناگهاني قرار است كه يكشنبه ي آينده بروم ژاپن. شما بايد تا قبل از اين كه من بروم دفاع كنيد. شنبه هم وقت نيست.


(باز توي دلم گفتم عجب! خوب شد من مي خواهم دفاع كنم‘ يكي رفت انگليس‘ يكي ژاپن)

- گفتم استاد من فردا تازه قرار است كه آخرين جلسه ي كركسيون را با استادم داشته باشم! فرصت به تنظيم شيت ها و گرفتن پلات و اين حرف ها نمي رسد.

- اشكالي ندارد. ديجيتال برگزارش كنيد.

خوشحال شدم. علي الحساب سي – چهل هزار تومن پول يك مشت پلات نالازم را جلوافتادم ولي خب...

- استاد ساعت چند چهارشنبه؟

- سه دفاعيه برگزار مي شود‘ وقتي آن ها تمام شد. اميدوارم قبل از افطار وقت بشود!


(خيلي ممنون! روز دفاعمان را كه خودمان خبر نداشتيم‘ ساعتش هم روش)

- !!! ام م م ...

- خداحافظ

- !!

سه شنبه كارهايم را براي دفاع احتمالي آماده كردم! شب هم رفتم پيش نعيم و با كامپيوترش كار را ادامه دادم. صبح فردايش‘ هم كار مي كردم هم The Incredibles نگاه مي كردم. و كلا چون بنده انسان تجربه گرايي هستم ( از هر نوعش ) پيش خودم مي گفتم اين هم كنار بقيه‘ تجربه ي اين كه تاريخ دفاع خودم را هم ندانم‘ نداشتم كه پيدا كردم.

نمي دانيد كارتون نگاه كردن با يك انيماتور آن هم از نوع نعيماتور كه خودش جلوه هاي ويژه است چه كيفي دارد!

بعد از ظهر بلند شدم رفتم دانشگاه.
دفاعيه اول...
دفاعيه دوم...
دفاعيه سوم... كه آن قدر طرف روده درازي كرد كه هم وقت مرا كم كرد وهم نمره ي خودش را! كل متن رساله اش را آورده بود توي پاورپوينت!

وقت افطار هم گذشت. مانده بودم هاج و واج كه بالاخره چي؟ من مانده بودم وهيات داوران كه كاردشان مي زدي خونشان در نمي آمد از بس كه به طرف گفتند اين ها را خوانده ايم. كارت را توضيح بده!

- آقاي دكتر زمان دفاع من شنبه هست يا الان؟

- الان. وقت كمي هم داريد.

ناراحت و كمي عصباني شروع كردم. دو سه دقيقه كه توضيح دادم‘ احساس كردم كه خوب دارم جلومي روم و حالم خوب شد. آن قدر خلاصه كارم را توضيح دادم كه شروع كردند به چه چه زدن و وسط دفاعيه به اين نتيجه رسيدند كه پايان نامه ام به عنوان پروژه ي دانشگاه به سازمان زيباسازي معرفي شود. حالم بهتر شد.

بعد هم كه وقت كم بود و آن قدرها نرسيدند سوال كنند. تمام.

۰۶ مهر ۱۳۸۵

Incredible

دفاع كردم :)

۰۱ مهر ۱۳۸۵

یه نفر به آرگام بگه

AutoCAD 2007 شاهکار است

Talyia

موبایل تالیا در شیراز راه افتاده
بدین وسیله ازدواج جناب مرت (ضا) و خانم فرناز را تبریک می گویم.
!ایشاللا به دل خوش

۳۱ شهریور ۱۳۸۵

يك سالگي


باغ پويا يك ساله شد.

پارسال توي كتابخانه دانشگاه لاتروب ملبورن بود كه ناگهان بدون تصميم قبلي خواستم جايي ديگرهم زندگي كنم‘ جايي ديگرهم باشم.

نامش چه باشد؟ جايي كه هر چه مي خواهم باشد‘ باغ باشد‘ يك باغ‘ هر چه مي خواهم در آن بكارم‘ هر آن چه در من مي رويد. هيچ چيز هم هرز نيست‘ علف هرز نداريم‘ اگر روييده كه تخمش جايي بوده‘ اصلا باد آورده‘ بگذارم بزرگ شود ببينم چه مي شود‘ كندن ودور ريختن البته كار ساده اي نيست اما از كاشتن و داشتن بسيار ساده تر است...

از نوشته هاي اولم هيجانم پيداست‘ اين جا باغ من است‘ من هم باغبان‘ اصلا نامم همين است‘ از اول بوده.

دوستش دارم. خانه ي وبي ام را دوست دارم. همه جا با من بوده‘ چه خانه به دوشي دلچسبي. آن جا كه هستم ديگرهر جا هستم‘ باشم…

۲۸ شهریور ۱۳۸۵

ببینم باد اومده؟

تهران هوا خوبه...

۲۶ شهریور ۱۳۸۵

گلستان

یه جاهایی همون حول و حوش آسمون هفتم... :)

۲۴ شهریور ۱۳۸۵

و اینک باغ پویا

امروز کجا بودم؟

باغ پویا.


نزدیکی شیراز،

تکه زمینی با درخت­های کوچک میوه،

در دشتی میانه ­ی دو کوه نه چندان بلند، ...


خاکش را در دست گرفتم و از لای انگشتانم به وزش باد سپردم...


وقتی همه ­ی پولش را دادم،

روزی که نزدیکش خواهم کرد.

می ­شود باغ من.

می ­شود باغ پویا.



۲۲ شهریور ۱۳۸۵

به جای فسیل شدن باید از فسیل پیدا کردن لذت برد، به جای کپک زدن باید از پنیر کپک زده خوردن لذت برد

خدمت دوستان گرامی عرض شود که تاریخ جلسه دفاعیه این جانب تغییر کرده و جدیدش را خواهم گفت. از ابراز مهر شما هم ممنونم. فعلا با خیال راحت فردا بروم عروسی حسن نوزادیان و مرضیه سمیعی تا بعد. امروز صبح هم در کوه دوست داشتنی دراک، کوه کودکی ­ام، همین بغل، یک فسیل پیدا کردم.

۱۹ شهریور ۱۳۸۵

آخیش

عرض شود که دوباره شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم...
داشتم خفه می­شدم از دود توی جناب متروپولیس.
سوم هم این که کلی حرف دارم، بعد از دفاعیه.

۱۶ شهریور ۱۳۸۵

Mat and someone like Pat

توی دانشگاه شریف نشسته بودم پایان­نامه بازی که که موبایلم زنگ زد.
گوشی رو برداشتم یه نفر از اون ور گفت:

-
!Oh! Bloody hell! Where are you man? We lost you

زدم زیر خنده. کی می­تونه این جوری حرف بزنه،
Matthew Kolevski
تازه از برزیل برگشته. گفتم دیدم نیستی رفتم.

-
?When will you come back
- گفتم من تازه اومدم تو پاشو بیا
-
?What can I do for you here
گفتم خب پس یه بلیت ارزون برای شهره پیدا کن، داره می­ره مالزی. مت توی
Quantas کار می کنه.
- Ok

از اون طرف هم ژولیلنا داشت طبق معمول جیغ جیغ می­کرد که تلفن قطع شد...
*
خوبه، آدم احساس گستردگی بهش دست می ده! اگه اونجا باشم از این جا بهم زنگ بزنن اگه اینجا باشم از اونجا. خوبه.



چسبیده بود روی ساعت گل آقا

ای کاش اهمیت در نگاه تو باشد نه در آن چه می بینی.
- آندره ژید

گل آقا

الان توي دفتر گل­آقا هستم. امشب مي­خواستم بروم شيراز كه بليط گيرم نيامد و براي فردا شب خريدم. سلمان طاهري هم دارد كاريكاتورش را رنگ مي­كند.

مي­پرسم اين آبدارخانه­تان واقعا خبري هست يا مجازي است؟
- ...
- بستني مي­خوري؟
- برم شرق برگردم.

دفتر روزنامه­ي شرق هم ديوار به ديوار اين­جاست. چند تا دوست هم آن جا دارم.

برمي­گردم.

۱۴ شهریور ۱۳۸۵

مردم

دیشب جلوی تئاتر شهر شده بود عین میدان فدریشن ملبورن. موزیک اکسیژن خیلی بلند و لیزر و صفحه نمایش بزرگ. بخشی از جشنواره­ی عروسکی تهران. روی یک سن هم بچه­ها می­رقصیدند و بزرگتر ها نگاه می­کردند. جالب بود.

۱۳ شهریور ۱۳۸۵

www.ariadic.com

مشت نمونه ی خروار است

به عقل جن می­رسید که یه مشت از پایان­نامه­م رو توی دانشگاه ملبورن بنویسم، بقیه­ش رو توی دانشگاه شریف؟
نمی­رسید.

۰۹ شهریور ۱۳۸۵

دوختن سر متروپولیس به تهش

از طرفی برام جالبه، از صبح تا شب کلی آدم رو برای پایان­نامه یا کار می­بینم. حتا باید وقت غذا خوردن رو هم با بعضیها که باهاشون کار دارم بگذرونم. از طرفی هم دمار از روزگار آدم توی گرما و آلودگی در می­یاد. حتا اون وقت هم که تهران زندگی می­کردم این قدر توی یه روز جا به جا نمی­شدم. دیروز از زیباسازی شهرداری دویدم رفتم شرکت کازه و برای کار بعد از دفاع پایان­نامه صحبت کردم. تا تموم شد ناهار رو با حسین مقدسی خوردم که از اراک اومده بود که دکتر مجیدی رو که شب می­خواست بره منچستر ببینه، و زود باید برمی­گشت اراک. از همون جا زنگ زدم و رفتم خونه­ی یکی دیگه از استادای دانشگاه هنر و یعدش هم همون جا که از ماشین اون آقاهه که پایین قصه­ش رو گفتم پیاده شدم پیاده رفتم نوک قله­ی یه کوه خونه­ی فک و فامیل که هی می­گن این همه وقته اومدی کجایی و اون­جا هم خیس عرق بودم که آب قطع شد و همون جور دودآلود موندم. امروز صبح هم تا حالا اومدم توی دانشگاه شریف برای پروژه گیتی که سه بار هم این­جا برق قطع شده. باید زودتر هم برگردم شیراز اون­جا باقیمانده کار پایان­نامه رو انجام بدم. دوست نیوزلندیمون برانون هم تهران هست و تلفن زده شاید امروز عصر ببینمش. جمعه هم عروسی یکی از دوستان هست که سعی دارم برم. کت شلوارم هم شیراز هست که زنگ زدم به حسن نوزادیان که ببینم کسی از شیراز می­یاد گفتم خودم همین جا دارم یه کم هم صبر کنی کت شلوار دامادی خودم هم آماده­س.( اندازه ی معرفت در مقیاس حسن) نامه­هایی رو هم که از شرکت سابق شهره گرفتم به جای سربرگ انگلیسی روی فارسی زدن کلی کارم رو عقب انداختن... بازم هست که حوصله ندارم بگم.

۰۸ شهریور ۱۳۸۵

ونک در پارسی به معنای درختچه است...

توی یک پیکان فرسوده مسافرکش، خط ونک-تجریش، بین دو نفر روی صندلی عقب ماشین نشسته بودم و زنی میانسال هم جلو. ماشین راه افتاد و از همان پیچ اول معلوم شد چکاره است. زن کمی خودش را جمع کرد و توی سبقت بعدی گفت:

- آقا خیلی آرتیستی می­رونید!
- خانم عجله داریم. عجله!

از بین ماشین­ها و گاهی آدم می­راند. زن میانسال با یک دست روسری نیمه­افتاده­اش را روی سرش گرفته بود و هر از گاهی به راننده نگاه می­کرد. راننده با همان سرعت توی خیابان ولیعصر پیچید توی یک کوچه که زن برگشت و رو به مرد سمت راست من گفت:

- !Oh my God! It was so fast

راننده گفت:

- خانم ما نه ننه­مون خارجکی بوده نه بابامون، فارسی بگو ببینم چی می­گی.

و رفته رفته عصبانی­تر شد. جوری که فهمیدم فکر کرده زن به او فحش داده.

- مادرجان آخه برای خودت هم بهتره
- نه مادر من. من تا هفته­ای یه بار صافکاری نقاشی نرم هفته­م هفته نمی­شه.

دختر سمت چپ من گفت:

- آقا با کی لج می­کنی؟ با خودت؟
- نه خانم، لج کردن چیه؟

گفتم آقا آزادی یه پیست داره برای این کارا، گفت دل خوش می­خواد، البته راست می­گفت ولی گفتم دلت رو به همون خوش کن.

دختر گفت که پیاده می­شه. جلوتر زن هم پیاده شد. گفت:

- خودتو ناراحت نکن پسرم. حیفه، جوونی.

من هم پیاده شدم و رفتم.

۰۵ شهریور ۱۳۸۵

Social Contact and etc.

1. شنیده بودم جماعت اروپایی و آمریکایی وقتی به ایران آمده­اند، اندر عجب چشم و ابرو و مژگان ملت مانده­اند، نمی­دانستم آدم بعد از یک سال دوری هم این قدر حظ بصر ببرد.

2. جالب اینجاست که با مُرت (ضا) هم دانشکده­ای باشی توی دانشکده­ی معماری علم و صنعت و نشناسی­اش و فکر کنی شاید قیافه­اش را دیده­ای بعد توی ملبورن اتفاقی همدیگر را بشناسیم و الان هم هر دو توی تهران جایی باشیم شبیه خوابگاه علم و صنعت و بساط سوسیس و تخم­مرغ.

3. ساعت 3 صبح که رسیدم تهران، دیدم که تهران خلوت، زیبایی­هایی هم دارد. این ازدحام و شلوغی و آلودگی نفس شهر و آدم­هایش را می­گیرد. همه چیز توی آلودگی وشلوغی گم می­شود. بعضی­ها می­گویند برای تهران راه نجاتی نیست، فکر می­کنم هست. راهش همین است که برخی گفته­اند. ساختن شهرهای جدید و کاهش جمعیت تهران. اگر جمعیت تهران سه چهار میلیون باشد، جای خوبی است.

۰۲ شهریور ۱۳۸۵

خاطره­هایی که هرگز تکرار نمی­شوند

یک سال پیش. بیست و سوم آگوست. پس از سفری دراز به استرالیا رسیده بودیم. همه چیز، جور دیگری بود. خیلی پرسیده بودیم و خوانده بودیم و جستجو کرده بودیم. اما همه چیز فرق می­کرد.

توی فرودگاه نشسته بودیم. سالنی که بیرونش پر از تاکسی­های زرد بزرگ بود. باران ملایمی می­­­آمد.

- شهره! بیا بیرون را ببین! فکر می­کنی توی فیلم هستی.

آدم­ها می­آمدند و می­رفتند. کنار چمدان هایمان نشسته بودیم. احساس غریبی از این که همه­ی زندگی­مان شده چهار، پنج­تا چمدان داشتم. سبکبالی بود شاید همراه با احساسی که نمی­شناختمش.

هیچ کس را نمی­شناختیم. هیچ کس را.

دخترکی گفت که هتلی ارزان می­شناسد و منتظر باشید که ماشین هتل بیاید. ماشین آمد و رسیدیم هتل. گچ دیوارهای هتل ریخته بود و اتاق­هایش سرد بود. خواب ناراحتی رفتیم از سرما و غرش ترن­هایی که از بیخ گوش هتل قدیمی می­گذشتند. گفتم اینجا سرما می­خوریم. پنجاه دلار آن شب را ضرر کردیم و به دنبال جایی دیگر.

سرگشته در شهر می­چرخیدیم. اولین باری که حس می­کردم نمی­بینم از بس که باید می­دیدم. چشمانم گیچ بود. به من می­گفتند آخر چقدر ببینم؟ از ما تا حالا این قدر دیدن نخواسته بودی. ببینید. فقط ببینید و حواستان جمع هم باشد.

اینجا کجاست؟ این چیست؟ بارها و بارها در ذهن.

همین جا خوبست. هتل کوله­به­دوش­ها. بک­پکرز. بمانیم. باز هم اتاق­ها سرد بود اما بهتر بود. برویم چرخی بزنیم.

[ دارم کلاسیک گوش می­کنم. آهنگ ها را عوض می­کنم. باید آن موقع را حس کنم... ]

ذره به ذره بشناس. عجب!
شهره این­ها واقعا انگلیسی حرف می­زنند؟
- این طور گفتند.

جناب مغز می­گفت صبر کن پسرجان! آخر من این همه چیز جدید را چه کنم؟
می­دانم. چاره­ای نیست. تا حالا شده بود این قدر چاره­ای نداشته باشی؟

فرقی ندارد. جلوی چشمم را ببینم یا دورتر را. فرقی ندارد. سرگشتگی یعنی همین.
بله، حواست به جیبت هم باشد. گران است یا نیست؟ نمی­دانم.

شهره برویم این دلارهای آویخته به گردنم را بندازیم گردن دیگری. گم شوند همین الان باید برگردیم. تازه گم هم نشوند، کم نیست؟

چهره­ی آدم­ها را بخوان.
نمی­توانم. حدس بزن.
گیرم که زدم، درست است؟

جناب پیرمرد این کارت تلفنی که دادید کار نمی­کند.
چیزهایی گفت.

آقاجان اول طرف راست. این­جا از این ور می­آیند. قوز بالا قوز که می­گویند همین است.

روزهای اول...
شب­های اول...

*
بعدا از هر که پرسیدیم از هر ملیتی گفت که کسی را می­شناخته آمده.
- هیچ کس را نمی­شناختید؟! خیلی جرات کردید/ دیوانه­اید.
- می­دانیم.

ما دوتا. یک جای کره­ی زمین. احساس می­کردیم ما را از آسمان انداخته­اند توی استرالیا. تالاپ.

یک روش هم این است که چیزی که دیگران را شگفت­زده می­کند، از جایی به بعد خودت را.

گذشتیم. من و شهره از این تجربه هم گذشتیم.

اکنون می­دانم. مطمئنم.
این "بار اول" بود. آخرین، "بار اول". هرگز تکرار نمی­شود.
بار اول چیزی که از آن تجربه­ای نداشته باشید عجب چیزی است.
تمام شد. رمزهایی بود که گشوده شد. ساده یا سخت، نگشوده­اش به غیرممکن هم گاهی می­ماند.

بار بعد، من و شهره هرجای دنیا که از آسمان بیفتیم. یا هر جور دیگر، خیلی چیزها تکراری است...

الان که فکر می­کنیم، خوشحالیم که این تجربه را داشته­ایم.
خوشحالم که این تجربه را کسی داشته­ام که قبلا فکر می­کردم مثل او توی ایران پیدا نمی­شود ولی الان می­دانم که مثل او توی دنیا پیدا نمی­شود.

از این هم گذشتیم. تا بعد...


شیراز، همان میز فلزی،
آن اتاق و کتابخانه­اش،
آن صداهای آشنا که دوستشان دارم.
23 آگوست 2006

۳۱ مرداد ۱۳۸۵

خاکستری، سیاه و سفید

برادر کوچکم پرهام یک جمله­ی شاهکار گفت:
به جای این که همه­ی زندگی آدم خاکستری باشد، بهتر است سیاه و سفید باشد.

این عکس سیاه و سفید هم با عنوان "خواب" از او در آخرین مجله­ی عکس شماره 232 صفحه 18 منتشر شده است.













قبلا نوشته بودم :
وقتی می خوام عکس رو بذارم اینجا می گه که Pop-up window was blocked، منظور همون فیلترینگ هست یا بلاگر قاط زده؟ کسی می دونه؟
که خواهر المیرا کمک کرد.