۰۶ اسفند ۱۳۸۶

Which world?

تنها زنی که توی شرکت ما روسری به سر می‌کند یه خانم سنگاپوری مالای است.
-
آن روز برداشته برای چندتا از همکاران از جمله من یک ایمیل زده با این عنوان که:
-
The most beautiful news reader in the world
-
دیدم درنگ جایز نیست! :) درست پشت سر من می‌نشینه، صندلی‌م رو چرخوندم و گفتم: Which world؟
-
گفت منظورت چیه؟ خودش چهره‌ای سبزه دارد. جالب اینجاست که چند روز پیش داشت لباس سنتی زنان و مردان مالای را نشانم می‌داد و تعریف می‌کرد ازشان. گفتم آخه این قیافه‌ی موبور و چشم آبی که با معیارهای زیبایی‌شناختی خیلی‌ها جور نیست، یه چینی یا یه آفریقایی یا خود تو چی فکر می‌کنه وقتی این رو می‌بینه؟
-
گفت یه گوینده توی تلویزیون سنگاپور هست که به نظر من خیلی خوش‌قیافه تر از این‌ هست.
گفتم پس چرا این ایمیل رو برای من فرستادی؟
گفت هیچی دوستم برای من فرستاد منم برای تو فرستادم!
گفتم جدی؟ :)) و حتما می‌دونی که مثلا وقتی توی مالزی یا سنگاپور کشورهای دیگه‌ی آسیایی روی بیلبوردهاشون این گونه از زیبایی تبلیغ می‌شه، بعد از مدتی هم معیار‌های زیبایی شناسی مردم‌شون عوض می‌شه و کم‌کم به این نتیجه می‌رسن که خودشون بد‌ترکیب هستن و دیگران بهتر، و این احساس حقارت می‌تونه عمومیت بیشتری پیدا کنه و فقط محدود به ظاهر نشه و این ایمیل پراکنی سرکار هم به این روند کمک می‌کنه.
-
گفت آره باید بالاش می‌نوشتم که این خانومه خوشگله بهش نگاه کنید ولی نه برای همه‌ی دنیا.
گفتم دقیقا! :)


۰۵ اسفند ۱۳۸۶

آی شوت‌ها

یا یه آدم شوتی یه چیزی رو برای آدم می‌گه بعد فکر می‌کنه تو شوتی که که نفهمیدی، یا این آدم خودش شوت بوده نفهمیده طرف چی گفته، یا کلا هیچ کدوم.


۲۵ بهمن ۱۳۸۶

والنتاین

یه دختر کوچولو-موچولوی چینی‌تبار توی شرکت هست که مهندس برق هست. داشتم از کنار میزش رد می‌شدم یه مجله توجهم رو جلب کرد. پرسیدم می‌تونم یه نگاهی بندازم گفت آره. داشتم ورق می‌زدم که پرسید امروز، روز والنتاین هست برای همسرت چی می‌خری؟ گفتم هیچی، ما از روز والنتاین خیلی خوشمون نمیاد. گفت شما یا تو؟ گفتم نه شهره هم خوشش نمیاد، کلا خیلی با جشن‌های مسیحی و غربی میونه‌ای نداریم، به ویژه که من خیلی از کشیش‌ها خوشم نمیاد.
-
گفت: کشیش دیگه چیه این وسط؟
گفتم: بع! پس کلا نمی‌دونی قصه چیه و والنتاین کشیش بوده؟ زرشک!
گفت: نه نبوده! خدای یونانی بوده!
زدم زیر خنده و گفتم اصلا به اسمش نمیاد که خدای یونانی باشه پس گوگلت رو باز کن اصلا ببین ویکی پدیا چی نوشته.
خوند و گفت، انگار راست می‌گی و مشغول خوندن شد.
داشتم می‌رفتم گفتم سوالی داشتی زنگ بزن.
زیر لب غرغر کرد.


۲۳ بهمن ۱۳۸۶

؟

چرا خیلی از آدم‌های خیلی گنده همش نگران این هستن که بقیه اندازه‌شون رو درست می‌بینن یا نه؟


۱۸ بهمن ۱۳۸۶

!شروع شد؟


خب، عرض شود که زرشک! ما رو بگو که به فکر افتاده بویدم ببینیم بازی ایران - سوریه کی هست و به چه کلکی و کجا می‌شه دید؟ توی اخبار که نبود و اگه آدم حواسش نباشه از دست می‌ده.
-
انگار که باز دل‌خونی شروع شد! صفر - صفر با سوریه، یکی از دوستان می‌گفت همون بهتر که ندیدم، عارض شدم که دیدن بازی تیم ملی برای من فریضه‌س. شده بشینم با اعصاب‌خردی ببینم از دست نمی‌دم. چیزی هست که از وقتی دست چپ و راستم شناختم انجام دارم و دوستش هم دارم. علی‌الحساب که سرمربی هم نداریم، ببینم اونجا چه خبره؟ این کلمنته بالاخره می‌خواد چی‌کار کنه؟
-
راستی چند بار هی می‌خواستم بگم نشده، به اینایی که هی می‌گن فوتبال بازی گروهی و ما ایرانی‌ها کار گروهی‌مون ضعیفه، - البته حالا کار به بحث عمومی‌ش ندارم - ولی مگه والیبال و بسکتبال ورزش گروهی نیست؟ پس چرا این قدر خوب با برنامه‌ریزی نتیجه گرفتند؟ تازه توی فوتبال که کار فردی خیلی می‌تونه موثرتر باشه.
-
نمی‌دونم، شاید دلیلش اینه که انگار توی فوتبال به صورت سنتی بیشتر ادعا داریم و خیلی مطمئن نیستیم که برنامه‌ریزی لازم داریم!

۱۷ بهمن ۱۳۸۶

!انگار که نه‌خیر


انگار هر چی همین‌جوری می‌شنیم که حس نوشتن بیاد، خبری نیست! خب کاری نداره، می‌شینم پای صفحه کلید و شروع می‌کنم. با خودم فکر می‌کنم که "حرف برای گفتن دارم، پس رابطه‌ی گمشده‌اش با نوشتن چیست که نمی‌نویسم؟"
-
عادت دارم روزهایی را که برایم مهم هستند اینجا یادداشت کنم. روز تولد شهره چیزی ننوشتم. چون فکرم راحت به چیزی ویژه نرسید و دوست هم نداشتم زور بزنم. اما خوشحالش کردم. دوستان رو جمع کردم توی یک کافه و بی‌خبر ورداشتم بعد از کار بردمش آنجا. خوشش اومد. خوش گذشت. بهش هم یک دوره کلاس عکاسی هدیه دادم.
-
مازیار جبرانی، یا به قول خودش "ماز جبرانی" هم یک شب توی ملبورن برنامه داشت. (انگار که اسمش را یک سطح برده بالا، مثل کسی که اسمش مهیار باشد و به خودش بگوید مه :) دمش گرم. کاردرست است، آدمی باهوش. از آنهایی که می‌داند چه کار می‌کند. دو ساعت دل سیر خندیدیم. و لذت بیشتر از این بردم که فرهنگ‌سازی می‌کنه‌، با ابزاری کارا؛ "طنز".
-
بحثش مفصل است ولی خلاصه بگویم که به نظرم به "خودیابی" ایرانیان بیرون از ایران خیلی خوب کمک می‌کند، این خودیابی ریشه‌ی زندگی نو است. از دیدن آدم مولف هم همیشه شادمان می‌شوم همان طور که حوصله مقلد‌ها را ندارم.
-
خب، حالا که به تعریف کردنم بد نیست بگویم که سه روز تعطیل بود رفتیم "Great Ocean Road" دختری استرالیایی شاگرد زبان فارسی من بود که دوست من و شهره شد. به من تلفن زد و گفت که با دوست پسرش که هندی‌تبار است و دوست او- میشل - که هلندی است می روند آنجا و شب هم خانه‌ی برادر خودش می‌مانند، پرسید می‌آیید؟ گفتم چه بهتر از این! خوش گذشت و آدم‌هایی با صفایی هم بودند، همه‌شان، البته دوست پسر آن دختر خانم - در عین حال که پسر بامعرفتی است - اندکی توی ژست است، از آنهایی که مراقب ویترین گفتار و پندار و کردارشان هستند و بادی به غبعب و لعابی بر همه چیز دارند، از آنهایی که آدم دلش می‌خواهد بگوید: "پسر بی‌خیال! باور کن خودت باشی باحال‌تری، می‌فهمم کدامش ژست و کدامش خودت! راحت باش!" ولی خب انصافا پسر خوبی بود.
-
با میشل هم دوست شدیم. آدم فهمیده و شوخ و شیطانی است. تولد شهره هم خواستم بیاید و خوشحال بود در جمع ما.
دارم فکر می‌کنم که انگار به سفرنامه نوشتن دارم می‌رسم، بعد به خودم می‌گویم که با وجود اینترنت، نیازی بگویم آنجا چه دیدم و توصیف ویژه‌ای هم ندارم. همین‌هایی را دارم می‌نویسم بس است. اگر اینها را ننویسم، کسی روی وب پیداشان نمی‌کند!
-
روز اول هم ناهار جوجه کباب مهمانشان کردیم روی منقل و زغال که برده بودیم :) حیاط خانه‌ی برادر رنول هم یک بز خوش‌اخلاق بود نامش Saturday که شنبه خریده بودندش و گاوی به نام یک‌شنبه، با دلیل مشابه برای نام‌گذاری.
-
امروز عصر هم با متیو رفتم توی یک کافه بازی استرالیا-قطر را دیدم. 3-0 حساب یکی همسایه‌های اهل تبانی در فوتبال نزدیک وطن را رسیدند. چندی پیش مقاله‌ای بود یادم نیست توی اکونومیست یا بی‌بی‌سی دربار‌ه‌ی این که چه جو زشتی را این کشور‌های ریز خلیج فارس در بین ورزشکاران نیازمند کشور‌های آفریقایی ساخته‌اند با ایجاد رقابت برای خریده شدن توسط همین نو‌کیسه‌ها. حالا اندازه یک مسابقه‌ی فوتبال دلمان خنک شد.