۰۹ اردیبهشت ۱۳۸۷

بتاب

،دلم می‌خواهد
با دستان و پاهای باز روی علف‌های وحشی دراز بکشم.
تنم در خاک ریشه دهد،
به خواب بروم،
و آفتاب اردیبهشت بر من بدرخشد.


۰۲ اردیبهشت ۱۳۸۷

۰۱ اردیبهشت ۱۳۸۷

هلیا

این که یه دختربچه ی 4 ساله بشینه و نیم ساعت برای آدم از همه جا حرف بزنه لذتی هست که جایگزینی نداره :)


۳۱ فروردین ۱۳۸۷

بچه محل

امسال سومین بار هست که توی این شهر هستم در عرض سه سال گذشته. حس خودم رو دوست دارم، احساس بومی بودن در این شهر می کنم، جزئیات خیابان ها و پل ها و ساختمان ها و مردم رو یادم هست، نزدیکم. و این یک خوشحالی بزرگ تر به دنبال خود دارد:
-
ایران که همیشه میهن و دوست داشتنی و مانند مادر عزیز، فارغ از آن چه که هرگاه در آن می گذرد - رک و راست می گویم، از دور هم این حرف را نمی زنم، پارسال که 5 ماه آنجا بود انصافا جز خوبی از کسی و جایی، چیز دیگری ندیدم، ولی خب معلوم است که مشکل هست و مردم هم مشکل دارند... نمی دانم بحثش دراز است و الان توصیفش برایم سخت ولی در بیان حسم با خودم یا دیگری تعارفی ندارم.
-
استرالیا هم که الان خانه شده، این حس، مقدمه ی حس گستردگی در زمین است که احساس محلی شدن در کوالالامپور - شهری که نه وطن است و نه خانه - در ذهنم زنده می کند و پیام از احتمال خوش گواری در آینده می دهد.

پارچ های گنده ی آب یخ

امروز عصر می خوام برم اون دوتا پارچ گنده ی آب یخ رو دوباره ببینم. منو یاد تابستونای شیراز می ندازن که پارچ های استیل پر از آب و یخ و بدنه های خیس و قطره قطره شون دل آدم رو حال می آورد. این دو تا هم توی هوای دم کرده ی کوالالامپور، به ویژه در شب صفایی دارن :)

۲۹ فروردین ۱۳۸۷

سالی که نکوست

از بهارش پیداست. خیلی مثل قشنگی است، ولی نمی‌دانم چرا همیشه برای چیزهای منفی به کار می‌رود. به هرحال، امسال - چه میلادی چه خورشیدی - که برای ما با "سفر" همراه بوده، در واقع از دلایل اصلی که به خاطرش ترک میهن کرده‌ایم که اصلا کم‌زحمت هم نبوده ولی امسال انگار که خوش می گذرد... شهره می گوید پویا ننویس، ممکن است کسی بخواند و دلش بخواهد و بسوزد... شاید فکر می‌کند "نکند اندوهی سر رسد از پس کوه‌"... نسترن از آن طرف تر می گوید نه، کسی فکر بد نمی‌کند، می‌دانند پویا چه می‌گوید... با خودم فکر می‌کنم از غم نمی‌نویسم که ناخوشی نپراکنم، دیگر از خوشی چه کسی از نزدیک می‌توانم بنویسم جز خودم؟ بگذار بنویسم.
-
امسال از تاسمانی و شهرهایش شروع کردیم و تا اندازه‌ای جزیره را گشتیم، هنوز دلم می‌خواهد شرح سفرش را بنویسم. بعد کویینزلند، بریزبن و گلدکوست و سان‌شاین‌کوست با مهمان‌نوازی همایون و خانواده که درباره‌اش ننوشتم که مصاحبتی ویژه بود با دوستی ویژه و همراهی دوستان مهربانش و هنوز نخواسته‌ام که به واژه‌ها بیاورمش. دوشنبه‌ی گذشته هم رفتم کانبرا با دوستی خوب، بکتاش، و یه روز آرام و مرتب را بعد از انجام کار در مدت زمانی قابل قبول در سفارت در شهری منظم و مرتب گذراندیم که انگار ساخته شده که بالاخره استرالیا هم پایتخت می‌خواهد، ولی انگار از شور زندگی آن قدرها خبری نیست، نمی‌دانم یک‌روزه زیاد حرفی نباید زد، به ما که خوش گذشت، الان هم که در کوالالامپور نشسته‌ام در خانه‌ی حسن و نسترن عزیز.
-
یک سال و اندی است که خانواده‌ام را ندیده‌ام، اما کسانی را در کوالالامپور می‌بینم که حق خواهر و برادری دارند و فرزندان خوب و دوست‌داشتی‌شان، زهی این چند روز که با همیم.

و بالاخره رسیدیم

اینجا توی کوالالامپور پیش آدم های کوچیک و بزرگی هستیم که همیشه از بودن باهاشون لذت بریدم و شاد شدیم... :) هلیا فسقلی کلی زبون باز کرده و شیرین زبونی می کنه.


۲۷ فروردین ۱۳۸۷

خرس قهوه‌ای

یادمه بچه بودم و اولین باری که توی یه کتاب انگلیسی با اسم آقای گرین و آقای براون برخورد کردم تعجب کردم و خنده‌ام گرفت و حتما اون موقع اصلا فکر نمی‌کردم که یه روزگاری اسم رییسم باشه آقای براون.
-
استیو براون. یه مرد میانسال با موهای جوگندمی، چشم‌های آبی‌خاکستری و پوست سرخ و سفید و برزگ‌اندام که در مقایسه با بقیه می‌شه بهش گفت خرس. آدمی که فکر می‌کنم خوش‌قلب هست - خیلی وقتی نیست که مستقیم باهاش کار می‌کنم - ولی خودم که قبلا گاهی باهاش کار می‌کردم اصلا ازش خوشم نمی‌اومد و خیلی‌ها هم از خوششون نمی‌اد و دلیلش هم اینه که درست با آدما ارتباط برقرار نمی‌کنه و خیلی خیلی کم حرف می‌زنه حتا وقتی لازمه. با یکی از مدیران شرکت که حرف می‌زدم گفت که خجالتی هست، چیزی که اصلا به نظر نمی‌رسه و اگر اون بهم نگفته بود سخت بود خودم به این نتیجه برسم.
-
به خاطر این می‌گم خوش‌قلب که مثلا من در شرایطی که توی بخش خر تو خر و شلوغ بود و کار ریخته بود گذاشت من برم مالزی که قصه‌ش رو می‌دونید و نرفتم! ولی خب این هفته رفتم کانبرا سفارت ایران و پاسپورتم رو تمدید کردم ولی ناگفته نماند که یه روز آخر هفته‌ی تعطیل رو مثل اسب کار کردم. به طور کلی چیزی ازش بخوای جدی در نظر می‌گیره و آدم محترمی هست، البته این رو نمی‌شه در حالتی که داری باهاش حرف می‌زنی و نگاهش رو ازت می‌دزده و زمین و در و دیوار رو نگاه می‌کنه و سرخ می‌شه فهمید!
-
مثل تراکتور کار می‌کنه و وقتی می‌خواد درست و حسابی و مستقیم سلام کنه با یه «پ» غلیظ می‌گه: پویا؟
-
قبلا هم باهاش کار می‌کردم، توی یه بخش دیگه‌ی شرکت بودم ولی خب کارایی رو بلد بودم که به درد بخش تخصصی طراحی روشنایی می‌خورد و اصلا خوشحال نمی‌شدم وقتی می‌فهمیدم که این هفته رو باید با استیو براون بگذرونم.
-
یه مدتی دیگه همش داشتم کارای بخش طراحی روشنایی رو انجام می‌دادم ونگو داشته منو امتحان می‌کرده و یه روز سایه‌ی بزرگش روم افتاد و سرم رو که بالا کردم گفت:
-
!Congratulations! You won
-
منم یه کمی هاج و واج موندم و تا توی ذهنم سوال شکل گرفت که «توی چی؟» یادم افتاد که این استیو براون هست و بیشتر از این ازش توقع توضیح نباید داشت، ولی خب به زودی فهمیدم که دیگه رسما رفتم توی بخش طراحی روشنایی.
-
اگر آدم این پیش‌فرض رو قبول کنه که آدم خاصیه می‌شه یه جورایی باهاش راحت کار کرد. مثلا از آدم توقع داره که خیلی چیزها رو بدون این که به آدم بگه آدم باید خودش بدونه! یعنی گاهی آدم فکر می‌کنه که باید همیشه در حالت باهوشی به سر ببره!... یه جور فشار ذهنی، ولی خب به این نتیجه رسیدم که اگر فشار ذهنی باعث اضطراب نشه چیز بدی هم نیست و خوبه آدم به مخش فشار بیاد!
-
یه ویژگی دیگه‌ش هم اینه که شدیدا «حرف رو به بچه‌ی آدم یه بار می‌زنن!» هست!
به خاطر همین هم ممکنه اگر گیج‌بازی در بیاری - که اصولا بخشی از وجود من هست - ولی تا حالا قصر در رفتمِ اساسی حال آدم جا بیاد! مرد می‌خواد اگر یه چیزی رو یه بار توضیح داد و یادت رفت بری یه بار دیگه بپرسی! منم که گاهی بعد از دو کلمه توضیحش میام کار کنم می‌بینم یکی از دوستان باحال یه ایمیل باحال فرستاده و می‌میرم اگر همون موقع جوابش رو ندم طبق معمول همه‌ی عمر که بازی برام اولویت یک بوده و بعدش اگه یادم بره خر بیار و باقالی بار کن که ای بابا استیو براون چی گفت؟! ولی بازم تا حالا به خیر گذشته! اینم برای خودش دردیه آدم وقتی نتونه به هیجان‌هایی که دوست داره بپردازه، برای خودش سر کار با دست خودش چالش و هیجان درست کنه و گاهی هم برای من به معده‌درد ختم می‌شه!! ولی خب باز اولویت اول اینه که من فکر کنم زیادتر از حد طبیعی انرژی دارم و تا تموم نشه نمی‌تونم راحت بشینم، اینم یه روش تخلیه‌ی هیجان و انرژی هست، فعلا با خودم موافقم این جوری باشم.


پیروزمنش

خودم می‌دونم اون نوروزتان پیروز بالا دیگه عجیبه ولی دلم نمی‌اد ورش دارم و خب ورش نمی‌دارم، به همین سادگی!
-
فروردین رو دوست دارم، خیلی! و اینجا هم هی آدم باید به یاد خودش بیاره که هنوز فروردین هست... وگرنه که اسمش هست ایپریل!
-
تازه، اشکالش کجاست که این مفهوم که «روزگار نویی را آغاز کن و با پیروزمنشی» بیشتر از اندازه‌ی معمولش مطرح باشه، دست کم اینجا!


۲۲ فروردین ۱۳۸۷

بزدلی

من هیچ‌وقت از راحت و دوستانه برخورد کردن با آدم‌های جدید ضرری که نکرده‌‌ام، هیچ، سود هم برده‌ام! (فخرفروشی هم نمی‌کنم با این که به اندازه‌ی کافی از خودم خوشم می‌آید، خودم را به عنوان مثال واقعی و ملموس می‌آورم)، اگر کسی می‌داند به من بگوید که مردم چرا این قدر از هم می‌ترسند؟
-
به نظرم آن قدر آدم باب طبع آدم کم است و به این راحتی‌ها یافت می‌نشود که نباید فرصت را برای شناختن کسی که امکانش هست، از دست داد.
-
اگر مثل من فکر نمی‌کنید، نخواهید که زود پاسخ سوالم را بدهید، شاید بهتر باشد دوباره فکر کنید. پاسخ عمومی به این پرسش از مجموعه جواب‌هایی است که در یک جمله‌ می‌شود گفت: حوصله‌ی دردسر نداریم و از این قبیل.
-
خب حالا اگر کسی با خودش خوش است و اساسا به دنبال معاشرت نیست که هیچ بحثی نیست، ولی از کسانی که از تنهایی و بی‌دوستی گله می‌کنند باید پرسید پس این همه بزدلی برای چه؟
-
خیلی مایلم بدانم مثلا یک آدم جدید که به احتمال بیشتر متعلق به عام جامعه است تا افراد خیلی خاص، چه دردسری می‌تواند در یک گفتگوی کوتاه یا حتا در بیش از این درست کند؟ گفتم، جواب‌های تکراری و کلیشه‌ای را می‌دانم، دنبال حرف حسابم.
-
حتا اگر با فرد خاصی برخورد کنیم، اول این که احتمال این که این فرد از گروه افراد خاص مثبت (نابغه‌ها مثلا) باشد نه منفی (مثلا یک جنایتکار حرفه‌ای) باز وجود دارد، تازه مگر جنایت‌کار حرفه‌ای یا مجرم بیکار است که وقتش را با من یا شما که اهل وبلاگ خواندن هستید تلف کند؟ :)
-
‌می‌دانم تند نوشتم، عصبانی هم نیستم، حالم هم خیلی خوب است، فقط فکر می‌کنم بعضی وقت‌ها می‌شود درباره‌ی چیزی در حالت حدی نوشت، وگرنه که تعادل - نه محافطه‌کاری و ترس - هنری است که هر کسی ندارد و فرق دارد با پوششی برای پنهان ساختن ترس به نام تعادل.
-
خلاصه که بزدلی بد دردی است و انگار که اصلا هم کم نیست!
_____________________________
پ.ن. بعد از نوشتن این مطلب دارم به خودم می‌گم که خب ممکنه اصلا کسایی که این جا رو می‌خونن این حرفا به دردشون نخورده و بابا برای چی اعصاب مردم رو می‌ریزی به هم و خودشون بلدن و ... از این حرفا! بعدش می‌گم خب پس وبلاگ راه انداختم برای چی؟ که حرفی داشتم بزنم دیگه و قرارم هم اینه که رو راست باشم و بی‌محافظه‌کاری حرف بزنم... همین.

۲۱ فروردین ۱۳۸۷



!خودت سرافراز باش

هم من هم شهره برای چندمین بار به کسانی برخورده‌ایم که وقتی خواستند بگویند که کجایی هستند با شرمساری فراوان گفته‌اند که "لهستانی"! نمی‌خوام درباره‌ی همه‌ی لهستانی‌ها قضاوت کنم ولی تکرار باعث فکر کنم که مگر دچار چه شوربختی‌ای هستند؟
-
در دلم می‌گفتم که خودت خواسته‌ای که بدبخت فرضت کنم! وگرنه من چه می‌دانم که آنجا چه خبر است و فعلا که تو را می‌بینم اگر هنری داری "آن" را بنما! مهم این است.
-
و نکته‌ای نهفته در این‌جاست!

۱۹ فروردین ۱۳۸۷

جراحی مغز در حد خودکفایی

فکر می‌کنم انجام دادن "هر چیزی برای اولین بار" این امکان رو داره که هیجان‌انگیز باشه. امشب برای اولین بار خودم قیچی رو برداشتم و شروع کردم به اصلاح موهام و خیلی زود متوجه شدم که اصلا کار سختی نیست!
-
از این که یه عمر فکر می‌کردم این آرایشگرها چه کار سختی انجام می‌دن خنده‌م گرفته بود و تا اندازه‌ای متعجب شدم بودم که چطور این جوری فکر می‌کردم و تا حالا خودم امتحان نکرده بودم و انگار که قراره "جراحی مغز" انجام بشه!
-
قیچی‌مون کند شده بود، رقتم یه قیچی خریدم 2 دلار. کلی هم کیف کردم از این که هر جا رو هر چقدر و هر جور می‌خواستم کوتاه می‌کردم و هر وقت دلم می‌خواست نظرم رو عوض می‌کردم و الخ.
-
از این به بعد هم بعید می‌دونم که به این راحتی‌ها سراغ آرایشگر برم، هم توی وقت صرفه‌جویی می‌شه، هم توی هزینه به خصوص اینجا که ملت ساعت پنج، شیش، هفت شب دکون رو تخته می‌کنن و می‌رن پی زندگی‌شون باید برای یه سلمونی رفتن تا آخر هفته که آدم کلی کار باحال می‌تونه انجام بده صبر کرد، نتیجه هم خیلی قابل قبول شده و حتا بیش از حد مرتب! این قدر مرتب دلم نمی خواست.
ـ
از یه عمر خواب غفلت بیدار شدیم، خودکفا شدیم رفت پی کارش :)


۱۸ فروردین ۱۳۸۷

هنر شوخ‌طبعی

شوخی کردن بدون توهین وآزار شخصیت دیگری، هنر و مهارتی است که هرکسی بلد نیست. از نگاه من شوخی در واقع گونه‌ای است از نوازش و ابراز صمیمیت که همراه با شادی و خنده است و درجه‌های گوناگون دارد.
-
نکته‌ی باریک و ظریف این‌جاست که پدیده‌ی شوخی بسیار توانایی و امکان آن را دارد که به توهین و تجاوز به محدوده‌ی شخصی فرد شبیه و تبدیل شود.
-
درجه‌ها و گونه‌های شوخی را هم نوع رابطه‌ی افراد با هم و تعریف محدوده‌ی شخصی آن‌هاست که تعیین می‌کند، بنابراین شوخی مناسب بر پایه‌ای این که شناخت نسبی خوبی از شخصیت فرد وجود داشته باشد.
-
شوخی ‌می‌تواند این قدر دقیق هم نباشد به شرط این که بازی با پدیده‌های اطراف و آشنا بپردازد، خلاقیت چاشنی این هنر است.
-
بسیار ممکن است که توانایی دو فرد در شوخی کردن برابر نباشد، حال ممکن است فرد با توانایی کمتر، در پاسخ که شوخی‌ای که برایش حتا دل‌پذیر بوده، به گونه‌ای شوخی کند که دیگری را در جواب نوازشی که رسانده بیازازد و از کرده‌ی خود پشیمان سازد. پس در پاسخ به شوخی به سادگی می‌توان خندید و به ابراز احساس پرداخت و اگر اشتیاق برای شوخ طبع بودن وجود دارد، می‌توان با تمرین به ساخت آن مهارت پرداخت.
-
"زبان بریده نشسته به کنجی صم بکم به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم"
-
زبان سعدی در این شعر بسیار تند است و همان‌گونه که بسیاری از پدیده‌ها در روزگار ما ملایم‌تر از زمان اوست، فکر می‌کنم باید برداشتی ملایم‌تر از حرف او داشت ضمن این فرض که منظور او از تندی تاکید هم بوده، اما حکمت حرفش همان است که گفته، بی‌کم و کاست.
-
در حالتی که نادر هم نیست، ممکن است فرد بذله‌گو و شوخ‌طبع از سوی دیگران شایسته‌ی بی‌احترامی - نه لزوما از سر غرض‌ورزی ـ تشخیص داده شود و زبانشان از حکمشان خارج شود، یا بر پایه‌ی مهارتی که ندارند، از سر بی‌هنری به مسخره بپردازند یا به سراغ شخصیت فرد بذله گو بروند، چیزی که حق آن را ندارند. به یاد داشته باشیم که فرض این است که فرد بذله‌گو هم در حال غرض‌ورزی و مردم‌آزاری نیست، یعنی همان فرض نخست؛ نوازش و شاد ساختن دیگران.
-
سرانجام این که زندگی کردن و همه‌ی اجزای آن یک هنر است و مهارت و زهی آن که می‌بیند چه می‌داند و چه نمی‌داند و چه می‌تواند و چه نمی‌تواند و خود را بسازد. پیشتر هم گفتم، اگر دیدیم کسی از چیزی بدان حد سرخوش می‌شود که برای ما جای شگفتی‌ست، بهتر است به جای سرزنش، است ببینم او چه یافته که وجودش را این گونه سرشار کرده است.
_________________________
پس‌نوشت مهم!
تاکنون دو تن از دوستان گرامی طی تماس تلفنی پرسیده‌اند که "منظورت من بودم؟!"
بنده هم عارض شده‌ام که نخیر! اگر منظورم شما بودید از راه گفتگو وارد می‌شدم مثل بچه‌ی آدم می‌نشستیم و حرف می زدیم.
-
من شوخی کردن را دوست دارم و این موضوع را در ذهن داشتم و درباره‌اش بر پایه‌ی تجربیات و تصوراتم نوشتم.

۱۶ فروردین ۱۳۸۷

...و داستان ادامه دارد

همین الان از فرودگاه ملبورن برگشتم خونه! حرف از دروغ سیزده و این حرفا هم نزنید که اعصاب ندارم!
-
ادامه‌ی داستان با یه شانس شروع شد. شهره برام از طرف شرکتشون بلیط خرید و گفت که باید ساعت یک بعد از ظهر جمعه به ساعت ملبورن توی فرودگاه باشی. رنیسم قبلا دوشبنه رو بهم مرخصی داده بود و گفت که سه‌شنبه سر کار باشم لازمت داریم. یه نفر از بخش داره چار هفته می‌ره مرخصی یکی دیگه داره می‌ره زن بگیره دو هفته نمی‌آد یکی دیگه برای کار داره می‌ره بریزبن و خلاصه همین جمعه و دو‌شنبه رو هم که مرخصی داده ‌بود کلی حال داده بود البته قصه رو براش گفته بودم.
-
امروز صبح یکی دوتا کار رو که به اندازه‌ی کافی جلو بردم رفتم و گفتم من فردا ساعت یک بعد از ظهر ساعت بلیط دارم و عصر می‌رسم مالزی، صبح تا ظهر میام سر کار ولی اگر ممکنه سه‌شنبه نیام. گفت باشه. تو دلم یه داد کشیدم و رفتم توی اتاق پرینت به یکی از همکارای باحال گفتم Yes! و قضیه رو می‌دونست و یه حرکت باحال اومد و یه چند ثانیه‌ای با هم رقصیدم!
-
خلاصه شنگول برای این که به خیالم رئیس هم راحت بشه یکی دو ساعت عصر بیشتر هم کار کردم. کلاس یوگا هم نرفتم که بیام خونه با خیال راحت وسایلم رو جمع کنم. زنگ زدم مالزی ایر لاین خر (الان می‌گم چرا خر!) که جای صندلی‌م رو هم مشخص کنم و از این حرفا که فهمیدم ای بابا ساعت یک نصفه‌شب بلیط دارم نه یک فردا ظهر!! ولی خب هنوز وقت بود و زود هم ایمیل زدم به آقای رئیس و گفتم که فردا صبح نمی تونم بیام. روی موبایلش ایمیل‌ها رو می‌گیره و جواب داد باشه خوش بگذره.
-
خلاصه وسایل رو جمع کردم و شاد و شنگول رفتم فرودگاه، یای پیشخوان صدور کارت پرواز که رسیدم گفتن که نمی‌شه و گذرنامه‌ت باید برای 6 ماه آینده اعتبار داشته باشه ولی برای 5 ماه و 3 هفته داره! منو می‌گی کاردم می‌زدن خونم در نمی‌اومد گفتم مسئول کیه می‌خوام باهاش حرف بزنم! خلاصه هرچی داد و بیداد کردم و گفتم خب این وبسایت الاغ مالزی ایرلاین که تاریخ انقضای گذرنامه‌ی منو گرفت چرا نگفت هی گفتن متاسفیم و ما هیچ کاری نمی‌تونیم بکنیم! به شهره زنگ زدم و گفتم ماجرا رو گفتم تو هم احتمالا مشکل من رو داری گفت حالا ببین چی کار می‌کنی... زنگ زدم گفتم شهره نمی‌شه کوتاه نمی آن... شهره هم ناراحت گفت حالا حدود 2 هفته‌ی دیگه من باید برگردم سنگاپور و اون وقت با هم میایم ولی فعلا من دست از پا درازتر دوباره 40 دلار بی‌زبون دادم تاکسی برگشتم خونه!
-
البته الان دارم فکر می‌کنم که خب این یه قلم تجربه‌رو هم نداشتیم که اینم اضافه شد! بی‌خیال کی به کیه! :)
-
تلفنی زنگ زدم بیشتر پول بلیط رو پس گرفتم ولی فردا می‌خوام ساعت ناهار برم یه داد و بی‌‌داد اساسی برای حضرات مالای بکنم 170 دلاری رو که کم کردن از حلقومشون بکشم بیرون! البته اگر بشه. اینجا داد کشیدن سر شرکتا خیلی خرجی نداره، تا جایی که‌ آدم توهین نکنه خرجش دو تا لیوان آبه که گلوت تازه بشه.


۱۳ فروردین ۱۳۸۷

!ماجرای باورنکردنی دروغ سیزده من

امروز صبح ساعت 9 یه دفعه از خواب پریدم و تا ساعت رو دیدم بلند گفتم بع!!
یعنی ساعتی که باید سر کار باشم تازه بیدار شدم!
-
داشتم خواب می‌دیدم، توی شیراز بودم و توی خیابونمون، معالی‌آباد، یه جورایی انگار میوه‌فروش‌های دست‌فروش از سر تا ته خیابون بساط پهن کرده بودن... عید بود و من داشتم با پیژامه و زیرپیراهن سفید توی خیابون راه می‌رفتم و اصلا هم فکر نمی‌کردم که چرا این ریختی توی خیابونم، فقط هر از گاهی پیژامه رو می‌کشیدم بالا.
-
داشتم انارهای یه دست فروش رو زیر و رو می‌کردم که پلاسیدگی انارهاش زد تو ذوقم و از خواب پریدم. در واقع شانس آوردم وگرنه اگر به انارخوری لب جوب مشغول می‌شدم که دیگه فکر کنم ساعت تعطیلی شرکت بیدار می‌شدم.
-
شاید هم دلیل خواب موندن این هم باشه که ساعت زندگی‌م الان توی سنگاپور هست. همین که از بریزبن برگشتم همون روز عصرش برای یه پروژه از طرف شرکتشون رفت سنگاپور.
-
بلند شدم و تند و تند شروع کردم به جمع‌کردن وسایل و ناهار و بعد اصلاح صورت و همین‌جور هم داشتم فکر می‌کردم چی سر هم کنم بگم برای دلیل تاخیر. البته ساعت کار شرکت انعطاف‌پذیر هست، ولی خب باید آدم خبر بده و همین چند روز پیش دیر رفته بودم و خجالت می‌کشیدم دوباره بگم دارم دیر می‌رسم... یه دفعه یادم افتاد که سیزده فروردین یا یک آوریل هم هست و مردم با دروغ‌هاشون هم‌دیگه رو می‌ذارن سر کار!
-
گفتم خب حالا دیگه چی‌کار کنیم، یه خرده توی خونه بلند بلند آواز خوندم که صدام واز بشه و شبیه آدم‌های خواب‌مونده نباشه، حالی هم داد، بعد رفتم و پنجره‌ی اتاق رو باز کردم که صدای ماشین بیاد توی تلفن و به رئیسم گفتم که ماشینم توی راه خراب شده و یه کم دیر می‌رسم، گفت اشکال نداره.
-
توی راه بیشتر به فکر یه دروغ درست و حسابی برای اعلام روی وبلاگ بودم ولی یه جورایی احساس کردم حوصله‌ش رو هم ندارم و آخرش هم گفتم فعلا بی‌خیال اگر وقت شد شاید یه چیزی سر هم کردم.
-
رفتم سر کار و حواسم رو جمع کردم ببینم خبری از دروغ‌ها یا سرکاری‌های یک آوریل هست یا نه. یکی از همکارا ورداشته بود تصویر یه نرم‌افزار رو به عنوان پس زمینه‌ی مانیتور یکی دیگه گذاشته بودو طرف هم هی می‌خواسته ببنده و نتونسته بود و کلافه شده بود داشته عصبانی می‌رفته سراغ مسئول شبکه شرکت که بهش گفته بیخیال بابا دلیلیش اینه.
-
یه ایمیل هم از یکی دیگه از دوستام گرفتم که توی متن حرف "M" رو "N" تایپ کرده بود و مثل خودش جواب دادم و گفت که یکی دیشب جای اون دوتا حرف صفحه‌کلیدم رو عوض کرده.
-
خلاصه تشویق شدم منم یه کاری بکنم!
-
ورداشتم به کلی از دوستام ایمیل زدم و گفتم همون‌طور که می‌دونید شهره سنگاپور هست و قرار بود سه‌شنبه‌ی آینده برگرده ولی انگار به خاطر وضعیت پروژه مجبوره که تا آخر آوریل اونجا باشه و از اونجایی که کارش رو خیلی خوب انجام داده و رئیسش و مشتری شرکت خیلی خیلی از کارش راضی هستن و چون شهره داره می‌ره کوالالامپور دیدن خواهر و برادر و خانواده‌هاشون، به خاطر قدردانی از کار شهره تصمیم گرفتن که خوشحالش کنن و یه بلیط رفت و برگشت کوالالامپور بدن به من و خلاصه دارم می‌رم اونجا و اگر چیزی می‌خواید بفرستید مالزی یا از اونجا چیزی می‌خواید بگید.
-
بعد از مدتی جواب‌های ملت بود که سرازیر شده بود می‌گفتن بابا خوش به حالت و ایول شهره و دم رئیسش گرم و از اونجا که رک و رفقای من از هر قوم و قبیله و ملیتی هم هستن جواب‌های به اندازه‌ی کافی متنوع بود و داشتم حالش رو می‌بردم.
-
به شهره و رئیسش هم Bcc داده بودم توی ایمیل که در جریان مسخره‌بازی من باشن. موبایلم زنگ زد و دیدم شهره هست و گوشی ورداشتم و داشت غش‌غش می‌خندید! گفتم حال کردی نه؟ گفت آره خیلی خوشحالم که داری میای ایجا! گفتم چی داری می‌گی؟ بابا دورغ سیزده (یک آوریل) بود! یه دفعه‌ خنده‌ش قطع شد و ناراحت و تقریبا عصبانی گفت: دیوونه من ایمیل زدم از رئیس شرکت تشکر کردم!! گفتم اه! من که به هر دوتون فرستاده بودم گفت بابا خب مگه Bcc نکرده بودی گفتم:
-
!Oops
-
گفتم خب آخه مگه تو داری آخر آوریل میای؟ معلوم بود دارم دروغ می‌گم که! گفت خب فکر کردم مارس رو نوشتی آوریل و اون‌قدر هیجان‌زده شدم که دیگه درست نخوندم!
-
گفتم عزیزم حالا خب چیزی نشده که، رئیست حتما فهمیده،معذرت می‌خوام اگر ناراحت شدی، ایمیل بزن توضیح بده، گفت باشه بذار ببینم چی کار می‌کنم.
-
یه خرده اعصابم ریخته بود به هم و دوست نداشتم از راه دور شهره و به دردسر انداخته‌ باشم و البته به خودم می‌گفتم "بازی اشکنک داره" و اگر لازم شد می‌رم حضوری پیش رئیس شرکت شهره.
-
بعد از مدتی یه ایمیل هم از رئیس شهره که به نظر پیچیده هم می‌رسید در جواب شوخی من که گفته بود خواهش می‌کنم بابا لزومی نداشت این دست و دلبازی من رو به همه بگی و ببخشید برات بلیط اکسپرس خریدم و زورم اومد برات فرست کلاس بخرم و از این حرفا و به همه فرستاده بود.
-
یه نفس راحت کشدیم و گفتم خب انگار خیلی خراب‌کاری نشده! جواب شوخی‌م رو گرفتم. زیاد کار داشتم و سرم شلوغ بود و خودم رو لب مرز سردرد حس می‌کردم، یکی دوتا لیوان آب یخ خوردم و به کار ادامه دادم.
-
چندتا دیگه جواب از ملت سرکارفته رسید و یکی دو مورد هم مشکوک برخورد کرده بودن و پیش خودم گفتم بذار به موقعش یه ایمیل می‌زنم و می‌گم ببخشید که سر کار رفتید.
-
همین جور که داشتم کار می‌کردم یه ایمیل از شهره اومد که سعی کردم زود بخونم چون زیاد کار داشتم و یه دفعه برق از کله‌م پرید!!!
ـ
رئیس شهره براش ایمیل کرده بود که واقعا از کارش خیلی راضی هستن و می‌خوان که برای من بلیط بخرن!!!
زود ورداشتم زنگ زدم به شهره و گفتم من خودمم دارم دیگه خل می‌شم! چه خبره؟؟
گفت همین دیگه! جدیه ایمیلش!...
-
تا اون موقع خودم رو لب مزر سردرد نگه داشته بودم اما هیجان کار خودش رو کرد سردرد و احساس گنگ خوشحالی و خستگی رو هم‌زمان حس می‌کردم! برای تخلیه‌ی هیجان سراغ چندتا از دوستام توی شرکت رفتم و براشون تعریف کردم گفتن بابا ما داریم دیگه از دست تو قاط می‌زنیم گفتم نه جدی می‌گم :)
-
دست آخر به همه‌ی کسایی که ایمیل زده بودم دوباره نوشتم و گفتم که دروغ گفته بودم ولی تبدیل به راست شد و حالا واقعا دارم می‌رم کوالالامپور!!! :)