۱۰ تیر ۱۳۸۷

روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خواستن توانستن است

گاهی فکر می‌کنم یعنی چه؟؟
چرا من هرچی می‌گم هیچ‌کی هیچ نظری نداره؟؟
یعنی این‌قدر همه با من موافق هستن؟
یا واقعا نظری ندارن؟
یا شاید می‌ترسن بگن؟
یا نمی‌خوان وارد بحث بشن؟
یا تنبلی می‌کنن؟ - فقط جواب این یکی رو می‌دونم که «بله»! بعضی‌ها خودشون بهم گفتن!
یا این قدر حرفای من بدیهی هست که حرفی و نظری نمی‌شه داشت؟
-
عرض شود که منظورم این نیست که مثل بعضی وبلاگ‌ها درخواست و تمنای کامنت و بازدید کنم و یه چیزی شبیه چت و احوال‌پرسی و تشکر از حضور سبز کسی و «شما هم سر بزنید» پایین هر نوشته اتفاق بیفته...
-
حرفم اینه که آدم وقتی فقط خودش زیاد حرف بزنه و بقیه فقط تایید کنن یا هیچی نگن - مثل وبلاگ من - این امکان هست که آدم همین‌طور سیخ دماغ خودش رو بگیره و بره و به به و چه چه و شاید یه موقع آدم به خودش بیاد که خیلی خوش موقع نباشه!
-
یا چه می‌دونم، شاید من از تجربیات خودم می‌گم و چه نظری می‌شه درباره‌شون داشت؟ (حتا اون موقع هم می‌شه فرض کرد که اگر من این کار رو می‌کردم چه فرقی با تجربه‌ی تو داشت) ولی این رو می‌دونم که خیلی موقع‌ها تجربه‌ها رو تحلیل می‌کنم و نتیجه می‌گیرم - درباره‌ی روش تحلیل و نتیجه‌گیری شاید بشه حرف زد...
-
خیلی احساس نمی‌کنم دارم منسجم درباره‌ی موضوع فکر می‌کنم. الان هوس کردم بیارمش اینجا، ولی دیروز که خودم تنهایی داشتم توی پارکینگ یه مرکز خرید گنده - در حالی که رب گوجه و تی‌شرت و جوراب و موز دستم بود - راه می‌رفتم، یه دفعه این احساس اومد که نکنه یه سره داری مزخرف می‌گی و خودتم حالیت نیست، بقیه رو من جسارت نمی‌کنم! :)


۰۸ تیر ۱۳۸۷

...آی من آفتاب‌پرست

الان خورشید تابیده توی پنجره‌ی طبقه‌ی هشتم ساختمون رو‌به‌رو و بازتابش صاف افتاده توی طبقه‌ی پنجم و روی صورت تا میز کار من. عجب این آفتاب حال منو خوب می‌کنه. فکر می‌کنم من یه آفتاب‌پرستم... تابش آفتاب همیشه منو به وجد میاره... کاش هر وقت لازمت دارم بودی، آفتاب.
-
دارم فکر می‌کنم این ایرانی‌هایی که جاهای کم آفتاب و تقریبا بی‌آفتاب هستن چه جوری زندگی می‌کنن؟ کانادا، لندن، سوئد... خود ملت اونجا هم انگار از بی‌آفتابی شاکی‌ان... الان از ذهنم می‌گذره خب چرا چیزی می‌نویسی که شاید یکی از اونجاها بخونه و دلش بگیره... بعد می‌گم خب اگر دل‌گرفتی گاهی هست که زیر این آسمون همه‌ جاش همینه ولی اگر بیشتر از اینه و دلیلش اون ابرهای خورشیدپوش هستن... خب باید آدم کوله‌بارش رو بندازه سر دوشش و بره یه جای دیگه. جایی که بشه یه پر علف بذاری گوشه‌ی لبت و چشمان باز-بسته به فکر و خواب فرو بری و چی بهتر از این؟
-
دوباره فکر می‌کنم این انگلیسی‌ها که افتادن این ور و اون ور دنیا، خاورمیانه، هندوستان، استرالیا... حتما یه دلیلش هم این بوده که توی اون جزیره‌ی مه‌آلود خورشید زیبا رو کم داشتن. جالب این‌جاست که مردم این جور جاها حتا بعد از سالیان سال و چندین نسل هنوز پی خورشید می‌گردن... از بعضی از انگلیسی‌ها و ایرلندی‌های استرالیا هم شنیدم که اینجا به دنبال آفتاب اومدن...
-
این کاره نیستم ولی تفسیر پزشکی هم داره، انگار در اثر تابش آفتاب هورمون‌هایی در بدن ترشح می‌شه که آدم رو شادتر می‌کنه.
-
من که شدیدا آفتاب‌پرستم، به محض این که خورشید به من می‌تابه، خیلی خیلی زود تغییر حالم رو حس می‌کنم، خیلی زود.

۰۳ تیر ۱۳۸۷

شاخ گربه - و شب‌گویه‌های ذهن پریشان

توی یه کافه چای و قهوه خوردیم. روی دستمال کاغذی‌هاش چاپ شده بود:
-
!Better to have enjoyed & made a mess than to ever have enjoyed at all
-
تقدیم با مهر به تمامی آنان که از شاخ گربه می‌ترسند. آسّه برو آسّه بیا که گربه شاخت نزنه.
چند روی پیش به دوستی می‌گفتم که من سعی می‌کنم استرالیا برایم بیشتر از خیابان‌های مرتب و خوب و سوپرمارکت Coles باشد. فکر نمی‌کنم اغراق کرده‌ام. واقعا فکر می‌کنم گروهی خودشان آواره‌ کرده‌اند و چیزهایی که به دست آورده‌اند خیلی کمتر از چیزهایی که از دست داده‌اند و از همین‌ها هست که بعد از چند سال خواهی شنید که ای داد و فغان که از آن جا رانده شدیم و از این جا مانده و خروار خروار پند واندرز دارند برای خلایق.
-
کسی که زندگی مهاجری را برگزیده، خوب است که سبکبالی را تمرین کند نه این که خود را از جایی بکند و به جای دیگر بچسباند و مدام در حسرت چسب قبلی! البته نمی‌دانم نیازی به توضیح است که این حرفم تضادی با شناخت هویت و فرهنگ خود ندارد، چه لزومی به فراموشی داشته‌هاست؟ می‌توان از آن لذت برد و بر آن افزود و یاد گرفت و تجربه کرد.
-
و مضحک و اندوه‌بار این است که می‌بینی این بی‌تحرکی و کم‌زنده‌بودن‌شان حاصل زنجیر‌های دست‌ساخت خودشان است.
-
انگار عناصری در فرهنگ بشری هست که راز و رمز بهروزی است. روزگاری در تاریخ در فرهنگ آن گوشه از دنیا که ما از آن جاییم بود که بی‌تعلق باش و بی‌تکلف. آسوده باش و نیک و خود را بنگر و کاری به کار دیگری نداشته باش تا او هم خودش باشد. آن چه ما ادعایش را داریم، انگار در فرهنگ این‌جا عملی‌تر شده و آن قدر در جامعه منتشر شده که دست کم مردم با این حرف‌ها بیگانه نیستند... باز هم نمی‌دانم نیاز به گفتن هست که اصلا منظورم این نیست که تک تک اعضای جامعه‌ی غربی تا جایی که من دیده‌‌ام این قدر وارسته‌اند! البته که هزار جور مزخرف هم هست که دیر یا زود جزو واردات مملکت ما خواهد شد - که سرمایه‌ها پشت این چیزها و مصرفشان است. حرفم این است که این چیز‌ها را اگر کسی بخواهد ببیند می‌شود دید، سخت هم نیست.
-
دوستی می‌گفت دیگر در خیابان جردن تهران آن قدر بنز و بی ام و آخرین مدل هست که اگر با ماکسیما بروی کسی نگاهت نمی‌کند! آهی از نهادم بر آمد که صد شاخه گل به سر ما! انگار که بازار فخرفروشان و تازه‌به‌دوران رسیدگان خوب داغ است و هر روز بهتر از دیروز.
-
بلاتکلیفیم، همه‌اش هم تقصیر خودمان نیست، تاریخ و روزگار و دیگران "هم" به سرمان آورده‌اند. نکته این جاست که اگر خودمان نخواهیم ببینیم کجاییم - با همه گرفتاری و بی‌وقتی برای دیدن - کسی نخواهد گفت و هیچ جامعه‌ی در روزگار خوشی دردهایش را نشناخته است.


...آنان که خود را می‌نویسند

زیر چای را که روشن می­کنم
بیست تا مانده است به آمدنت
آب که جوش می­آید
ربعی از این دایره کوچک بیشتر نمانده
چای را که دم می­کنم با چند پر بهارنارنج تازه
ده تای دیگر می­رسی
چای آماده است...
-
ادامه‌ی شعرش را در وبلاگ خودش بخوانید. یکی از دوستانم که خوب خود را می‌نویسد.


۳۰ خرداد ۱۳۸۷

!فرقی نمی‌کنه من فریاد می زنم

خب. فردا سومین مسابقه‌ی دوستانه‌ی بسکتبال ایران - استرالیا هست. اولی توی پرث بود، دومی توی آدلاید و سومی هم ملبورن که ما و بر و بچ داریم می‌ریم. هر دوتای قبلی رو ایران باخت، برای من مهم نیست فردا هم نتیجه چی بشه، من فقط می‌رم که برای تیم ایران فریاد بزنم و با هر پرتابشون بپرم هوا و حالشو ببرم! :)
-
می خوایم صورت هامون رو هم رنگ کنیم. جناب پروفسور مرتضا میرغلامی (مورت/مورتون/مش غلام~ مشهدی هست) هم به سفارت سفارش پرچم داده بوده که فرستادن.


۲۹ خرداد ۱۳۸۷

از که آموختی؟

پسری 27 ساله و استرالیایی توی بخشی که من کار می‌کنم تا همین چند روز پیش کار می‌کرد که برای کار چند ماهی کار راهی آمریکا شد. اگر بخواهم دو ویژگی بارز از او را نام ببرم خواهم گفت: دو رو، خودخواه. البته ویژگی‌های خوب هم داشت. آدم باهوشی بود و مستقل و دیوانه‌بازی‌های جالبی داشت. حتا برای آدمی مثبت‌اندیشی مثل من ویژگی‌های منفی‌اش آن قدر بارز بود که دیگر ویژگی‌هایش را می‌پوشاند.
-
رفتاری کاملا عادی نسبت به او داشتم. او را همان که بود می‌دیدم. زیاد با هم ارتباط مستقیم کاری نداشتیم. اما در همان حد هم خودخواهی و دورویی‌‌اش می‌توانست آزاردهنده باشد اما سعی کردم که خودم باشم و اخلاق آزارنده کسی در احساسم و رفتارم با او تاثیری نداشته باشد. شاید بتوان اسمش را گذاشت برخوردی خنثا و انسانی و برای من که پیش‌فرض رفتارم با هر کسی چه آشنا و چه نا‌آشنا دوستانه است، می‌توان گفت اندکی ثقیل بود ولی انگار روش برخوردم آسوده‌ام می‌کرد. اگر کمکی می‌خواست انجام می‌دادم و کاملا توقع داشتم که اگر چیزی پرسیدم کمکی نکند. نگفته نگذارم که در کل رفتارش خامی کودکی - نه معصومیت - دیده می‌شد.
-
هم‌زمان از هوش و استقلالش خوشم می‌آمد. اما فکر می‌کردم آن قدر باهوش نیست که بداند دورویی شیوه‌ای مناسب برای زندگی نیست ـ از نگاه من - و اسقلال و خودخواهی‌اش - که بیش از فردگرایی غربی بود - با هم آمیخته بود.
-
پیش از این برخوردی به این اندازه مستقیم با چنین آدمی نداشتم و رفته رفته درستی روشی که برای رفتار با او برگزیده بودم برایم بیشتر آشکار شد. خوشنود بودم از روشی که پیش گرفته بودم و راه حل خودم.
-
بخش جالب داستان هنوز مانده! از جایی به بعد خودم را بیشتر در حالت "مشاهده"ی یک" پدیده/گونه‌ای از آدم" دیدم که لزوما بخش‌های منفی‌اش آزارم نمی‌داد که هیچ، یاد هم می‌گرفتم؛ گونه‌ای بررسی. ضمن این که ویژگی‌های جالبی هم داشت.
-
رفته رفته نوع رابطه عوض شد، تا جایی روزی در آمد و گفت: Hey you are really a cool dude, I like you و از حرفش جا خوردم و توقعش رانداشتم. چون رفتارم همان طور که گفتم آن قدر که دلخواه خودم است به طور کلی دوستانه نبود ولی روراست بودم و انگار همین او را به من نزدیک کرده بود حتا حرف‌های خصوصی‌اش را به من می‌گفت.
-
رابطه یک سطح نزدیک‌تر شد و به شخصیت واقعی‌اش نزدیک‌تر شدم. هنوز همان بود که بود ولی دورویی‌ای که با همه داشت با من به نحو روشنی کمتر شده بود، حس می‌کردم فکر می‌کند به آن در برابر من نیازی ندارد و نوع خودخواهی‌اش هم تغییر کرد و به رفتار یک دوست خودخواه تبدیل شد که تفاوت بسیار با قبل داشت.
-
برایم تجربه‌ی جالبی است چون برخورد و چالش و حتا بحث و گفتگویی مستقیم و تند میان من و او رخ نداده بود که هیچ، در واقع هیچ برخورد مستقیمی بر سر آن چه گفتم روی نداده بود ولی حس می‌کردم روشی تازه را یافته‌ام.
-
روزی که می‌رفت گفت که حیف است که تو را برای مدتی نمی‌بینم. ولی در تماس هستم. من هم واقعا با کمال میل برایش آرزوی موفقیت کردم گفتم کاری داشتی بگو.


۲۸ خرداد ۱۳۸۷

در ستایش ساقی‌مسلکان همراه دل

تقدیم به حسن نوزادیان
به خاطر نامه‌ی پر از مهرش
-

آنچه حافظ را شیدا کرده - "ساقی، مفهوم ساقی". رندانی هستند که می‌دانند و بلدند و حال دیگری را می فهمند. صدای دل را می‌شنوند و می‌بینند که دل چه می‌خواهد.
-
لذتشان در همراهی با دل دیگری است - هم‌آوا با دل خود - و گاهی، دیگری است که همراه دل اوست، که خود نیز ساقی‌مسلک است.
-
ساقی:" ذهنت به کجا می‌رود؟ فکرت کجاست؟ من آن‌جایم! لب باز نکن! آسوده باش، می‌دانم چه می‌خواهی!"
-
و آسودگی خیال است که از کرشمه‌ی ساقی بر روان جاری می‌شود.
-
در همدلی ساقی‌مسلکان با هم، جایگاه ساقی، سیال است و بر سر گرد‌هم‌آیی دوستان در چرخ و پرواز است. نوبتی در کار هست و نیست. نمی‌دانند و توقعی هم نیست؛
-
ساقی: " پیش از آن که بانگ ذهنت به زبان رسد که چه می‌خواهی، دانسته‌ام!"

۲۳ خرداد ۱۳۸۷

...دور فلک درنگ ندارد

1
وقتی توی کلاس یوگا وارونه بودم داشتم فکر می‌کردم. بنابراین می توانید یا وقتی وارونه هستید بخوانید، یا وارونه شوید و بعد بیایید بخوانید، یا بخوانید بعد بروید وارونه شوید و رویش فکر کنید. شوخی نمی‌کنم. تا حالا وقتی مغزتان وارونه است فکر کرده‌اید؟
2
با یکی از دوستان دوره دبیرستان همیشه بحث داشتم. سر روش زندگی. سعیی بر قانع کردن هم نداشتیم ولی مدافع سرسخت روش خود بودیم و من همیشه آخر بحث به یک سوال می‌رسیدم که هیچ‌گاه احساس نکردم پاسخی برایش به من داد. پرسشم از او این بود که به من بگو تو چه فرقی با یک انسان 60 ساله‌ی محافظه‌کار داری؟
3
تاگنون سعی کرده‌اید واقعا خلاق باشید؟ یعنی فرض کنید که برای فلان موضوع واقعا هیچ مانعی ندارید تا ببینید واقعا چقدر آزاد فکر می‌کنید؟ عادت رایج این است که همیشه مسئولیت محدودیت‌ها می‌افتد به دوش دیگران و چیزهایی خارج از وجود انسان. تا حالا جسته‌اید ببینید که آیا اولین دیوار‌ها در ذهن شما نیستند؟ در جامعه‌ی بسته البته این موضوع را سخت‌تر می‌توان فهمید. همه در آرزوی پروازند. حتا آن‌ها که واقعا نمی‌خواهند و حتا می‌ترسند و حتا بدشان می‌آید. آدم‌ها خودشان نیستند.
4
و دیوارهای ذهن وقتی واقعا رخ می‌نمایند که دیگر تحمیل جامعه کمتر است. آدم‌ها با خودشان طرفند. دست کم می‌توان گفت اگر بخواهند با خودشان طرف باشند امکانش هست.
5
برای خودتان مسئله طرح کنید. هر چیزی که دلتان می‌خواهد و ببینید که فکرتان به کجا می رسد. یک خودرو طراحی کنید. ساده. اگر چرخ داشت یعنی اولین دیوار. کجای مسئله بود که چرخ داشته باشد؟ آن هم چهارتا؟
فکر کنید هیچ محدودیتی در ذهن نیست. آن وقت می‌بینید که آزاد بودن آن قدر‌ها هم راحت نیست!
6
معلم یوگا گفت حرکتی کنید. سخت بود. گفت الان هست که مغزتان می‌گوید نمی‌توانم. یک پرسش. که آیا می‌خواهی انجام دهی؟ گفت که یک لحظه است. همان لحظه بگویید می‌خواهم.
7
فرمول کلی نمی‌خواهم بدهم. ولی اگر کارهایی نمی‌کنید و دلیلش تنها احتیاط شخصی خودتان است. شاید این یادآوری بد نباشد که از 60 سالگی به بعد وقت احتیاط دارید. اگر هم نرسیدید به 60 سالگی که دیگر احتیاطی لازم نیست :)

۲۲ خرداد ۱۳۸۷

و حالا ببینیمتون Change





-
چند تا از رفقا ایمیل زدن که "بابا ببینیمت" این رو براشون درست کردم بفرستم خوشم اومد بذارم اینجا. شاید یکی که هم که نگفته بابا ببینیمت خواست بابا ما رو ببینه. حالا بابا ما شما رو ببینیم، هم اون رفقایی که گفتن هم اونایی که نگفتن. آهان راستی یه ایده، هم اونایی که نه گفتن نه دیدمشون.
-
ضمنا کله‌م بعد از سال‌ها تغییر عمده کرده. اون بالا سمت چپ. همین الان از خودم گرفتم. اون عکس‌های قرمز رو هم
ـ Alan Fitzpatrick
- گرفته. مرتیکه سواد فارسی که نداره. به انگریزی می‌نویسم نگه نگفتی.



۱۷ خرداد ۱۳۸۷

وبلاگستان

چند روز است همین طور که دارم کار می‌کنم هر از گاهی وبلاگ هم می‌خوانم. کار غیر معمولی است چون معمولا خیلی وبلاگ نمی‌خوانم جز خیلی معدود وبلاگ‌ها که سر می‌زنم. خیلی دوست دارم بخوانم ولی وقت نمی‌کنم. همین که برسم گاهی حرفی را که به ذهنم می‌رسد بنویسم هنر کرده‌ام. آن‌قدر سرم را شلوغ کرده‌ام که کاری خارج از برنامه که می‌‌‌‌آید به صرافت می‌افتم که وقتش را چطور جور کنم. صبح تا عصر سر کار و بعدش هم هر روز به کاری.
-
واقعا این وبلاگستان فارسی عجب دنیایی شده! این که این همه آدم از همه جا و همه کس و از همه مهم‌تر از خودشان - گاهی بی‌پرده - می‌نویسند پدیده‌ای شگفت در فرهنگ مکتوب ایرانی است و تعبیر عباس معروفی - انقلاب فیروزه‌ای - زیینده آن است.
-
این رخداد در فرهنگ ایرانی و زبان فارسی شاهکار است. (لطفا توجه داشته باشید که الان مشغول ستایش فرهنگ ایرانی و زبان فارسی نیستم - هر چند بخش‌های ستودنی بسیار دارد). منظورم مستقیم و روشن همینی هست که می‌گویم. این که یک ایرانی از جزییات ذهن و تجریه‌ها و زندگی‌اش بگوید، برای کسانی که بر بستری شبیه او بزرگ شده‌اند و ساده‌تر می‌فهمند چه می‌گوید. افزودن برگی بر درختی با هویت امروزین در گلستان زبان فارسی که محمل فرهنگ ایرانی است.
-
قدردان کسانی هستم که راه لذت بردن از زندگی را برایم هموارتر کرده‌اند، از دوران کهن تا کنون، و رازهای زندگی را گشوده‌اند. از بزرگان که همه می‌شناسندشان تا همین دور و بر.

۱۵ خرداد ۱۳۸۷

خط سیاه

این یادداشت را شهره از دیده‌های سفرش نوشته و از من خواست که اینجا بگذارم، هر از گاهی با او کلنجار می‌روم که وبلاگی بسازد و بنویسد اما زیر بار نمی‌رود، می‌گوید نمی‌خواهم یه کاراضافه روی ذهنم بیندازم، حرفی ندارم که بنویسم - پیش خودم می‌گویم پس این سخنرانی‌ها از آن کیست که هر از گاهی صادر می شود! - الان دارد می‌زند توی کله‌ام و می‌خندد می‌گوید مثلا الان داری توی دلت می‌گویی؟ می‌گویم کار اضافه نباشد روی ذهنت هر وقت خواستی بنویس، دلیل‌هایش تمامی ندارد، می‌گوید خیلی به‌ندرت می‌نویسم مردم حوصله‌شان سر می‌رود نمی‌روند بخوانند. می‌گویم عیبی ندارد، هر وقت نوشتی من مردم (!) را خبر می‌کنم. می‌گوید حالا که داری می‌نویسی پس بنویس که فکر می‌کنم سوادش را ندارم. می‌گویم حرف مفت می‌زنی. می‌خندد. بخوانید:
-
از سنگاپور برمی گشتم که توی هواپیما زن و شوهر عرب را دیدم. زن سراپاسیاه پوش بود. باریک اندام و ظریف. عینکی که قاب آن هم سیاه بود روی چشم‌هایش داشت.
-
دم در دستشویی هواپیما ایستاده بود که من رفتم پشت سرش توی صف. بعد از من یک زن و بعد از آن یک مرد آمد. زن روبنده‌دار از دستشویی برگشت و مجبور شد چند بار عذرخواهی کند تا از کنار مرد که حواسش نبود رد شود. طبیعتا نمی توانست به مرد دست بزند تا متوجهش کند. بالاخره رد شد. من و زن که هر دو نظاره گر رفتار او بودیم به هم نگاه کردیم. زن لبخند زد و گفت:‌"!Very strange "، لبخند زدم.
-
برایم همیشه سوال بود که زن‌های روبنده‌دار چطور از مرز رد می‌شوند و وقتی که پیاده شدم سرعتم را تنظیم کردم تا با زن و مرد عرب همزمان از مرز رد شوم.
-
با فاصله چند پیشخوان از مرز رد می شدیم. مرد با افسر صحبت کرد و زن به فاصله یک قدم از او ایستاده بود و گوش می‌کرد. در نهایت تعجب دیدم که زن ا ز مرز رد شد بی این که پاسپورتش را چک کنند. داشتم پیش خودم فکر می کردم که چطور این استرالیایی‌های محتاط این کار را می‌کنند که دیدم با یک افسر زن وارد اتاقی شد.
-
من از مرز رد شده بودم که او هم از اتاق بیرون آمد و حالا او هم واقعا از مرز رد شده بود.
-
پیش خودم فکر کردم از این انسان چه می‌ماند که از نمایاندن بزرگترین قسمت هویت خود شرمسار است. تصورش از زندگی چیست که انگار خط سیاهی بر موجودیتش کشیده اند؟‌ عجیب است.
-
و حالا دارم فکر می کنم که شاید خیلی از ما هم بر قسمت‌هایی از وجودمان خط سیاه کشیده‌ایم. خودمان را سانسور کرده‌ایم یا سانسورمان کرده‌اند. پاک می‌شوند اما. به طور قطع اگر پاکشان کنیم.