۱۰ دی ۱۳۸۶

تاسمانی

یه جای خیلی خنده‌دار نشستم دارم می‌نویسم، وسط علف ملف! توی تاسمانی.. یه دوست تازه پیدا کردیم... ورداشته لپ‌تاپش رو آورده... وقت ندارم بنویسم قصه‌ی جالبیه الان در سفر تاسمانی هستیم.. هر وقت برگشتیم تعریف می‌کنم... :)


۲۸ آذر ۱۳۸۶

فرضیه‌ی جابه‌جایی نیمه‌ها

خب. در گام اول نیمه‌ی پر لیوان‌ها را ببینید. دقت داشته باشید تا هنگامی که به نیمه‌ی خالی لیوان نگاه می‌کنید، نیمه‌ی پرش را بسیار ممکن است که نبینید. پس به راحتی نگویید که نیمه‌ی پری در کار نیست.
-
دو. فرض می‌کنیم دو قضیه را یافته‌اید که نیمی پر و نیمی خالی‌اند.
-
سه. سعی کنید که نیمه‌ی پر یکی را روی دیگری بریزید. تا یک لیوان پر به دست آورید. اگر اضافه آوردید که بپاشید پای گلی، چیزی، منطقی است که اگر هم با همان خوش‌بینی مفروض اولیه شروع کرده باشید، نباید بعد از ریختن دو نیمه روی هم، کم بیاورید. سرانجام اگر باز هم کم آوردید چشم‌پوشی کنید. یادتان باشد الان زمان آرمان‌گرایی نیست.
-
سه - یک. برای ریختن نیمه‌ی یکی روی دیگری، باید بین دو قضیه ربط پیدا کنید. این بستگی به مهارت شما دارد، ممکن است تنها ربطش خواست شما باشد. و پس از آن لیوان خالی را ـ اگر خود لیوانش به درد نمی‌خورد یا اعصاب‌خردکن است یا احتمال برگرداندن نیمه به آن هست - دور بیندازید. چون به احتمال زیاد آن لیوان خالی از اهمیت شده است.
-
چهار. حال با لیوان پر، به یکی از آرمان‌های خود بپردازید. اگرتعداد لیوان پر بیشتر نیاز دارید، از گام اول دوباره آغاز کنید.
-------------------------------------------
* این نوشته جدی است. اگر شوخی گرفتید از اول بخوانید.
^ شاید کار ساده‌ای نباشد، با تمرین به مهارت می‌رسید تا جایی که به پیش‌فرض ناخودآگاه تبدیل می‌شود.

نوروز و نوروز


امروز داشتم با برمک - همون مهندس افغانی که با هم توی یه شرکتیم - حرف می‌زدم گفت که یه دفتر هم توی خونه‌م دارم، گفتم که پس برای خودت هم کار می‌کنی گفت آره گاهی، یه دفعه گفت که چرا تعطیلات سال نو نمی‌آید خونه‌ی ما؟ منم گفتم کی گفته؟ خب می‌آیم! میایم نوروز رو بهتون تبریک می‌گیم :) گفت منظورت همون کریسمس و سال نو میلادی هست دیگه نه؟ گفتم آره ترجمه‌ش کردم نوروز! البته خنده‌دار این‌جاست که داشتیم انگلیسی حرف می‌زدیم، کلا فارسی یا انگلیسی حرف زدمون این جوریه که جمله‌ی اول رو کی به چه زبونی بپرونه :)) معمولا این جوریه که از نزدیک هم که رد می‌شیم یکی یه چیزی به اون یکی می‌پرونه و احتمالش هست که ادامه پیدا کنه...
-
خلاصه! یه کم فکر کرد و گفت راست می‌گیا، دو تاشو جشن می‌گیرم، why not؟ گفتم آره بابا کی به کیه؟ بذار یه مدت عوض این که احساس کنیم هیچی نوروز نداریم، دو تا داشته باشیم. البته هیچی که انصاف نیست ولی خب یه جوری نوروز تا حالا اینجا برام نصفه بوده... برمک دو تا دختر کوچولوی بامزه هم داره.*
--------------
* فکر کنم این جمله‌ی آخر برای این بود که این نوشته‌ با یه جمله‌ی ضدحال تموم نشه، کلا خیلی مواظب حال خودم وبقیه‌ام، فکر کنم به خاطر همینه که این قدر با ساقی‌های حافظ حال می‌کنم.

۲۶ آذر ۱۳۸۶

تار

امروز در خدمت جناب ارسلان مقدس کاکو شیرازی نخستین درس موسیقی را برای نواختن تار گرفتم. از همان جا هم به دوست تازه، علی امین‌آزاد پزشک و نوازنده در گروه تازه‌بنیاد صبا که برای شب یلدا دعوتمان کرده‌اند، تلفن زدم و گفتم که دوستی را می‌خواهم معرفی کنم، ارسلان و تارش را همراه می‌آورم، گفتم چه خوب و چند نوازنده‌ی دیگر هم هستند و یک خبر شاهکار هم این که گفت گروه صبا در ژانویه در میدان فدریشن برنامه دارند، جایی که ملیت‌های دیگر را همیشه در حال ارائه‌ی فرهنگ و هنرشان دیده‌ام و گفته‌ام دریغ از هنر ما و بسی جای شادی دارد که صبا می‌نوازد.
-
اینجا گاهی از غرب و هرچه غربی است خسته می‌شوم و روانی موسیقی و هنر ایرانی است که خستگی را نه به تمام می‌شوید.

۲۴ آذر ۱۳۸۶

نمی‌بینی

لحظاتی هست که می‌توان دوستی را به دست آورد. لحظاتی هست که دوستی را از دست می‌دهی... زهی آن که ببیند.

۲۲ آذر ۱۳۸۶

Pooya's Garden

هوس کردم یه وبلاگ انگلیسی هم راه بندازم. «مری»، همون دوست ایرلندی هم از از وقتی شنیده چند بار تا حالا بهم گفته پس چی شد؟ گفتمش ببین، اگر راه انداختم تو باید بشی ویراستار من - توی روزنامه‌ی هرالد سان کار می‌کنه - گفت باشه ولی به شرطی که من هرچی می‌گم قبول کنی! منم گفتم که خب تا جایی که مربوط به نگارش باشه معلومه که قبول می‌کنم، تو که نمی‌خوای توی افکار من دست ببری! جلوی خلاقیت منو هم نباید بگیری و این که هر وقت خواستم، ازت خواهش می‌کنم که ویرایش کنی و ممکنه که بدون نظر جناب‌عالی چیزی رو بفرستم رو آنتن، طفلکی گفت باشه، انگار بدهکاره! البته هر وقت برایم ویرایش کرد می‌نویسم که ویراستار بوده که معلوم بشه کدوماش نوشته‌های خود بنده به تنهایی هست.

گفته که از این کار خوشش هم میاد. می‌گه آدم‌های غیر انگلیسی زبون واژه‌های و اصطلاحات خودشون رو میارن توی انگلیسی و خیلی هم خوب از آب در میاد و تو و شهره هم بخوبی این کارو می‌کنید، به‌ویژه این که فارسی زبان غنی و شعرگونه‌ای هست و می‌گه که این برای همه‌ی زبون‌ها ممکن نیست که براحتی از پس بیان افکارشون بر بیان بدون این که واژه‌های بسیاری در زبان انگلیسی بدونن. مری ادبیات انگلیسی خونده و گفتم فکر کنم داری ازم به عنوان موش برای آزمایشگاه زبان‌شناسیت استفاده می‌کنی! گفت نه نه نه! اصلا! اومد توضیح بده که، گفتم بابا شوخی کردم تازه مگه بده؟ خلاصه از اون روز که این قرار رو گذاشتیم هر از گاهی می زنه به سرم شروع کنم ولی خب هم وقت کم دارم هم هروقت لاگیدنم می‌آد میام اینجا. البته اون یکی رو که شروع کنم اینجا حتما سر جاشه.

-
اون روز گفتم ببینم حالا اومدیم ما نوشتیم کی‌ می‌خواد بخونه؟ گفت که تو باید دلایل خودت رو داشته باشی و حالا هرکی خواست می‌خونه، گفتم می‌دونم بابا فکر می‌کنه مثلا توی وبلاگ فارسیم دارم چی‌کار می‌کنم؟ گفتم حدس می‌زنم که کی هم ممکنه وبلاگ انگلیسی من رو بخونه ولی می‌خوام ببینم نظر تو چیه. ضمن این که فکر می‌کنم وبلاگ با همه‌ی شخصی بودنش باز هم یه رسانه هست، یک رسانه‌ی شخصی که باید دونست چطور اداره‌ش کرد. گقتم که البته دلیل وبلاگ انگلیسی می‌تونه وارد شدن به یه دنیای جدید و تجربه کردن هیجان‌ها و ماجراها و چالش‌های اون باشه. حالا ببینیم چی می‌شه.


۲۱ آذر ۱۳۸۶

!سحر و بستر و گل - به به چه شود



می‌خوام یه تاکسی برای شهره خانوم گل بخرم خطی ملبورن- سنگاپور کار کنه :)
یه ساعت پیش برام نوشته:
-
,Cho sho girom khialat ra dar aghoosh
Sahar az bestarom booye gol ayo
-
این قدر صفا کردم که دلم نیومد حتا به پینگلیشش دست بزنم. روح و روانم با کله خورد تو سقف!

۱۸ آذر ۱۳۸۶

برگردان یافته‌ها، ترجمه‌ی تجربه

باید به خوانش خود از یک تجربه رسید. برداشتن پاره‌ای از زندگی دیگران و چسباندن آن به روزگار خود بیشتر به وصله‌ای ناخوانا می‌ماند و کم پیش می‌آید که جور شود.
-
نخست باید به نگرش و زبان خود رسید. شیوه‌ای که با آن می‌توان دیگران و پدیده‌ها را خواند و آن را به خود رساند. به تکه‌ای خوانا با زمینه‌ی خود.
-
آن‌گاه است که آرامش در نگاه و برداشت یافته‌ها پدیدار می‌شود و پویایی زندگی شکل می‌گیرد.

۱۲ آذر ۱۳۸۶

ای دیو سپید پای در بند ای قله‌ی گیتی ای دماوند

همیشه و همه جا جماعتی که تا دو انگشت جلوتر از دماغشون رو نمی بینن پیدا می شن غصه نخور!
من خیلی موقع ها می گم تا حالا اسم گوگل به گوشتون خورده؟ می گن خب آره!! چطور!؟ مثلا الان باید بهشون گفت پس برو اون جا بنویس:tehran snow
easy peasy dude
:)
p.s. Iran Snow :)



۱۰ آذر ۱۳۸۶

سلام پرهام

...سلام پرهام خوبی؟ خیلی دلم برات تنگ شده
امروز ده آذر و یک دسامبرَ اولین شنبه‌ای هست که توی این شرکت می‌آیم سر کار و روز تولد پرهام هم هست.
تولدت مبارک برادر کوچک دوست‌داشتنی‌ام. تازه یادم افتاده که ماه پیش تولد پیام - پ وسط - را اینجا تبریک نگفتم، دلیلش هم این بود که حواسم را جمع کرده بودم که هدیه‌اش چطور به دستش برسانم که توی راه گم و گور نشود، کلاهی که برای پدرم و نخ‌دندان‌های دسته‌دار را که برای مادرم، فرستاده بودم هنوز نرسیده بود و تازه رسیده. البته پیام به تو که تلفن زدم :)
-
پارسال بود که امروزی با پرهام کنار زاینده‌رود راه می‌رفتیم و با یک گوشی، نیمی در گوش من و نیمی در گوش او موسیقی گوش می‌کردیم و حرف می‌زدیم. خوش گذشت.
-
وقتی آمدم توی دفتر تنها بودم، جالب بود، آدم احساس می‌کند که می‌شود کارهایی را کرد که هیچ‌وقت دیگر نمی‌شود کرد. مثلا برود روی میز رپیس شرکت بخوابد یا وسط دفتر پشتک بزند یا این که صدای گوگوش را آنقدر بلند کند که دل خودش و در دیوار و همه‌ی میز و صندلی‌های شرکت خنک بشود. چه کنم از گوشی خوشم نمی‌آید به‌ویژه با این گوش‌های نوازنده‌ام که هنوز سکوت را گیر می‌آورند سوت می‌زنند... صدای گوگوش را برای اولویت اول انتخاب کردم و بعدش هم خانمی که تشویق‌گر دوندگی است با دوچرخه‌اش آمد تو و موارد بعد ماند برای بعد. آن طرف‌تر نشسته و صدای تلق‌پلق صفحه‌کلیدش می‌آید.
-
آرزومند بهروزی و شادکامی شما
به امید دیدار
پویا

۰۷ آذر ۱۳۸۶

معجون

اگر یه نفر بزش رو خیلی زیاد دوست داشته باشه
می‌تونه صداش بزنه "مع‌جون"

۰۴ آذر ۱۳۸۶

Kevin Rudd

راستی همین شنبه‌ی گذشته توی استرالیا انتخابات بود و آقای "کیوان راد" نخست‌وزیر شد و جان هوارد رفت. دیشب که خونه‌ی مورت‌اینا داشتیم سخنرانی خداحافظی جان هوارد و سلام‌حافظی کیوان رو گوش می‌کردیم (و مورت هم ول‌ کن تفسیر همزمان نبود!) به نظرم رسید درجمع هوارد صادقانه‌تر حرف زد و کوین راد هم یه کمکی نخاله می‌زد (منظورم بیش از حدی که مردم اتنظار دارن باشه). حالا دیگه من کارشناس نیستم بیشتر از این می‌خواید برید وبلاگ همایون‌خان خیرالمله حتما تا چند وقت دیگه تا فیها خالدون قضیه رو می‌کشه بیرون :)

Was a good challenge.

خب. بازی اول رو یک-هیچ باختیم و حذف شدیم ولی خیلی تجربه‌ی جالبی بود. وسطای نیمه‌ی دوم گل خوردیم ونشد جبران کنیم با این که خوب حمله کردیم. یه نکته‌ی خنده دار هم این که من خیلی امروز کمتر خسته شدم چون فوروارد بودم و بیشتر جلو بازی می‌کردم ولی دیروز هافبک بودم هم عقب دفاع می‌کردم و هم قرار بود جلو برم در نتیجه شونصد بار طول زمین رو دویدم و جوش آوردم. امروز داشتم فکر می‌کردم حالا این قدرها هم این جوری بازی کردن سخت نیست ها... یه جورایی حال می‌ده، از این بازی بدون توپ خوشم میاد چون توپ دستت نیست ولی چون مدافعان می‌خوان مواظبت باشن هی الکی ویراژ می‌دی خلاصه کلی سرکاری باحالیه :) یه دفعه یه جایی وایسادی مث فشنگ در می‌ری طرف فکر می‌کنه حالا قراره مثلا چه اتفاقی بیفته هه هه هه! فکر کنم هفته‌ی آینده بدمینتون رو بی‌خیال شم علی‌الحساب نمی‌تونم مث آدم راه برم. تازه با یه آقای دکتر قشقایی اینجا قراره بدمینتون رو یه جورایی ثابت کرده بودم، حالا چم دونم گاسم* رفتم :)
_______
گاس: شیرازی‌های قدیم به جای شاید استفاده می‌کنند. [یادته حسن؟ :)))]

روز دوم

به نظرم خیلی عاقلانه نیست که دو روز پشت سر هم بازی داریم. امروز بازی‌ها حذفی هست. اگر ببریم می‌ریم بازی بعد و هر بازی رو که ببازیم حذف می‌شیم. ببینیم تا کجا می‌شه رفت بالا. بعضی تیم‌ها حرفه‌ای هستن تقریبا و مثلا دیدم که پوما پشتیبان مالی یکی از اونا بود. تا بعد از مسابقه :)

۰۳ آذر ۱۳۸۶

Well done Boys!

خب. بد نیست یه گزارشکی بدم.
عرض شود که 33 تا گروه چهار تیمی هست که از هر گروه یک تیم میاد بالا.
-
ما هم امروز هر سه تا بازیمون رو بردیم و تیم اول شدیم! (داد!) اولین مسابقه‌های فوتبال عمرم رو بردیم! ( دوباره داد!)
-
ولی رسما سرویس شدم! برای اولین بار توی عمرم توی زمین چمن می دویدم با این که بازی ها هر کدوم نیم ساعت بیشتر نبود ولی جدی این فوتبال زمین بزرگ اصلا شوخی نیست!
-
بازی اول با قوی‌ترین تیم بود که بعد از این که دو تا بازی بعد رو تموم کردیم فهمیدم اولی از همه جدی‌تر بوده چون دلیلی نداره تیم‌های بیشتر از صدتا شرکت همدیگرو بشناسن. خلاصه اول این خیلی خوب بازی می‌کردن ولی روی ضدحمله‌ی اول گل خوردن تا چند دقیقةی بعد هم گل دوم و خیلی حمله کردن و ما هم خوب دفاع کردیم و بدشانس هم بودن. 2-0
-
بازی دوم هم با یه تیم غول‌پیکر بودن که خیلی رجز می‌خوندن و فاک‌فاک می‌کردن و داشتن می‌گفتن بزنیم این جوجه‌ها رو له کنیم که ناغافل گل خوردن و دیگه هرچی زود زدن نتونستن جبران کنن. 1-0
-
بازی سوم هم گل اول رو زدیم و در اثر فشار زیاد تیم مقابل یکی‌ از بچه‌ها که خیلی هم خوب امروز دفاع کرد توپ رو زد توی دروازه‌ی خودمون ولی چند دقیقه بعد گل دوم رو زدیم. 2-1
-
یه جورایی خودمون هم تو کف خودمون مونده بودیم و توقع سه تا برد رو نداشتیم. پارسال همون روز اول تیم شرکت سوراخ سوارخ شده بود رفته بود پی کارش :)
-
حالا از 132 تا تیم تیم‌های اول گروه اومدن بالا یعنی 33 تا تیم مونده و فردا هم بازی‌های حذفی شروع می‌شه. دارم با کمک‌های شهره‌خانوم گل زور می‌زنم باتریم شارژ بشه دوباره. کلی هم از کنار زمین امروز توی آفتاب ازمون عکس گرفت :)

Vertical Infinitive

.دو ساعت دیگه مسابقه داریم. من با شماره‌ی 8 بازی می‌کنم

۳۰ آبان ۱۳۸۶

۲۸ آبان ۱۳۸۶

!دم افشین قطبی گرم

افشین قطبی هم از آدم‌هایی است که باید در زندگی از او ایده‌ گرفت. شخصیت جالبی‌ست برای من تا جایی که درباره‌ی او خوانده‌ام. (اِه! شیرازی هم که هست! الان دیدم :) -

دوباره فوتبال خون من رفته بالا. همین شنبه بازی داریم. اونم یکی-دوتا نه. سه تا! هر بازی نیم ساعت، دو نیمه‌ی پانزده دقیقه‌ای. بسته به امتیازی که تیم میاره، می‌تونیم بریم مرحله‌ی بعد که فرداش هست و در این صورت کار سنگین می‌شه. خودم رو تا جایی که شده بستم به ورزش، تمرین فوتبال و دویدن و بدمینتون.-

تا حالا دو جلسه تمرین فوتبال داشتیم و عرض شود که برای اولین بار در عمرم هست که دارم با کفش میخ‌دار فوتبال بازی می‌کنم، ولی خب می‌شه گفت درصد بسیار قابل توجهی از بچگی‌م توی کوچه به دنبال توپ دویدن گذشته. به "جان" که کاپیتان هست گفتم بار اولم هست فوتبال چمن-میخی بازی می‌کنم، گفت که خوب بازی می‌کنی معلومه به اندازه‌ی کافی دنبال توپ دویدی.-

فکر نکنم طبق معمول دو هفته‌ی قبل تمرینمون پنج‌شنبه بعد از کار باشه، چون هم به روز بازی نزدیک هست، هم تمرین‌های به نسبت سنگینی داریم، دمای هوا هم که قراره 38 درجه باشه، البته فرداش قراره بشه 19 درجه! آه ای هوای تخمی ملبورن!



۲۰ آبان ۱۳۸۶

چندتا خبر فوتبالی، دستی و پایی


همین جوری آخرین نتایج جام فوتبال دستی شرکت رو نگفتم. توی تک نفره مسابقات در دو گروه برگذار شد. گروهی که مسابقه‌ی اولشون رو برده بودن و گروهی که باخته بودن. من هم مسابقه‌ی اولم رو به کسی که بعدا رسید به فینال برندگان، باخته بودم ولی در نهایت در گروه دوم اول شدم.
-
توی دونفره هم نیمه‌نهایی رو باختیم به تیمی که بعد قهرمان شد و نرفتیم فینال و توی رده‌بندی هم حریف حاضر نشد و سوم شدیم. من و جان. اسم تیممون بود Bamboozlers و هنوز هم به این اسم توی شرکت معروفیم.
-
رفتم توی تیم فوتبال شرکت: LS UNITED!
اون ال.اس از اسم شرکت هست، لینکولن اسکات.
همون طوری که توی لیست بازیکنان می‌بینید سه تا ایرانی توی تیم هست که بعد از استرالیایی‌ها بیشترین تعداد رو داریم و این نشون می‌ده که چقدر ایرانی‌ها خوره‌ی فوتبالن. یادتون نره که از 26 ملیت آدم توی شرکت هست با حدود بالای صد نفر جمعیت کارکنان. مسابقه‌ها در دو روز برگذار می‌شه و روز اول ما سه تا مسابقه داریم با زمانی متفارت. هر نیمه پانزده دقیقه. در زمین چمن استاندارد. 24 نوامبر و بسته به امتیازمون ممکنه بریم به مرحله ی بعد در روز بعد. همون هم‌تیمی فوتبال دستی من هم کاپیتان هست. روز قبل از جلسه‌ی تمرین اول یاد پارسال افتادم که پام توی فوتبال ضرب دید تا 6 هفته نمی‌تونستم مثل آدم راه برم و رفتم به جان گفتم که پشیمون شدم، بیخیال! هر چی بهانه آوردم کوتاه نیومد و آخرش من رو راضی کرد که حداقل جلسه‌ی تمرین رو برم و من هم رفتم و کلی حال کردم و فعلا که خر شدم بازی کنم!

۱۹ آبان ۱۳۸۶

نامجو، دانگشاه هنر و امیرکبیر و علم وصنعت در ایستگاه نرث‌کت

شب تقریبا دیروقت بردم آتنا رو برسونم ایستگاه قطار که بره خونه‌، توی ایستگاه یه دفعه هوس کرد گفت اینجا دو سه نفر بیشتر نیس، من می‌خوام موسیقی محسن نامجو بذارم، به من چه اینا نمی‌فهمن! منم گفتم که چیکار داری می‌فهمن یا نه، تو حالتو بکن. و با موبایلش ترنج رو پخش کرد... یه خرده که گذشت یه نفر که اون طرف‌تر روی نیمکت نشسته بود گفت: "آقا ایول! خیلی داره حال می‌‌ده!"
-
من و آتنا با چشمانی تقربیا گرد نگاهی به هم انداختیم و رفتم جلو و خودم رو معرفی کردم. پسری ایرانی دانشجوی دکترا. همان موقع که من دانشگاه هنر بودم در همسایگی - دانشگاه امیرکبیر - درس می خوانده و علم و صنعت هم فوق لیسانس گرفته و الان هم دانشگاهش در نزدیکی محل کار من است!
-
ممکن است در ایران خیلی وقتا از نزدیکی هم رد شده باشیم ولی گفتگو باید در نیمه شبی در آن سوی اقیانوس‌ها اتفاق بیفتد :) همه این‌ها در چند دقیقه‌ اتفاق افتاد که قطار رسید. به همین فشردگی‌ای که نوشتم.

۱۵ آبان ۱۳۸۶

رنگ آسمان و این ماجرای گنگ‌زبانیِ هر از گاه

.یک
گفت: هرجا بری آسمون همین رنگه، همین آش و کاسه، کار و زندگی و گفت وگفت...
گاهی تنها جمله‌ای کافی‌ست که مرا روزها به خود مشغول کند.
سرم را زیر آب کردم و با عینک شنای دوستم به پا زدن مردم نگاه کردم.در ذهنم به او گفتم:
هر جا بروی "تو" همانی. "تو" همان رنگی... خب نباش! چشمت را بازتر کن.
-
دو.
امروز به دوستی استرالیایی می‌گفتم گاهی حس می‌کنم کودکی هستم دو ساله. بعد از دو سال کوشیدن برای سخن گفتن به زبان شما که حرفم را برید و گفت:
You don't try! you're speaknig well
Well, I can say I have nice friends!" I said"
و واقعا دوستان خوب خیلی کمک به حالند.
برایش می‌گفتم که حس می‌کنم دوباره تجربه‌های کودکی را دارم در زبانی دیگر، اشتیاق به شنیدن و درک ظرافت‌های زبانی و تفاوت‌ها و لهجه‌ها و هیجان در خلاقیت زبانی.
رنگی دیگر. نه رنگ عوض کردن... که افزودن رنگی به خود.
-
سه.
اولین بار که در دوره‌ای چند روزه زبانم بند آمده بود، شگفت‌زده بودم. جوری گنگیِ عجیب.
عجب! تا همین چند روز پیش وضعم به این خرابی نبود! یعنی چه؟
می‌فهمیدم که انگار تلاشی در ذهنم در جریان است... گذشت و خوب شدم. بگویم بهتر از قبل.
فکر من و شهره را به خود مشغول کرده بود چه او هم دچارش شده بود.
پس بگو! جهشی ذهنی در کار است... چه جالب!
دفعه دوم هم خالی از نگرانی نبود، چون به هر حال دوره‌ای خیلی خوشایند نبود... البته نه چندان بلند.
چند روز پیش فکر کنم این "گنگ‌زبانی" شاید پنجم یا ششم را پشت سر گذاشتم و چه احساس روانی‌ست بعد از آن! انگار واژه‌ها از مغزت بر زبان جاری می‌شوند... راستش را بخواهید این بار آخر را خوشحال بودم که رخ داده بود. هرچند تقلای ذهنی‌اش آنچنان دل‌پذیر نیست... ولی انگار می‌ارزد، چه کار بکنم که زود به زودتر رخ بدهد؟ چند بار خواهد بود؟ تمام که بشود چگونه خواهد بود؟ ببینیم.

110

جناب آقای آی‌تی شرکت که یه استرالیایی چینی‌تبار بداخلاق هست، وبلاگ من را فیلتر کرده توی شرکت. البته خب این تصمیم شخصی این آقا نیست و سیاست شرکت هست و به همین ترتیب یاهو و جی‌میل و یوتیوب و از این دست بسته‌اند. این هم برای این است که ماها بازی نکنیم و کار کنیم. البته بنده که بشخصه اگر هوس بازی کنم راهش را پیدا می‌کنم، همان‌طور که پیدا کرده‌ام. (منظورم عبور از فیلتر نیست چون اصلا خوب نیست که بخواهند حضورا بگویند که رویت را کم کن)
-
این زیاد بازیگوشی کردن هم نگرانی‌های خاص خودش را دارد ولی امروز در جلسه‌ای که خودم برای دیدار با دوتا از مدیران شرکت درخواست کرده بودم، آن یکی که مدیر مستقیم من است گفت که ۱۱۰٪ از من راضی است - البته من نگفتم که من از او این قدرها راضی نیستم - و آن یکی هم گفت من فقط در دفترم ۱۰۰٪ را یادداشت می‌کنم چون مهندسم. خب از سایر مزایای این رضایت که بگذریم دست کم حسنش این است که نشان می‌دهد روش‌های خستگی‌در کردن من مزاحمتی برای بازده کاری نداشته است.

۱۴ آبان ۱۳۸۶

آدامس و دیوار چین

شهره دوباره برای چند روز رفته سنگاپور. چندتا بسته آدامس هم با خودش برد چون توی سنگاپور آدامس گیر نمی‌آد. انگار این که خوردن و بردنش ممنوع نیست ولی گیر نمی‌آد و تولید یا وارد نمی‌کنن. چون می‌خوان شهرشون کثیف نشه. ولی شهره می‌گفت که این جوری نیست که شهر خیلی تمیز باشه و برق بزنه و یه جورایی ملبورن تمیزتر هم هست. با این که ملبورن بعضی از پیاده‌روهاش از بس آدامس روش چاپ شده کاملا خال‌خال پشمی شده. اینم فکر کنم از این شایعات تبلیغاتی توریستی هست که می‌سازن که سنگاپور تمیزترین شهر دنیاست. دیگه حالا کی می‌ره بررسی کنه. وقتی یه چیزی توی افکار عمومی جا افتاد دیگه حالا کی‌ می‌تونه به این سادگی‌ها عوضش کنه.
-
مثل این که می‌گن دیوار چین رو از کره‌ی ماه می‌شه دید ولی من یه جایی می‌خوندم که این ادعا مثل اینه که یکی بگه شعله‌ی یه شمع رو از یک کیلومتری دیده.


سحرآفرین

۱۲ آبان ۱۳۸۶

سی/ بیست و دوی سال هشتم

عدد 22 برای من و شهره از اون دوره‌ای که با هم دوست بودیم شد رمز ابراز محبت. دلیلش هم این بود که یه بار شهره یه فهرست بلند بالا از موضوع‌های مختلف نوشته بود که با هم درباره‌شون بحث کنیم. به شماره‌ی بیست و دو که رسیده بود نوشته بود: دوستت دارم.
-
30 مهر سال‌گرد ازدواج من و شهره هست. پیرارسال توی ملبورن بودیم که متوجه شدیم 30مهر می‌شه 22 اکتبر.
-
پارسال 30 مهر من ایران بودم، شهره استرالیا و امسال هم نزدیک بود که من استرالیا باشم و شهره سنگاپور که شازده‌خانوم صبح از آسمون اومد و چی بهتر از این بخت خوش که بعد از دو هفته دوری اون روز رسید.

۰۶ آبان ۱۳۸۶

رامکال

.بعضی وقتا هیچی اندازه‌ی شستن یه گبه دل‌پذیر نیس

۰۲ آبان ۱۳۸۶

Stomach ache holiday

دوستان می‌پرسند که این چیه که در وصف حالت گذاشتی توی گوگل‌تاک؟ عرض می‌کنم که دلمان درد می‌کرد نرفتیم سر کار نشستیم در خانه با دل‌درد حالش را بردیم.

۲۸ مهر ۱۳۸۶

شهود خیال‌انگیز مفهوم دوست که واقعی است

من کاملا متقاعد شده‌ام که بخش بزرگی از زور زدن انسان‌ها در سراسر زندگی، برای دست‌یابی به احساس آرامشی است که به هر روش، با دیگری به آن می‌رسند. آن دیگری، آدمی نزدیک است، یک دوست. که عمر و دارایی و تلاش صرف یافتن آن می‌شود. دوستی که ممکن است مادر یا برادر یا همسر یا هر کسی باشد. کسی که تصویری بیرونی از شما دارد و آن را می‌پسندد و دوست دارد و شما هم دوست دارید و با آن با آرامش می‌رسید.
-
نکته اینجاست، از آن لحظه که به شما اثبات می شود که دوستی یافته‌اید، کسی که دوست شماست و دوستش دارید، میانبری زده‌اید شاهکار در گذر از زور زدن‌های هرروزه و باختن عمر و زهی خوشی که به بار آرد.
-
از آنجاست که وقتی دوستان حافظ در گلستان جمعند این گونه شیدا شده و چنان از آن گاه یاد می‌کند که آسمان به دور سر آدم می‌چرخد، تحمل شعرهای حافظ گاهی چقدر سخت است، وجدی بزرگ و شگفت...
-
و از آنجاست که گاهی بی‌خود می‌شوم که پای به باغ پویا می‌گذارم، چه، در ذهنم گاه همان رخ می‌دهد که انگار واقعی است و توصیفش سخت. کسانی در کنارم در طربند که نه زبان مشترک دارند و نه هیچ گاه هم را دیده‌اند، همه‌ی دوستان من.

۲۴ مهر ۱۳۸۶

Madnessment

فکر می‌کنم این که آدم "بعضی وقتا"، "واقعا" شک کنه که "دیوانه" هست یا نه، اصلا چیز بدی نیست.

۲۲ مهر ۱۳۸۶

آشغال‌دونی

دِ آخه خدا پدرتونو بیامزره! همین جور می‌شیند پای کامپیوتر و یه گوشت‌کوب می‌ذارید روی دگمه‌ی فوروارد و هر آشغال و شرو وری میاد تو میل‌‌دونی‌تون، می‌کنید تو میل‌دونی مردم! آخه بابا رحم و مروت هم خوب چیزیه. حالا جک و جفنگ باشه یه چیزی ولی یه مزخرفی که به عنوان اطلاع دارید به پخش شدنش در سراسر عالم کمک می‌کنید رو نباید خودتون اول سر و ته و مدرکش رو تشخیص بدید بعد ولش بدید رو مردم! ای بابا! آدم هرچی می‌خواد هیچی نگه نمی‌شه! حداقل اگر چیزی - درست یا غلط - براتون جالب بود خواستید دیگران رو هم سهیم کنید یه خط به خودتون زحمت بدید اولش بنویسید که نمی‌دونید که مستند هست یا نه وگرنه لطفا مسئولیت خودتون رو در شکل‌گیری و گسترش تفکرات احمقانه‌ فراموش نفرمایید.



اقلید و تفاوت مغز و هواپیما

داشتم غذا می‌خوردم، نمی‌دونم یه بویی، مزه‌ای، چیزی منو یاد اقلید و چشمه‌ی چوقور سیاه* انداخت. یه لحظه گفتم به! اینجا کجا؟ اقلید کجا؟... بعد فکر کردم که بابا مغز مگه هواپیماس که این حرفا سرش بشه... این فکرها همش یه جاس. کله.
__________________________
* مهدی اگر اشتباه نوشتم بگو.
توی اقلید به گنجشک می‌گن چوقور.



۲۱ مهر ۱۳۸۶

کوالا فرزند لامپ و آقای سنگ زاده

یه هفته هست که شهره رفته سنگاپور برای دو هفته کار از طرف شرکتشون. خوشحالم که فرصت یه تجربه‌ی نو و دیدن جایی براش فراهم شده. آخر کار هم می‌خواد سر راه به خواهر و برادرش و خونواده‌هاشون توی کوالالامپور سر بزنه. خوش باشی گل خانوم.

۱۹ مهر ۱۳۸۶

Nice

هیچ فکر کردید این "نایس" همون "ناز" خودمونه؟

۱۵ مهر ۱۳۸۶

دو سال تجربه‌ا‌ی شیرین

حواسم نبود سال‌روز دوسالگی وبلاگم گذشت. البته من هم مثل نیما در حدود یک هفته بعدش یادم افتاد. خاطر جمعی نبود که حقش را ادا کنم. گاهی موضوعی مهم می‌شود آدم دنبال حال ویژه می‌گردد. اینجا نوشتن برایم تجربه‌ای بی‌همتا بوده، توضیحش برایم سخت است، نه این که نتوانم شرحش بدهم، به این خاطر که به نظرم می‌رسد آوردن آن تجربه به دنیای واژه‌ها آن را به جملات بدیهی و خوب تبدیل می‌کند ولی این تجربه فراتر از این حرف‌هاست.
-
فکر می‌کنم همین قدر که بگویم از بهترین تجربه‌های زندگی‌ام بوده بس باشد. برایم تنها نوشتن نبوده، بخشی از سبک زندگی است هرچند گاهی روزان پی‌درپی ننوشته‌ام ولی این جا و دنیای واژگانش در خاطرم بوده و زندگی کرده‌اند و حرف زده‌اند و به فکرم برده‌اند.
-
این هم نخستین چیزی که در باغ پویا نوشتم. داشتیم با شهره می‌رفتیم به کتاب‌خانه‌ی دانشگاهی که در نزدیکی خانه‌ی قبلی‌مان بود. آنجا درس نمی‌خواندیم ولی کتاب‌خانه‌ی دوست داشتنی‌ای داشت که می‌رفتیم برای استفاده از اینترنت و لذت بردن از فضای زیبای دانشگاه که همیشه برای من و شهره دل‌پذیر و دوست‌داشتنی بوده. آنجا دو گروه کامپیوتر بود برای استفاده طولانی و کوتاه از اینترنت و چون در دسته‌ی اول جا نبود سراغ دومی‌ها رفتم که باید ایستاده و کمتر از پانزده دقیقه استفاده می‌شدند. چند قدم مانده به کتاب‌خانه به فکرم رسیده بود که داشتن یه وبلاگ ایده‌ی خوبی است و همین طور سرپایی باغ پویا ساخته شد. ایده‌ی اسمش را هم از یکی از آرزوهایم گرفته‌ام. باغی داشته باشم در جایی که دوستش داشته باشم، سبز و خرم و قشنگ، که خودم و هرکه بخواهد کمکم کند، همه چیزش را ساخته باشیم و با همه‌ی آدم‌هایی دوستشان دارم، در باغ باشیم. در باغ!
-
فکر کنم خوب باشد اگر درباره‌ی باغ پویا حرفی دارید به من هم بگویید. هر حرفی.

۱۱ مهر ۱۳۸۶

چشم‌ها و شاخ‌ها

چشمام خیلی خسته بودند، یه دونه چایی کیسه‌ای از توی آشپزخونه‌ی شرکت ورداشتم و رفتم چشمام رو با چایی شستم. جیمز وقتی شنید دوتا شاخ در آورد. براش توضیح دادم. الان چشم‌های من و شاخ‌های او بهترند.

۱۰ مهر ۱۳۸۶

نگاه

.برای من بسیار جالب است بدانم آن‌چه را من می‌بینم دیگران چگونه می‌بینند

۰۵ مهر ۱۳۸۶

تعریف من برای مفهوم خلاقیت

خلاقیت یعنی تعریف و برقراری ارتباط نامتعارف ولی پذیرفتنی میان چند عنصر.

۰۴ مهر ۱۳۸۶

وطن نام تک‌تک فرزندانش را می‌داند

روش

عرض شود که روش!
روش خیلی مهم است.
یعنی کاری را که ممکن است فکر کنید درست نیست، شاید بتوان به روشی انجام داد که درست شود. می‌گویم درست «شود» نه درست «باشد». نکته اینجاست. همیشه مسلم نیست که کاری درست است یا نادرست. گاهی باید دید که کاری چگونه انجام می‌شود نه چرا.

۰۱ مهر ۱۳۸۶

اندکی نوشتن با چاشنی دیوانگی

یه موقع‌هایی آدم حرف داره نوشتنش نمیاد، یه موقع‌هایی آدم نوشتنش میاد اما حرف نداره. الان از اون موقع‌هاس، دومی.
-
راستی موسیقی شاهکار دم دست دارید؟ هر چی. در حدی که وقتی گوش می‌کنید قاط بزنید. اگر دوست دارید روشنش کنید. منم.
-
راستی دیشب با حسن حرف می‌زدم. نیم ساعت. اگه می‌شناسیدش که خب. نمی‌شناسید هم که فرقی نداره. با حسن راحت می‌شه به وجد رسید. مراقب حال است به واقع. دمت گرم رفیق. با او می‌توان به پرداختن دیوانه‌وار به یک موضوع و فراموشی دیگر چیزها رسید. ساده.
-
می‌گم که این فیلم مستند درباره‌ی محسن نامجو رو دیدید؟ پسر عجب موجوداتی! به قول شهره آدم نابغه چقدر خوبه. من که چهار بار از دیروز از سر تا ته دیدمش. به هر کلکی شده ببینید.
-
من سگ زیاد دیدم. از موقعی هم که اومدیم اینجا بیشتر. انگار سگا برای خودشون می‌تونن هر از گاهی یه چیزایی باشن. ولی سگ عبدی هیچی نیست. ولی ببینید چه برداشتی دارن عبدی و محسن نامجو! آدم به زندگی امیدوار می شه جان شما.
-
این جیمز که بغل دست من می‌شینه. همون که گفتم یه دستش کار نمی‌کنه. اصل بچه باحال هست. دست کم از نود و هفت درصد آدمای دودست شرکت با معرفت‌تره. خیالتون راحت. نتیجه ترحم من هم نیست. این کار رو برای هیچ کس نمی‌کنم حتا اگر خودش بخواد. جیمز خودش آدم هست. خودش. یه دونه ماشین فورد قدیمی هم داره که عاشقشه.
-
می‌گم که این ترجمه‌ی Without you I'm burning to ashes برای "بی تو خاکسترم" خیلی قشنگه نه؟
-
عاشق اصالتم. عاشق چیز درجه یک. چیز درجه یک هم برای من تعریفش این نیست که که آن چیز درجه یک شده باشد حتما. ممکن است در راه درجه یک شدن باشد. شاید راهی دراز. شاید هرگز هم نرسد.
-
خوبم. یه دونه سیب هم بیشتر نخوردم. مال دیدن شاهکار زیادیه. یکی از خدایان هم دارد می‌خواند.
-
مخ برانگیخته هم برای خودش چیزیه ها.
-
گوش من بعد از چند ماهی که وارد استرالیا شدیم شروع کرده به سوت کشیدن. یه دکتر توی ملبورن بعد یه دکتر دیگه تو شیراز بعد یه دکتر دیگه ملبورن با چندتا از دکترای دیگه که دوستم هستن می‌گن چیزی نیس. می‌گم پس این سوته چیه؟ خودم هم روی اینترنت گشتم انگار این جوریه. دیگه دارم کم کم شک می‌کنم نکنه همیشه سوت می‌زده من تازگی توجهم جلب شده. چم دونم.
-
چند وقت پیش رفته بودیم یه جایی بزرگداشت مولوی. رقص سماع هم بوده. من هر جور شده یه روز اندازه‌ی یکی از اون آدم‌های چرخون می‌چرخم. حالا ببینید کی گفتم.
-
یکی دو هفته بعدش هم رفتیم با استفان (همون دوست سری‌لانکایی که خونه‌ش عین کتابخونه + فیلمخونه + آشغالدونی هست) یه جایی که یکی از مترجمان خیلی خوب شعرهای مولوی به انگلیسی شعر خوند. میانگین سنی حضار هم هفتاد و اندی بود. شوخی می‌کنم. جوون‌‌موون هم بود (javoon-mavoon). ولی خب منظورمه که پیر و پاتال زیاد بود. صفایی کردیم به زبان دیگری. اسم اون آقا رو هم الان پیدا می‌کنم بهتون می‌گم.آهان. Coleman Barks. رفتم بعد از کنسرت باهاش فارسی حرف بزنم خرکیف بشه بلد بنود! گفتم پس چی؟ گفت که مترجم کلمه به کلمه داشتم. معلم صوفی هم داشتم. به طرز شگفت‌انگیزی با آهنگ مثنوی‌خوانی به انگلیسی می‌خوند. اهل آلابامای آمریکا بود. استفان می‌گفت خیلی عجیبه که از اونجا همچی آدمی در اومده. می‌گفت که خیلی نژادپرست هستن مردمش حتا نسبت به مردم ایالتای دیگه. نمی‌دونم. البته استفان حرف زیاد می‌زنه. شاید درست باشه شاید غلط. خلاصه گفت کجایی هستید گفتم من شیرازی شهره هم اصفهانی. گفت من پارسال ایران بودم. توی حافظیه و کنار پل خواجو مردم و زنده شدم.


حرف حساب

پویا منصوری، خواهرزاده‌ی شهره هست که در کوالالامپور زندگی می‌کند و نوجوانی است چهارده ساله اما نوشته‌هایی را که با پیام‌رسان یاهو برایم می‌فرستد بسیار خوب‌تر از آنهایی است که آدم‌هایی با دو برابر سن او یا بیشتر می‌فرستند. این یکی را بخوانید:
-
سه چيز در زندگي هيچ‌گاه باز نمي‌گردند: زمان، کلمات و موقعيت‌ها. سه چيز در زندگي هيچ‌گاه نبايد از دست بروند: آرامش، اميد و صداقت. سه چيز در زندگي هيچ‌گاه قطعي نيستند: رؤيا‌ها، موفقيت و شانس . سه چيز در زندگي از با ارزش ترين‌ها هستند: عشق، اعتماد‌به‌نفس و دوستان.

آرامش با دیازپام ده

مستند محسن نامجو
ساخته‌ی سامان سالور
-
-
پی‌نوشت:
- دم عبدی و سگش گرم
- آتنا ممنون که آلبوم‌های محسن نامجو رو بهم دادی
- God bless YouTube
- با تشکر از Mo Cabadani به خاطر معرفی فیلم


۲۷ شهریور ۱۳۸۶

خانه

مبدا مال آدم‌هایی هست که سر جاشون می‌نشینن، مقصد مال‌ آدم‌هایی هست که راه می‌افتند و بعد سر جاشون می‌نشینند، و مبدا و مقصد وهمه‌ی راه مال آدم‌هایی هست که سفر می‌کنند.

۱۹ شهریور ۱۳۸۶

!روزگار غریبی‌ست نازنین

داشتم روزنامه‌ی
The Age
رو برگ می‌زدم، از ذهنم گذشت که چقدر دلم برای روزنامه‌ی شرق تنگ شده، بعد یادم افتاد که روزنامه‌ی شرقی در کار نیست...

۱۸ شهریور ۱۳۸۶

نیمه‌نهایی فوتبال دستی

این متن ایمیلی هست که به همه‌ی کارکنان شرکت فرستاده شده. من و جان رفتیم نیمه نهایی! یوهو!
بازی نیمه نهایی‌مون با تیمی هست که شانس اول قهرمانی محسوب می‌شه. بیبینم می‌تونیم یه جوری از پسشون بر بیایم یا نه.

*


Hi Folks, More Foosball news!

The doubles competition is drawing to a close with only 4 teams remaining as contenders for the Flag.

Richard-Fernando vs John-Pooya

Nabil-Duncan vs Adam-Kire

The winners will battle it out in a “best of 3” grand final. For those interested in watching these matches, we will spread the word before these games take place. All support, including chanting, signs or cheerleaders would be appreciated!!

بوش در سیدنی

داشتم اخبار رو نگاه می‌کردم. دم این ملت سیدنی گرم! به این گاوچرون عوضی که دنیا رو به گه کشیده خوب حال دادن! یکی‌شون داشت فریاد می‌زد که ما نمی‌تونیم فقط بشینیم و نگاه کنیم که یه Climate Vandal پاشو گذاشته توی شهر ما. حال کردم. دلم می‌خواست اونجا بودم.

۱۵ شهریور ۱۳۸۶

ریز‌گزارش

یه آقا پسر اوزی تو شرکت هست، یه هفته‌ای روی همکاران اناث جدید شرکت که وارد می‌شن کار می‌کنه تا ببینه به کجا می‌رسه... امروز دوباره در حال تلاش و کوشش بود روی یه دختر‌خانوم چینی‌مانند بعد اومده توی آشپزخونه بهش می‌گم: new project? می‌گه نه خسته شدم هنوز دارم روی پروژه قبلی کار می‌کنم و کلی درباره‌ی یکی از پروژه‌های شرکت توضیح داده. توی دلم می‌گم خنگ!
-
اینا همش ریز‌گزارش‌های باریک‌بینانه‌ی جامعه‌شناختی (به زبان ساده) از مشاهدات این‌جانب هست یه موقع فکر نکنید دارم دری وری می‌گم... اندکی حکمت و درایت باید.

۱۴ شهریور ۱۳۸۶

Hate Bloody Moods!

احساس می‌کنم اینجا آدم دم‌دمی‌مزاج زیاده. یعنی احتمال این که یه آدم این جوری باشه کم نیست. شاید دلیلش این باشه که این قضیه توی فرهنگشون خیلی ناپسند نیست و فکر می‌کنم در این زمینه از نظر فرهنگی جلوتریم چون در فر‌هنگ ما این طور دم‌دمی‌مزاج بودن پسندیده نیست. طرف دیروز درست جواب سلام هم نمی‌داد حالا امروز داره از سر کول من بالا می‌ره نمی‌ذاره کار کنم همون جناب آقای ...یری! مسخره‌س!
-
من خودم سعی می‌کنم هر چی در اندرون خسته‌دل و مزخرف باشم یا شاهکار و توپ برخورد بیرونی‌م با آدما تقریبا ثابت باشه.
-
کلا این ویژگی برام یکی از معیارهای سنجش باحالی آدماس.



۱۳ شهریور ۱۳۸۶

1st Foosball Tournament

دو تا بازی دیگه رو پشت سر هم ببرم یکی از جام‌های فوتبال دستی شرکت رو می‌برم :) دو تا جام برای بازی تک نفره هست و یه جام هم برای بازی تیمی دو نفره. توی دو نفره هم با یکی از بچه‌های باحال شرکت هم تیمم به اسم جان که باباش توی یونان به دنیا اومده، توی ترکیه و قبرس و سوریه بزرگ شده بعد برگشته یونان، از اونجا اومده استرالیا با یه زن مصری ازدواج کرده و به همین دلیل هم هست که جان می‌گه:
-
!Every morning, when I wake up, I'm confused
-
:))))))
-
با جان هم خوب داریم پیش می‌ریم
اسم تیممون هست Bamboozlers! فقط تیم ما اسم داره.
و باید شاهکار کنیم که جام بگیرم. شاید هم کردیم!


cheeerrsss!

این رفیق ایرانی‌مون «علی انتطامی» که میزش کنار من بود به خاطر این که رفته توی یه بخش دیگه، جاش رو داده به یه استرالیایی به اسم جیمز. این جیمز آدم جالبیه. با این که یه دستش معلوله حسابی فرز هست. یه اخلاق باحالی که داره همین طور با خودش و کامپیوتر و نقشه‌ها حرف می‌زنه! هر چی هم بهش می‌گی اگر بخواد تایید کنه با صدای زنگ‌دار و خراشیده‌ش (که باحال هم هست) می‌گه:
-
!Yeah, ha ha ha! no worries cheers
-
اینا همش رو هم یعنی yes

۱۲ شهریور ۱۳۸۶

Discovery: Cooya Pooya!

I've discovered my land in Western Australia, here is the map!:




۱۱ شهریور ۱۳۸۶

مقاله‌ی نیویورک تایمز درباره‌ی محسن نامجو



این مقاله در نیویورک تایمز منتشر شده است. (منبع) چون باید برای دریافت آن ثبت نام کنید و حوصله می‌خواهد یا ممکن است به آن دسترسی نداشته باشید، فکر کردم خوبست مطلب را در اینجا بیاورم.



Iran’s Dylan on the Lute, With Songs of Sly Protest






HE plays the setar, a traditional Persian lute, and is a master of classical Persian literature and poetry. But the sounds he draws from the instrument, along with his deep voice and his playful but subtly cutting lyrics about growing up in an Islamic state, have made Mohsen Namjoo the most controversial, and certainly the most daring, figure in Persian music today. Some call him a genius, a sort of Bob Dylan of Iran, and say his satirical music accurately reflects the frustrations and disillusionment of young Iranians.
ـ

His critics say his music makes a mockery of Persian classical and traditional music as he constantly blends it with Western jazz, blues and rock. Mr. Namjoo, 31, is a singer, composer and musician, but most of all, his fans say, he is a great performer. “I wanted to save Persian music,” he said in an interview at one of his studios in Tehran. “It does not belong to the present time and cannot satisfy the younger generation. The fact is that Persian music is very close to other styles, and it is possible to mix in other styles with a little shrewdness.”

-
His blending of Western and Persian music produces unexpected moments that jar the traditionalists but are thrilling to his fans, who are mostly young artists and intellectuals. His music sounds Persian, but the melodies take away the melancholy that often suffuses classical Persian music. But it is Mr. Namjoo’s lyrics, his fans say, that make his music so important. He sings old Persian poetry, such as works by the 13th-century mystic poet Rumi or the 14th-century poet Hafiz, with its connotations of love and lust. But with his mastery of Persian literature, he is able to write his own lyrics into the accepted forms, adding layers of meaning.
-

“The first time I listened to his music, I found it unexpected,” said Mahsa Vahdat, a 33-year-old singer. “It started with a laugh for me and ended with a cry. His music and his lyrics express the bitter situation of my generation, and they represent the society we live in.” Defying Iran’s cultural police, he does not shy away from contemporary issues. “What belongs to us is an apologetic government,” he sings in a song called “Neo-Kanti.” “What belongs to us is a losing national team.”

-

Those are references to the widespread disappointment with the government of the former reformist president, Mohammad Khatami, and the constant losses of Iran’s soccer teams. “What belongs to us, maybe, is the future,” he adds, in a voice that is more resigned than hopeful. In another popular song he sings, “One morning you wake up and realize that you are gone by the wind, there is no one around you and a few more of your hairs have gone gray, your birthday is a mourning ceremony again.” After throwing in an unexpected Western melody, he goes on in a lower voice, saying, “that you are born in Asia is called the oppression of geography, you are up in the air and your breakfast has become tea and a cigarette.”

-
Atabak Elyassi, a musician and a professor of music at the Music College at Art University in Tehran, said there was protest and satire in Mr. Namjoo’s music. “In the meantime, it is very Iranian,” he said, “because he constantly points to issues that are about the lives of Iranians.” MR. NAMJOO was raised in the religious city of Mashhad in northeastern Iran, where he started learning classical Persian music when he was 12. As he grew older, he said, he listened to Western music and became interested in Jim Morrison, Eric Clapton and the Irish pop singer Chris de Burgh. He read philosophy and Persian literature, and developed a fondness for a strain of modern Persian poetry that stresses phonetics over the meanings of words. But what changed his approach more than anything, he said, was his experience in the theater.
-
When he was admitted to the University of Fine Art in 1994, he was told that he had to wait a year before starting classes. So he decided to pass the time studying theater. “A musical instrument is a medium for a musician to play music,” he said. “So is the voice of a singer — it is like a medium to sing through it. But neither of them is involved in building relations with a living creature. “But when I studied theater I learned to connect with my audience, and that was when my poems changed,” he said. It is hard to gauge Mr. Namjoo’s popularity, for he has come of age in a time of intense pressure on Iranian music.

-

Most music was banned after the 1979 Islamic Revolution, with only religious and revolutionary songs deemed appropriate. To this day, women are not allowed to sing. Over time the restrictions were eased, first on classical Iranian music and then, in the mid-1990s, on pop music. But after the election in 2005 of Iran’s current, conservative president, Mahmoud Ahmadinejad, music came under a cloud once again.

-

The authorities canceled a concert of rock and jazz music in Tehran in July. In August, more than 200 people who attended a private rock concert in Karaj, 30 miles west of Tehran, were arrested. The public prosecutor in Karaj, Ali Fallahi, called the concert “satanic,” local news agencies reported.
-

Mr. Namjoo himself has not yet been able to give a live, public performance, and he has not received a government license to sell his CDs. But he is able to perform privately, his CDs are sold on the black market and, in an inexplicable twist, his songs are played on Iranian radio stations. As of early August, his manager said, 1.6 million people had heard his music on YouTube.

-

In July, he did receive an invitation to a government ceremony to sing a few songs in praise of Imam Ali, the martyred son-in-law of the Prophet Muhammad and the man whom Shiite Muslims consider Muhammad’s legitimate successor. Yet, the room was filled with artists and musicians, rather than government officials.

-

BECAUSE of his cutting-edge style, Mr. Namjoo is under another kind of pressure. Most classical musicians are purists, insisting that the music not be altered in any fashion. They dismiss Mr. Namjoo’s music as absurd because of the way he has incorporated Western influences. If you take Iranian classical music on one side, and Western music on the other, said one critic, Reza Ismailinia, who runs a small art gallery in Tehran, “then I think Mr. Namjoo’s music is like a caricature in between, or a kind of fantasy.”

-

But many disagree with Mr. Ismailinia. “I think he will be remembered as a courageous artist who opened a window toward creating something new and for going beyond traditional barriers,” said Alireza Samiazar, the former director the Contemporary Museum of Art in Tehran. “I think his contribution to our music will be great.” Undeterred by the critics, Mr. Namjoo says his next ambition is to study music abroad.“I want to be challenged and get acquainted with Western music,” he said. “I was accepted too easily here.”

۰۸ شهریور ۱۳۸۶

آه ای قوه‌ی جفنگ‌گوی من

داشتم چرند و پرند می‌بافتم سر کار. بعد که تموم شد رفتم که برای خودم چایی درست کنم یه خانوم خوب و مهربونی هست توی شرکت که خیلی هم سخت‌کوش هست، اومد بهم گفت پویا تو چقدر انگلیسی خوندی گفتم توی ایران خوندم ولی از وقتی برام جدی شد که حدود دو سال پیش اومدم استرالیا... تازه تا کار پیدا کنم کلی هم علاف بودم و بیشتر با خودم فارسی حرف می‌زدم! گفت که :
-
You have a great sense of humor in speaking with another language
!you must be so clever
-
گفتم آره پس چی؟ :)
-
کلی حال کردم پسر!

۰۶ شهریور ۱۳۸۶

هشتصدمین سالگرد مولوی

The Rumi Concert, Celebrating Rumi's 800th Birthday


Poet and translator of Rumi, Coleman Barks, performs the poems of Sufi Saint Rumi, together with story-dancer Zuleika as part of Melbourne's Writers Festival.

8 pm, Friday 31 Aug. 2007 at St. Michael's Uniting Church , 120 Collins St

Presented by The Interfaith Centre of Melbourne


For more information please visit: www.interfaithcentre.org.au

For bookings, please visit: www.malthousetheatre.com.au

ماه‌گرفتگی

۲۶ مرداد ۱۳۸۶

جوان ایرانی، آرزوی پرواز

آواز بی‌پروا و رهای "محسن نامجو" نمادِ جوانِ ایرانیِ خسته از چفت و بست‌هاست. چه زیبا پریده!

۲۵ مرداد ۱۳۸۶

پرسپولیس

-
فراز آماده باش!

Feel better now!

یه جور پنیر خامه‌ای خریدم تنها مشکلش اینه که آدم نمی‌تونه از خوردنش دست بکشه. این روزا هر چی وقت آزاد سر کار دارم، صرف نون-پنیر-چایی می‌شه :) آخ‌جون برم سر یخچال!

۲۴ مرداد ۱۳۸۶

تردست موسیقی

آقا این محسن نامجو عجب کولاکیه! کاراش حرف نداره، انگار با موسیقی و کلام داره تردستی* می‌کنه.
+
-----------------------------
* ایده مال شهره هست که اول گفت انگار داره شعبده‌بازی می کنه.
= توی اخبار خوندم که دو سه روز پیش محسن نامجو رفت اروپا.

هودر

۲۰ مرداد ۱۳۸۶

درمان

.هنر، نوشداروی فرهنگ بیمار است



مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

۱۸ مرداد ۱۳۸۶

تیشه و ریشه؛ مساله این است

...از کوزه

بعضیا معده‌شون بیشتر از کله‌شون کار می‌کنه و طبیعیه که بیشتر نتیجه‌ش رو می‌بینن.


مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

خوبست

آدم گاهی وقتا با خودش فکر می‌کنه «من برای چی دارم این کارو می‌کنم؟» بعدش آدم باید حواسش باشه که خب، اگر این کارو نمی‌کردم، جاش چی کار می‌کردم؟ هیچی؟ یا گزینه‌ی دیگه‌ای هم اصلا هست که اونو ترجیح بدم؟ خوبه آدم خیالش، راحت باشه.



مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin


۱۶ مرداد ۱۳۸۶

۱۰ مرداد ۱۳۸۶

دیگر نپرسید

...دیرگاهی است که از «به کجا می‌رویم» گذشته
به کجا می‌برندمان؟...

۰۵ مرداد ۱۳۸۶

.از نشانه‌های رشد، بی‌پروا لذت بردن است

فغان‌ستان

برمک که مهندس هیدرولیک است و اهل کابل برایم از طالبان می‌گفت. از به قول خودش «جهالتی» که به راه انداخته بودند در سرزمینش. صبح که در راه می‌آمدم به موسیقی افغانی که برایم آورده‌بود گوش می‌دادم: شیر و شکر زبانم، فرزند کابل جانم...
-
چه بر سر این مردم آورده‌اند این حرامیان...
اندوه و نفرت است که وجود انسان را می‌خراشد. به امید انقراض این گونه از دوپایان!


۰۴ مرداد ۱۳۸۶

زنده باد ماندلا






زور زدن ممنوع

عرض شود که اگر دلتون می‌خواد با دخترخانومای جورواجور برقصید، عوض این که پولتون رو حروم کنید و برید کلوپ شبانه و هی وایسید بغل این و اون ورجه وورجه کنید مگر طرف نظر لطفی بهتون بکنه یا نه، مثل بچه‌ی آدم برید کلاس رقص، هم یه چیزی یاد می‌گیرید، هم با کمال میل باهاتون می‌رقصن.

اوزی شکر است

:همون شازده پسر اسکنر می‌گه
!I'm sick of this f-king cold shit mate
منظورشه که از هوای سرد خسته شده.


۰۲ مرداد ۱۳۸۶

O-HUM

خدا پدر اوهامی‌ها رو بیامرزه. یه کاری کردن که می‌شه تند روند و به جناب حافظ گوش داد و توی معرفتش غلت زد. برید سایت اوهام رمیکس‌های جدیدشون رو دانلود کنید و حالشو ببرید.


یه کم سیر تا پیاز - سر کار

انگار از ۲۶ تا ملیت توی این دفتر کار می کنن. جمعیت ایرانی‌های دفتر ملبورن ۴ نفر هست که یکی از این ۴ نفر از مدیران شرکته خیلی هم آدم توپیه. کلا ۳ تا مدیر هست که اون مدیر ایرانی از همه به قول اینجایی‌ها پاپیولارتر هست. البته یه مهندس افغانی هم هست که بچه کابل و بیست و چند سالی هست که اینجاست اون روز می‌گفت که به طور اتفاقی با اون آقای مدیر ایرانی تو یه سال اومدن استرالیا. قرار شده برام موسیقی افغانی بیاره. بلوچستان که سرباز بودم می‌رفتم کنار نوارفروش‌های توی کوچه پس کوچه‌های ایرانشهر گوش می‌دادم.
-
یه شرکت انگلیسی به اسم WSP اومده لینکولن اسکات رو خریده و سراسر دنیا ۱۰۰ تا دفتر دارن. توی برنامه‌ی که توی شرکت داشتن می‌گفتن که در آینده می‌تونید برای کار توی اون دفترها درخواست بدید و اگر نیازی به شما باشه می‌تونید برید. دیگه می‌شه اصل زندگی کولی‌وار.
-
به Ruban می گم چرا این دختر سوریه ای این قدر قر می ده راه می ره? می گه فکر کنم به خاطر کفششه! می گم بع! بابا تو خیلی پسر خوبی هستی! می گه you dont know about my other side می گم بیخیال بابا فکر نکنم «آدر سایدت» هم خبری باشه.
-
حوصله‌م سر رفته، این کاری که الان دارم می‌کنم یه کم تخمیه، خوبه این اینترنت عزیز هست. فعلا.

کنسرت ایرانی


گروه Boite (بوات) که برنامه‌های معرفی موسیقی ملل را دنبال می‌کند، برنامه موسیقی ایرانی خواهد داشت.
-
متن آگهی:
-
سنتور سیامک نوری در کنسرت ایرانی
موسیقی باستانی و شعر فارسی را دریابید
-
شعرخوانی به فارسی و انگلیسی توسط فریبرز پاک ضمیرهمراه با پیانوی فرید و امیر
ویولن و آوازبهزاد خوش مشرب
سیامک نوری سنتورنواز با شهرت جهانی
پرکاشن منصور مهرابی
-
جمعه دهم آگوست 2007 ساعت 8 شب
نشانی:
Box Hill Community Arts Centre470 Station St. Box Hill
-
ورودی 16 دلار، 11 دلار
رزرو بلیت
94171983

:))

خوش خیالی هم حدی دارد
خیلی باحال نوشته :)


۰۱ مرداد ۱۳۸۶

Blog Passion Publishing - Static Body, Dynamic Mind

It’s weird kind of thing, to publish the excitement and passion of a silly music jumping out of mind with the illusion of flashing red lights hitting the eyes, empty highway driving… while your body is at work!... I’m not sure what I’m saying… might be a kind of addiction to publish the passion… could be a way to excite and shake your brain more… never mind!





پایان فوتبال

اینم از این. لامصب داشت حال می‌دادا.
پایان
Finish
Finito
Fine
خلاص
...
تا دوباره.

۲۹ تیر ۱۳۸۶

Friendly Alert.

آرشین عزیز، با سلام
-
راستش را بخواهید از این که زیدابادی را به خاطر حرفش درباره نبوی بی‌نزاکت خوانده‌اید بسیار متعجب شدم چه بسیار دور از روش و منش جناب‌عالی است. نظر بنده را بخواهید هیچ اثری از بی‌نزاکتی در آن نیست. چرا؟ پاسخش را بهتر است با این پرسش پی بگیریم که اگر یک نویسنده بخواهد درباره‌ی نویسنده‌ای دیگر درباره‌ی امری جدی مانند نوشتن بدون تعارف و رک نظر بدهد چه باید بکند؟ باید در پس هزار پرده و با گوشه و کنایه بگوید یا اصلا خودسانسوری کند و نگوید؟ به نظر من صادقانه نظرش را گفته و در آن چه من درک کردم اثری از غرض‌ورزی غیر مستقیم نیست.
-
دوست عزیز، دوم این که با نهایت تواضع عرض می‌کنم و تنها قصدم انتقال اطلاعات از محیطی است که من به در آن سر می‌برم نسبت به وطنمان. بسیار برای من جالب است که در غرب همواره و از همه سو تشویق به ساده گرفتن قضایا می‌شود تا روز به روز بشود با خونسردی بیشتر نسبت به هر پدیده‌ای برخورد کرد، از سیاست گرفته تا کار و مسایل اجتماعی و کاریکاتور و نوشته‌ی طنز و جدی و این یکی از دلایلی است که راحت‌تر پیش می‌روند، در صورتی که در مملکت ما واژگونه‌ی آن تبلیغ می‌شود و همه همدیگر را به آن ترقیب می‌کنند، بسیاری چیزها دیگر از فرط جدیت، خشن شده‌اند. حال ردپای این گونه سخت‌گیری‌ها در این نوشته‌ی شما هم به چشم می‌خورد که زید‌آبادی را بی‌نزاکت دانسته‌اید.
-
-
ارادتمند
پویا باقری


It really works!

از من به شما نصیحت، هر وقت دیدید دارید قاط می‌زنید، شدید ورزش کنید جوری که بدن خودتون رو واقعا حس کنید.


۲۸ تیر ۱۳۸۶

Ban "Australian Unity" insurance company

عرض شود که اگر خواستید خودتون رو توی استرالیا بیمه کنید سراغ این شرکت نرید خیلی پفیوز تشریف دارن برای چندرغاز پول که می خوان برگردونن شصت تا فرم باید پر کنید و کلی وقت بذارید آخرش هم از سر و تهش می زنن و هفتصد صفحه terms and conditions می کشن بیرون. من که خودم و از شرشون خلاص کردم و رای هر کی رو هم که بتونم می زنم و رفتم سراغ medibank . تا حالاش که خوب به نظر می رسه.


کره و ژاپن باید برن کنار

چین عجب تیم محکمی بود این دفعه. کلی حال کردم اون شب بعد از دو تا گل خورده دو تا ایران زد و کمتر یادم میاد که ایران دو تا بازی باخته رو پشت سر هم جبران کنه. بعد هم که ازبکا ترتیبشون رو دادن. خلاصه که بخت اقبال این چینی ها با فوتبال جور نیس. عیب نداره عوضش هر وقت می رن المپیک ۸۰۰ تا طلا می گیرن ۲۵۰۰ تا نقره با هرچی برنز و اینا هست.
-
مالزی هم که گلاب به رو تون فقط تاکتیکش تر زدن به یازی ایران بود ولی من که فکر می کنم بازم نتیجه بدک نبود با اون بازی بسته مالزیایی ها. به توپ نمی رسیدن بازیکن رو می زدن.
-
دوباره خوردیم به کره. جالب این هست که همیشه توی این بازی ایران و کره جام آسیا هر کی برده سوم شده.
-
می خوام برم بازی استرالیا ژاپن رو ببینم. دلم می خواد استرالیا بزنه. به چندتا از همکارای فوتبالی گفتم کجا می رید بازی استرالیا رو ببینید منم میام گفتن چی شده؟! گفتم فعلا لازمتون داریم ژاپن رو بزنید. کلا که این جوری بیشتر حال می کنم ولی از همه مهمتر اینه که اگر ژاپن بیاد بالا ممکنه قهرمان بشه که می شه ۴ بار یعنی یه بار بیشتر از ایران.
-
آره درسته امروز سرم خلوت شده زرت و زرت تو بلاگرم!


FBI

آی دارم می میرم از خنده!! بذارید قصه رو از اول بگم: یه آقا پسر اوزی هست تو شرکت همچین خانومای تازه وارد شرکت رو ورانداز می کنه که نگو! تخم جن روش یه طرف دیگه س چشاش چرخیده اون ور کله ش. بعدش هم هی میاد وای می سه برای من شرح می ده. داشتم چایی درست می کردم برای خودم بهش گفتم:
- تو هم اسکن سه بعدی می کنیا!
همین جور که چشمش به طرف بود صورتش برگشت طرف من گفت:
- pffff... f-c-king hot mate!
گفتمش
- You are a good inspector...
کلی حال کرده با این اصطلاح و راه افتاده هی برای این و اون تعریف کرده که پویا به من گفته Inspector...
پیش خودم گفتم وقتشه برم سراغ Urban Dictionary
یک چیزی پیدا کردم که نگو براش ایمیل کردم دیدم داره ولو می شه رو زمین...



نژندخوانی

هیچ به این که چرا آدم ها به موسیقی غمگین گوش می دهند فکر کرده اید؟ قصد و توانایی بررسی همه جنبه های آن را ندارم اما توجهم به نکته ای جلب شده است. فکر می کنم بدیهی است که هیچ کس تمایلی به افزودن اندوه خود ندارد پس گوش سپردن به موسیقی غمگین دلیلی بر آن نیست چه شنونده غمگین باشد یا نباشد.
-
فکر می کنم راز آن این است که خواننده غمناک دارد در پس آوازخوانی اش می گوید که «با آن که اندوهناکم اما نای و جان آن را دارم که آواز بخوانم» واین یعنی امید. پس نژندخوانی هم راهی به کاستن از اندوه دل است نه افزودن آن و از این روست که آدمیان را خوش آید.


۲۶ تیر ۱۳۸۶

Probe!

نه بابا! حواستون باشه یه موقع یه کلمه ای رو که توی فرهنگ لغت های معمولی پیدا می شه اینجا نجورید نتایج وخیمی به دنبال داره. هاهاها!


A Brillaint Skill Ever, find your own solutions.

Lost? How to recover; if you can do it, you are the best.


۲۴ تیر ۱۳۸۶

فردا، چین

خب. این از اولین بازی. زدن سه تا گل توی بازی اول نتیجه‌ی خوبی هست حالا گیرم که یکی‌شو به خودمون زده باشیم :) بازی اول رو با چند از دوستای ایرانی توی یه بار توی "دانکستر" دیدیم. شبکه‌ی فاکس‌تل رو توی خونه نداشتیم و ضمنا بیشتر حال می‌داد که گروهی ببینیم. شهره خانوم هم افتخار دادن بازی اول رو همراهی‌مون کردن ولی فکر کنم دیگه خبری نیس. دو طرفدار غیر ایرانی هم همراهمون بود، همون دوستای ایرلندی‌مون، آلن و مری. جالب اینه که آلن اصلا فوتبالی نیست و یه سر داشت کرم می‌ریخت حین بازی، ولی مری حسابی، گفته که هرچندتا از بازی‌های ایران رو که بتونه می‌خواد با هم ببینیم. کلا پایه‌س. امروز اس.ام.اس زده که ایول عراقی سه-یک اوزی‌ها رو زدن! منم جواب دادم که من برعکس‌شو ترجیح می‌دادم. ولی خب در مورد ایران هم‌نظریم، به قول خودش می‌خواد ایران رو "ساپورت" کنه. دلیلش هم Cool Iranian Dudes هست. این چینی‌های بدشانس باز خوردن به ایران که براشون انگار بدیمن هست، تا تونستن به ما باختن. ببینیم فردا هم می‌شه یه حالی بهشون داد یا نه.

۲۲ تیر ۱۳۸۶

Castration Complex

:نکته

اگر می بینید یه نفر داره خودشو جر می ده که جلوش کم بیارید بهتره ناراحت نشید چون به احتمال زیاد قبلا جلوی شما کم آورده.


۲۱ تیر ۱۳۸۶

Idiot Test



با سپاس از خانم مهندس ریحانه :)

۲۰ تیر ۱۳۸۶

!یوهو دوباره فوتبال

به این فرناندو - همون استرالیایی ایتالیایی تبار - توی شرکت می گم میای ایران رو امشب تشویق کنی؟ پیمان هم اونجاس. قبلا می دیدم مردم اینجا هی پیمن پیمن (Paymen) می کنن نگو همون پیمان رو می گن که من می شناسم. چند سال اینجا کار می کرده و فرناندو هم زیر دستش بوده. خلاصه بهش می گم بیا. می گه ها؟؟ بیام ایران رو تشویق کنم؟ یادم نمی ره توی MCG (ورزشگاه اصلی ملبورن) زدیدمون Bloody Iranian! حالتونو می گیریم. بهش می گم شما؟ هاهاها! شانس آوردید به عمان نباختید کل کشورش اندازه ی نصف ملبورنه! می گه آره ولی فکر کنم دو برابر ما جمعیت دارن. خلاصه بهش می گم آماده باشید دوباره حالتون جا بیاد. Poor Aussies! دوباره می گه ‌Bloody Iranians! اون روز دو تاشون پشت سر من بودن کر شدم از بس که داد زدن.
ایول امشب بازیه! مردیم از بس فوتبال ندیدیم! شانس آوردیم خوش موقع هست.


۱۷ تیر ۱۳۸۶

۱۶ تیر ۱۳۸۶

همایون


آقا این دوستی ما با همایون هم داره حکایتی می‌شه برای خودش. این قدر با هم حرف زدیم و دوست شدیم که من کم‌کم دیگه باورم نمی شه من این آدم رو تا به حال به عمرم ندیدم. همون اوایل بود که اومده بودیم استرالیا و هنوز هاج و واج بودم که وبلاگش رو روی اینترنت پیدا کردم و بهش ایمیل زدم و اظهار نظری کردم که جواب داد زنگ بزن با هم حرف بزنیم. و از اون روز شده دوست خیلی خوب من که خیلی هم تجربه‌هاش کمکم کرده و هم روحیه‌ی مثبت و خستگی‌ناپذیرش.
-
تعریف از خود نباشه، - حالا باشه هم باشه تعارف نداریم که - نمردیم و یه نفر از خودمون" کارنشدنداره‌تر" هم دیدیم. دیگه داشت برام آرزو می‌شد که این ور دنیا وسط آسمون و هوا پیداش کردم. توی فضای مجازی نوشته‌هایش و بعد هم گفتگوهای هر از گاه.
-
پدیده‌‌های ندیده در ذهن من رشد می‌کنند و از جایی به بعد باید ملموس شوند. گاهی شوخی و جدی فکر می‌کنم که تا این "پدیده‌ی نوشتاری-شنیداری همایون" تبدیل به شمس تبریزی نشده، ببینمش :) حالا از این حرفا گذشته این جناب همایون خان آن قدر کمک‌های فکری بجا و درست وبرادرانه به من کرده که احساس قدرشناسی خودم را عمیقا ابراز می‌کنم. چطوری همایون؟ حال کردیا!


070707

هفتِ هفتِ هفت
خلاصه خیلی هفت

۱۴ تیر ۱۳۸۶

Second "Alternative"

.موسیقی بر هر درد بی درمان دواست

۰۶ تیر ۱۳۸۶

ظرفیت - شخصیت

.ظرف بعضی آدما با چار تا قطره سر می‌ره. اصطلاحا: بی‌ظرفیت
اما دم اونایی گرم که ده‌تا سطل هم می‌ریزی، انگار نه انگار. آب از آب تکون نمی‌خوره.

Urban Dictionary

این رو ببینید. جالبه. من که خیلی لازمش داشتم. شاید بشه گفت یه چیزی هست تو مایه‌های همون "کتاب کوچه"‌ی خودمون. ظهرها که توی شرکت بیلیارد و فوتبال دستی بازی می‌کنیم ملت کلی حرف مفت بار هم می‌کنن که باید فهمید. به این راحتی‌ها نمی‌شه توی فرهنگ لغت‌های معمولی پیداشون کرد. خلاصه به‌درد‌بخور هست.


۰۳ تیر ۱۳۸۶

خنده و درد

:آورده‌اند که
آن که می‌گرید یک درد دارد آما آن که می‌خندد هزار درد.
--
یا حالا هزارتا نه، احتمالا چندتا.
منظور این که اگر دیدید کسی داره از ته دل می‌خنده یا مزخرف می‌گه که چارتا آدم دیگه رو بخندونه، شاید بهتر باشه همون اول فکر نکنید که ای بابا، یارو بی‌غمه...

۰۲ تیر ۱۳۸۶

Mort-Day

!جناب مرت! تولدتان مبارک قربان