۰۳ اسفند ۱۳۸۴

نعیم و پریسای عزیز،

چاره ای جز زندگی نیست!
چاره ای جز شادی نیست!
راه دیگری نیست.

لعنت بر انواع و اقسام جدایی! که مرگ بدترینش است، ولی چه می شود کرد؟
حیف از انسان های خوب و شاد و آفرینشگری مانند شماست که غمگین باشند.
شاد باشید که با همید و از وجود هم لذت ببرید و آنچه را که دوست دارید بسازید.

۰۲ اسفند ۱۳۸۴

نوروز در گوگل

سرگیجه

هر وقت گوریلاز گوش می کنم یاد بعضی از وقتایی که با این «جک و جونورا» توی علم و صنعت می گذروندم می افتم، یادش به خیر...

امیر: ای سگ تو ریشت!
نعیم: حیف امیر نیستی!
وحید: صوبونه خوردی؟ درست صوبت کن!

*

Windmill, Windmill for the land
Turn forever hand in hand
Take it all in on your stride
It is sinking, falling down
Love forever love is free
Let's turn forever you and me
Windmill, windmill for the land
?Is everybody in


* Feel Good Inc. - Gorillaz

پ.ن. راستی این تیکه از آهنگ رو از طرف خودم و گوریلاز به شهره تقدیم می کنم.
”!DELAM MIKHAD”

…still in your mind

بامدادان، دو راهب بودایی بر راهی می رفتند. به رودی رسیدند. دختری آنجا ایستاده بود که از رود بگذرد و نمی توانست. یکی از راهبان او را به دوش گرفت و هر سه از رودخانه گذشتند و دو راهب رفتند.

شامگاهان، پس از راهی دراز،هنگام خواب، راهب دوم پس از سکوتی طولانی بی مقدمه گفت: ولی ما نباید زنان را لمس کنیم.
که راهب دیگر پاسخ داد: من، او را همانجا به زمین گذاشتم. ولی او تا بدین جا، تا کنون، تمام راه بر دوش تو بوده...

- نقل به مضمون، کتاب « یکصد حکایت ذن»

۳۰ بهمن ۱۳۸۴

It is not because of Past.
and it's not for Future.
It can not be forever...
It's just for Now.
It's for the MOMENT.

۲۹ بهمن ۱۳۸۴

.Try it

به روشنی تفاوت آدم هایی را که به جای سیستم «امر و نهی»، تحت سیستم «آموزش، مشاوره و آزمون و خطا» هستند، می بینم. مردم کشور ما فرصت تمرین و تجربه و تصمیم گیری برای «خیلی چیزها» را نداشته اند.

!Posintio

اون روز داشتم با شهره حرف می زدم position و گزینش رو با هم قاطی کردم گفتم پزینش :)

حالا منظور این که این پزینش من دوباره می خواد عوض بشه! این روزا توی بخش ما رئیس و روسا یه کم داره سرشون به تهشون پنالتی می زنه و فعلا که این پنالتی ها به نفع من بوده. تازه داشتم می فهمیدم توی پزینش جدید چه غلطی دارم می کنم که قراره برم سر یه کار دیگه که شباهتهایی به کار الانم داره ولی به قول رئیس more digitalized هست. ظاهرا این که تونستم زود از پس کار قبلی بر بیام برام خوب بوده.

ردیف شدن عددها برام جالبه؛ 17/2 شون ( 17 فوریه – که مشابه 17 / 2 خودمون – روز تولدم هست) اولین باری بود که تنهایی با دوتا از رئیس های بخش جلسه داشتم. خیلی رمل و اسطرلابی شد نه؟ خلاصه این که برام توضیح دادن که بعد از 2 هفته training هم زمان با کار قراره چه کار کنم. کسی هم قراره به من آموزش بده یه مرد دورگه ی استرالیایی – ژاپنی هست با یه لهجه ی اوزی سوپر خفن که سه تا ویژگی دیگه هم داره: باحال، وراج، و قیافه ای شبیه قورباغه.

از سه شنبه می رم سر کار جدید و از من احتمالا خواهند خواست که به جای 8:30 تا 16:30 از 10 تا 18 کار کنم که این جوری دیگه مجبور نیستم کله ی سحر دنبال اتوبوس بدوم و سوت بزنم تا وایسه. کار جدید قراره بهتر باشه، امیدوارم واقعا هم بهتر باشه چون من معیارهام گاهی با همه 180 درجه فرق داره.

۲۷ بهمن ۱۳۸۴

Apple

اگر می خواید بیرون از ایران کار کنید هرجور شده از یه جایی مکینتاش گیر بیارید و باهاش کار کنید. من شانس آوردم الکی گفتم بلدم و کارم جوری بود که تونستم یواشکی سر در بیارم.

۲۳ بهمن ۱۳۸۴

Second S-e-x

Nowadays Shohre is reading Simone De Beauboir's "Second S-e-x".
She said: In Persia Incest was not forbidden and marriage was frequent between brother and sister.

ref: p. 105 - translated by H. M. Parshley, Jonathan Cape Publication, 1956

خیالبافی

یکی از سرگرمی های جالب در زندگی خیالبافی است که این یه نمومه ش هست:

وقتی دارید توی شهر یا حالا هرجا که مردم هستند با گوشی به موسیقی گوش می دید، به حرکت های آدم ها و ماشین ها و ... چیزهایی که می تونه هم آهنگ باشه توجه کنید، خیلی وقتا می شه از آمیزه ای که درست شده لذت برد. مثلا نشستید دارید از موسیقی حال می کنید یه آدم خوش منظره هم داره رد می شه و ریتم راه رفتنش هم با ضرباهنگ موسیقی یکی شده و به به!

خب، حالا این قضیه می تونه بر عکس باشه مثل این:

داشتم راه می رفتم دیدم یکی از همین آدم های خوش منظره نشسته روی نیمکت کنار پیاده رو و داره موسیقی گوش می ده و با انگشت هاش هم روی پاش ضرب گرفته، سرعتم رو تنظیم کردم و با همون ضرب راه رفتم. نزدیک تر که شدم شروع کرد با پاش هم ضرب بگیره، از جلوش که رد می شدم نگاهی از سر فرط باحالی بهش انداختم. چشمک زد، من هم لبخند زدم. حدسم درست بود. ایول حال کردی؟ من هم.

خیالبافی: جالب این جاست که بعضی وقتا کل این پدیده می تونه ذهنی باشه و آدم بازهم کیف کنه.

aust, kubrick, design

دوتا جای جالب رفتیم که همزمان شده بود با دوره ی بی کامپیوتری.

Australia Day

هر وقت خبری باشه و روز مهمی و ... زود این ملت پهن هستن کف پارک و خیابون و پیاده رو و یه مشت بچه و سگ دور و ورشون ریخته و دارن از سر و کول هم بالا می رن و یه جماعتی هم دارند جلوشون می خونند و می رقصند و آب و هوا و صفا و...

روز استرالیا هم همین طور، اما جای جالبش برنامه ای بود که توی میدون فدریشن برگزار شد. ( این کامپیوتر جدید روی صفحه کلیدش فارسی نداره، جونم داره بالا میاد!) گفتم که اینجا خیلی آدمای جور وا جور هست و به همین خاطر و به دلیل سیاست هایی که دولت استرالیا برای جذب مهاجر داره، خیلی روی چندفرهنگیmulticultural بودن تبلیغ می کنن و برنامه هایی که داشت توی این میدون اجرا می شد با این هدف بود و البته جشن و شادی.

برنامه یه چیزی بود که بهش می گن پرفورمانس ( کسی یه برابر فارسی خوب سراغ نداره؟) و از رقص های جداگانه ی مللی که توی استرالیا جمعیت قابل توجهی دارن شروع شد و به ترکیبی زیبا و هنرمندانه رسید که یعنی هم زیستی. برای من جالب اینجا بود و از واکنش های بیشتر مردم می شد فهمید که خیلی پی به عمق مفهوم و ساخت سمبلیک برنامه نبرده اند اما این باعث نشده بود که تصمیم گیرندگان و سازندگان از اجرای یک اثر خوب هنر مدرن منصرف شوند. این گونه است که با آموزش عمومی سطح درک جامعه از هنر بالا می رود اما این نکته را هم هوشمندانه در نظر داشته اند که با نگاهی سطحی و برای مخاطب عام، باز هم برنامه هیجان انگیز و گیرا باشد.

Stanley Kubrick

نمایشگاهی از وسایل و استنلی کوبریک در یکی از نگارخانه های میدان فدریشن برگزار بود که ما هم رفتیم. اولش احساسم عادی بود ولی رفته، رفته در نمایشگاه جوگیر شدم!

دست نوشته ها، دوربین ها، عکس ها، نامه ها، ...
ماسک های Eyes Wide Shut... اون دستمال کاغذی که روش نوشته شده بود FIDELIO...
ماشین تاپپ جک نیکولسون در Shining ( شهره داشت ولو می شد رو زمین از هیجان وقتی دیدش!)
لباس اسپارتاکوس،
لباس ها و وسایل اون مرتیکه تویClockwork Orange
ماکت های 2001 اودیسه ی فضایی، لباس همون میمونی که استخون رو پرت کرد هوا...
کتاب هایی که کوبریک درباره ی ناپلئون جمع کرده بوده و می خواسته فیلمش رو بسازه...

احساس کردم از نزدیک دیده بودم چه طور کار می کرده...

Melbourne Motor Show

این نمایشگاه را دیروز رفتیم. فرصت خوبی بود. چیز زیادی برای گفتن نیست، همه ی بزرگان بودند. لمس کردن از نزدیک و احساس این که صنعت و طراحانی هستند که این محصولات از زیر دستشان در می آید برایم احساس نویی بود. خطوط و فرم هایی را که دوست داشتم با دستم دنبال کردم و 322 تا عکس گرفتم. به رولز رویس، بنتلی، فراری و لامبورگینی هم نمی شد دست زد که اصلا خوشم نیومد. تنها ماشینی رو که وقتی دیدم ذوق زده شدم "لامبورگینی" بود. یادتون میاد کارت های ماشین بازی بچگی؟ اون "لامبورگینی کانتاچ" زرد؟

۲۲ بهمن ۱۳۸۴

Cross-Road-Contrast


سر چارراه وایساده بودم که چراغ عابر پیاده سبز بشه که از خیابون رد بشم، یه "فورد" قشنگ با رنگ سبز کاهویی متالیک اومد و جلوی من وایساد. خوب كه چشمم رو ماشین چرخید نگاهم به راننده افتاد، از پشت کلی پارچه و ریش پیداش کردم. داشتم به این ترکیب فکر می کردم که دیدم صندلی کنار راننده داره تکون می خوره، آهان خانم آقای راننده بود که به گونه ی زیبایی با پارچه پوشانده شده بود.

۲۰ بهمن ۱۳۸۴

GRAMMY

جمعه شب مراسم جایزه ی موسیقی گرمی برگزار می شه. قرار هست که که بانو مدونا و برادران گروه گوریلاز با هم برنامه داشته باشند، باید چیز خوبی باشه!

۱۸ بهمن ۱۳۸۴

T-Shirt

فصل پدیده ای هست که بخشی از یک چرخه ی طبیعی شمرده می شود و Bush Fire گفته می شود. سازمان هایی مسئول کنترل این پدیده هستند از راه های بسیاری برای آگاه کردن مردم استفاده می کنند. توی ترن مردی رو به رویم نشسته بود که روی لباسش نوشته شده بود:

FIRE FIGHTING
Is like s-e-x, size, equipment & technique
IS IMPORTANT


* درسته که این جمله یه خرده به بعضی ها فشار می آره! ولی خلاقانه و تاثیرگذار هست مگه نه؟


۱۷ بهمن ۱۳۸۴

چطوری رفیق؟

دمت گرم باد حسن نوزادیان!
One day, a page of calendar...

I wonder what language truck drivers are using, now that everyone is using theirs.
- BERYL PFIZER

۱۶ بهمن ۱۳۸۴

O-HUM

از کارهای گروه اوهام کیف می کنم. فکر می کنم هم موسیقی ایرانی و هم موسیقی غربی رو خوب می شناسند و خوب هم ترکیب می کنند. اون آلبوم نهال حیرت که عالی بود. باید ببینم این کار جدیدشون رو چه جوری می تونم گیر بیارم. آلبوم آلوده.


اِ! یه ایده! یه کسی باید با رقص های ایرانی این کار رو بکنه! چیز باحالی از آب در میاد! :)

آنچه گذشت...


عرض کنم که نمی دونم از کجاش شروع کنم، خیلی چیز دارم که تعریف کنم:

قضیه از اینجا شروع شد که شهره خانوم داشتند با لپ تاپ کار می کردند، یه نصفه لیوان چاییشون رو خالی کردند توی لپ تاپ. به قول خودش همه ی مهندس های کامپیوتر یا حسابی چایی و قهوه خورند یا سیگاری که گفتم تنها جایی بود که بهتر بود سیگاری بودی! دیگه این طوری شد و فکر کنم اگه همون موقع به کامپیوتر دسترسی داشتم اون چیزی که می نوشتم خیلی جانسوز می شد. حالا بعدش سعی کردیم طبق معمول! از زاویه "تبدیل تهدید به فرصت" به این مسئله نگاه کنیم و از این حرف ها که ضرر آدم رو بزرگ می کنه و آدم خودش می تونه اندازه ی مشکل رو تعیین کنه و ... من و شهره سعی می کنیم این جوری باشیم و به اندازه کافی از این فرصت ها برای بزرگ شدن داشتیم! ولی آدم بعضی وقتا دیگه دلش می خواد بگه آهای بخت و اقبال! قربون دستت! همین قدر که دنده پهن و پوست کلفت شدیم بسه فعلا!

خلاصه اون که لپ تاپ قبلی مادربردش سوخت و خدا خدا می کردیم که اطلاعاتی که روی اون داشتیم از بین نرفته باشه و شانس اوردیم که نرفت. برای تعمیرش هم اینجا اصلا ارزش نداشت که تعمیرش کنیم چون اندازه یه لپ تاپ نو ممکن بود مجبور بشیم پول بدیم. حالا وقتی داریم برمی گردیم ایران یا سر راه توی مالزی یا این که توی ایران می تونیم اون قبلی رو تعمیر کنیم شاید.

بعدش هم این که یکی از دوستامون با یه موسسه مالی اینجا قرارداد داره و لپ تاپ رو برامون دوازده ماهه قسطی خرید که باعث شد ما یه ضرر مالی گنده نکنیم. توی این مدتی هم که داشتیم دنبال این می گشتیم که ببینیم چی بخریم یکی از دوستای ایرانیمون رو اینجا دیدیم که یه دختر کوچولوی بامزه داره و گفت که تا حالا چند بار همین دختر کوچولو، آب پرتقال و شیر و چایی خالی کرده توی لپ تاپش و اونم با سشوار قضیه رو حل کرده و این که لپ تاپش هم توشیبا ست و ما هم گفتیم خوب توشیبا می خریم.

توی همین چند روزی که نتونستم بنویسم. تولد شهره ی عزیزم هم بوده که از چند وقت پیش تصمیم گرفته بودم روز تولدش درباره شهره ی گلم بنویسم ولی نشد. اون مطلب کوچولویی هم که یک فوریه که همون دوازده بهمن ماست به یه روش عجیب و غریب گذاشتم روی وبلاگ، برام مهم بود که به اون تاریخ اسم شهره اونجا باشه. دوست دارم درباره ی شهره توی یه مطلب جداگونه بنویسم ولی همین قدر بگم که از شانس های خیلی خیلی بزرگ من این بوده که شهره شریک زندگی من شده آدمی هست که هنوز نظیرش رو ندیدم. چند روز پیش بغلش کردم و گفتم با نصف دنیا هم عوضت نمی کنم! که رگ اصفهانیش بالا زد و گفت "نه خره! عوض کن بعد من می پرم توی اون نصفه دنیا که مال تو هست!" که منم خندیدم و گفتم که اگه این جوری باشه که من با یه جزیره کوچولو هم عوضت می کنم. :)

یه چیز دیگه؛ کار اون آموزش اون آقای سری لانکایی هم تموم شد نزدیک به دو هفته طول کشید. می گم آقا چون فکر می کردم نهایت سی و یکی دو سالش باشه ولی فهمیدم 4 ماه دیگه می شه 46 سالش! این محمدابراهیم محمداسماعیل هم قصه ای داشته زندگیش؛ یه بار ببرهای تامیل گرفتنش و تا سر مرگ زدنش و لوله ی تفنگ رو گذاشته بودند توی دهنش که خودش رو زده به موش مردگی و شانس آورده که تونسته در بره... بگذریم. خلاصه بعد از آموزش من هم رفتم یه سمت بالاتر واون کسی که قرار بود من رو برای سمت جدید آموزش بده خیلی دیر شروع کرده بود و همش سه روز وقت داشت و در واقع دو ساعت در هر روز! و با گهترین روش ممکن چیزهایی رو که می دونست به من گفت بعدش هم می خواست گورش رو گم کنه بره 6 هفته تعطیلات. حالا من خودم هر جوری شده بالاخره دارم از پس قضیه برمیام. ولی تا تونستم تو دلم به اون الاغی که به احمقانه ترین روش ممکن مثلا داشت آموزش می داد فحش دادم. ولی خوب حالا بالاخره اوضاع خوب تر شده. این سمت یه عنوان دهن پر کن هم داره:
Technical Planner

راستی دمتون گرم! با این که من چند روزی نمی نوشتم بازم می اومدید اینجا. آمارگیر می گفت.

۱۲ بهمن ۱۳۸۴

22

شهره خوبم!
تولدت مبارک!