۰۸ آذر ۱۳۸۵

روشن چییست؟

خیلی­ها، خیلی­ها – آن قدر زیادند که شاید ... - معنی آن­چه را نچشیده­اند نمی­دانند.
-
البته که بدیهی است.

مگر باید همه چیز را بچشید تا بفهمید؟
حدسی، گمانی، فهمی...
ریاضی اگر بلدید استقرایی،
نمی دانم چیزی... هر چه بلدید.
همه ی عمر که وقت ندارید!

و این نکته­ی روشن آن را آن قدر هر روز و هر روز و هر روز،
می­بینی و می­بینی و می­بینی،
که فکر می­کنی پس بدیهی یعنی چه؟
روشن چیست؟

۰۵ آذر ۱۳۸۵

رالی

هوا خیلی سرد بود، داشتم یخ می زدم. وایساده بودم کنار خیابون منتظر تاکسی که یه پژو 206 جلوی پام وایساد.
عقب یه خانوم حسابی آرایش کرده نشسته بود و با موبایلش حرف می زد. سوار که شدم توجهم به راننده جلب شد؛ مردی شیک با کاپشن و شلوار چرمی که با یه دستش فرمون رو گرفته بود و روی کلاه کاسکتی که بین دو صندلی جلو بود لم داده بود.

- خوش آمدید آقا
- سلام، ممنون

خوب و نرم رانندگی می کرد. هیچ وقت از بین دو خط بیرون نرفت. موبایلش زنگ زد.

- سلام عزیزم خوبی؟ خوبم. تو خیابونم. ها؟ نه بد نبود فقط آخرش موتورسیکلتم اشکال پیدا کرد. حالا ایشاللا دور بعد. نه سالمم. گیتارتو وردار بیا پیش من. میای؟ قربون تو. ها؟ رالی که سه روز پیش بود. اونم بد نبود. جز پنج تای اول بودم. با همین 206. هیچی؟ تو چه خبر؟ من... من هیچی حوصله م سر رفته بود راه افتادم تو خیابونای شهر مسافر کشی...

- آقا ممنون پیاده می شم. بفرمایید.

- شب شما به خیر


۰۲ آذر ۱۳۸۵

آدم هاي راه

آن مهندس نرم­افزار كه به او طراحي صنعتي درس مي­دهم‘ به شناخت خوبي دارد مي­رسد. هدف من هم از اول همين بود كه داراي نگرش طراحي شود‘ آن هم به گونه­اي خلاقانه.

خودش آدم باهوش و با دل و جراتي هست اما خيلي خوشحال شدم وقتي ديدم كه آن قدر اعتماد به نفس پيدا كرده كه با گروهي كه مي­خواهند يك روبوت سرگرم­كننده بسازند مي­خواهد همكاري كند.

ديروز حرف خيلي جالبي زد. گفت "آدم بايد ببيند چه كار كند كه بعد از آن آدم بهتري باشد".

گفتم عاليست! بيشتر با هم حرف بزنيم.

۰۱ آذر ۱۳۸۵

انجمن فناوری­های بومی ایران

پس از بیشتر از یک سال امروز رفته بودم جلسه­ی ماهانه­ی هیئت مدیره­ی انجمن فناوری­های بومی ایران. انجمنی از آدم­هایی دنیادیده و عاشق ایران که مشغول کار جالبی هستند. اکثرا استادان باسابقه­ی دانشگاه هستند و من آن وسط بر خورده­ام.

یک بار رفته بودم مجمع عمومی انجمن که تقریبا ناگهانی از من خواستند که نامزد هیئت مدیره شوم و رای آوردم! پارسال، قبل از این که به استرالیا بروم، از دوست­داشتنی­ترین کارهایی بود که می­کردم و امروز هم رفتم که بگویم هنوز هستم. کارشان را دوست دارم و به آن باور دارم.

برای این که از فناوری بومی تعریفی بدهم مثال می­زنم؛ همین که در ماسوله جلوی پنجره گل شمعدانی می­گذارند و از ورود پشه­ها جلوگیری می­کنند یک فناوری بومی است، یا روش­های گوناگون گرفتن رنگ و عصاره از گیاهان، یا شیوه­هایی که در ساخت آسیاب­ها، آسباد­ها، بادگیرها و قنات­ها به کار می­رفته یا ابزار­های سنتی و هزاران هزار چیز دیگر از این دست که در ایران­زمین بسیارند.

خبر خوبی هم شنیدم از یکی از اعضا که در شهر تفت استان یزد دانشکده­ای با نام دانشکده­ی قنات کارش را آغاز کرده است. دانشکده متعلق به وزارت نیروست.

حالا هدف انجمن، شناختن و دانشگاهی کردن و به کار گرفتن این فناوری­های بومی ایران است. برزگترین خطرهایی که این فناوری­ها را تهدید می­کند، از میان رفتن آنها و نیز ثبت آنها به وسیله­ی دیگر کشورها و مالکیت حقوق معنوی و فکری آنهاست.

انجمن نوپاست و نیازمند کمک و سازوکارهایی هم برای عضوگیری و فعالیت تعریف شده اما هنوز توان تشکیلاتی را برای ساماندهی مناسب و درخور هدف سترگش ندارد، بنابراین اگر کسی دوستدار این کار است باید خود آستین بالا بزند و گوشه­ای از کار را جلو ببرد.

قرار است این انجمن وب­سایتی هم داشته باشد که نشانی­اش را خواهم گفت و از آن طریق می­توان با انجمن فناوری­های بومی ایران (افبا) ارتباط داشت.

۲۹ آبان ۱۳۸۵

دست کم لبخندی

دست کم لبخندی

اسم کتابی است که استاد نوشته
کیهان غلامی مایانی
انتشارات نوشین

به نظر من شگفت انگیز است!
شاید خیلی هایش را شاید شنیده بودم و شنیده اید
اما آن گونه که در پی هم آمده اند...
و برداشت­های شخصی و روحی آرام که در آن­ها روان است،
همان حکمت است،
چه آرامشی موج می­زند، باورکردنی نیست،

چقدر لازمش داشتم،
چه نگاهی!

کتاب را می­خواندم که رفتم پیش استاد
موضوعی سر درگمم کرده بود
احساس می­کردم کره زمین را روی شانه­هایم گذاشته­اند،
!!
بادکنک شد! کره­ی زمین بادکنک شد!
چه زود! چه خوب!

طبیعت


1 x 8 + 1 = 9
12 x 8 + 2 = 98
123 x 8 + 3 = 987
1234 x 8 + 4 = 9876
12345 x 8 + 5 = 98765
123456 x 8 + 6 = 987654
1234567 x 8 + 7 = 9876543
12345678 x 8 + 8 = 98765432
123456789 x 8 + 9 = 987654321

1 x 9 + 2 = 11
12 x 9 + 3 = 111
123 x 9 + 4 = 1111
1234 x 9 + 5 = 11111
12345 x 9 + 6 = 111111
123456 x 9 + 7 = 1111111
1234567 x 9 + 8 = 11111111
12345678 x 9 + 9 = 111111111
123456789 x 9 +10= 1111111111

9 x 9 + 7 = 88
98 x 9 + 6 = 888
987 x 9 + 5 = 8888
9876 x 9 + 4 = 88888
98765 x 9 + 3 = 888888
987654 x 9 + 2 = 8888888
9876543 x 9 + 1 = 88888888
98765432 x 9 + 0 = 888888888

1 x 1 = 1
11 x 11 = 121
111 x 111 = 12321
1111 x 1111 = 1234321
11111 x 11111 = 123454321
11111 x 111111 = 12345654321
1111111 x 1111111 = 1234567654321
11111111 x 11111111 = 123456787654321


۲۳ آبان ۱۳۸۵

IRANIAN METROPOLIS

تهران‘ ديوي گنده و مهربان با چنگال­هاي نرم است كه زير البرز دراز كشيده.

۲۱ آبان ۱۳۸۵

کوه

غوغا شده است...

کوه ­ها از دلم سر بر آورده ­اند

دلم پوست کهنه را انداخته، نو شده

عاشق کوهستانم.



۲۰ آبان ۱۳۸۵

زنده شدم

مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم


دیده سیر است مرا، جان دلیر است مرا

زَهره شیر است مرا زُهره تابنده شدم


گفت که «دیوانه نه​ای، لایق این خانه نه​ای»

رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم


گفت که «سرمست نه​ای، رو که از این دست نه​ای»

رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم


گفت که «تو کشته نه​ای، در طرب آغشته نه​ای»

پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم


گفت که «تو زیرککی مست خیالی و شکی»

گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم


گفت که «تو شمع شدی، قبله این جمع شدی»

جمع نیم، شمع نیم، دود پراکنده شدم


گفت که «شیخی و سری پیش رو و راهبری»

شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم


گفت که «با بال و پری من پر و بالت ندهم»

در هوس بال و پرش بی​پر و پرکنده شدم


گفت مرا دولت نو: «راه مرو، رنجه مشو،

زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم»


گفت مرا عشق کهن: «از بر ما نقل مکن»

گفتم «آری نکنم ساکن و باشنده شدم»


چشمه ­­ی خورشید تویی سایه گه بید منم

چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم


تابش جان یافت دلم، وا شد و بشکافت دلم

اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم


صورت جان، وقت سحر، لاف همی​زد ز بطر

بنده و خربنده بدم، شاه و خداونده شدم



شُکر کند کاغذ تو، از شکر بی​حد تو

کآمد او در بر من، با وی ماننده شدم


شکر کند خاک دژم، از فلک و چرخ به خم

کز نظر و گردش او نورپذیرنده شدم


شکر کند چرخ فلک از مَلک و مُلک و مَلَک

کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم


شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق

بر زبر هفت طبق، اختر رخشنده شدم


از توام ای «شهره» قمر، در «من» و در خود بنگر

کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم


باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان

کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم



۱۸ آبان ۱۳۸۵

شیراز

دردم از یارست و درمان نیز هم

دل فدای او شد و جان نیز هم


این که می گویند آن خوشتر ز حسن

یار ما این دارد و آن نیز هم


دوستان در پرده می گویم سخن

گفته خواهد شد به دستان نیز هم


چون سر آمد دولت شب های وصل

بگذرد ایام هجران نیز هم


اعتمادی نیست بر کار جهان

بلکه بر گردون گردان نیز هم


محتسب داند که حافظ عاشق است

واصف ملک سلیمان نیز هم



۱۶ آبان ۱۳۸۵

قصه های اصفهان

اینجا نوشتن، مرا به چیزهایی رسانده است که دوست دارم. فکر نمی کردم این باغ، به این زودی میوه­هایی به این دلچسبی بدهد. دوست داشته ام در ذهن انسان­ها زندگی کنم و فکرها و تجربه­هایم را بگویم و آن­ها را در آن سهیم کنم. از کودکی برایم لذت­بخش بوده...

چند شب پیش در تهران خانه­ی دوستی بودم که نمی­دانستم نوشته­هایم را می­خواند. جالب بود که کامل خوانده بود و حرف داشت. و جالب­تر آن که گفتم که نام باغ پویا نوستالژی بزرگی را برایم می­آورد و شاید با نام پویشگر بنویسم. آن قدر با احساس مخالفت کرد که نه، من وقتی به آن­جا می­آیم واقعا حس می­کنم که به باغت آمد­ه­ام و پیش تو که جا خوردم و خوشم آمد. البته رفتنم از باغ به همین سادگی­ها هم نیست.

استاد محسن وزیری مقدم می­گوید که حتما نباید انگاره­های ایرانی و اسلیمی در طراحی­تان باشد تا ایرانی باشد. هر خطی که از ذهن یک ایرانی بر کاغذ بیاید ایرانی است. در باغ می­مانم. باغ پویا یک باغ ایرانی است.

رفتم دانشگاه هنر اصفهان. یک فضای شاهکار. جناب عالی­قاپو چه فاخر می­نگردش از پس شانه. دانشگاهی که پرهام درس می­خواند.

با گروهی از دانشجویان و در واقع دوستان پرهام نشستیم به حرف زدن. پرهام می­گفت که می­خواهند ببینند چه دیده­ای. برای خودم هم جالب بود که گفتگو کنیم. بیشتر از آن گفتم که این روزها از اصلی­ترین دغدغه­های من است. این که ایران امروز و مردمش و بویژه نخبگان جای واقعی خود را در جهان نمی­دانند. یعنی این که نقاط ضعف و قوت واقعی را نمی­شناسند و دلیلش هم نداشتن ارتباط کافی با دیگر جاهاست. درباره­ی زندگی روزانه دیگران و هر چیز دیگر. فکر می­کنم اگر کسی روزگار بهتری را برای ایران می­خواهد باید ببیند در اندازه­ی خودش برای این مشکل چه می­تواند بکند.

از همین زاویه، دانشجویان ایرانی نگاه­های اغراق­شده­ی غیرواقع­بینانه مثبت و منفی نسبت به خود و همتایانشان در دیگر جاها دارند و پیشنهادم این بود روی اینترنت پیدایشان کنید و و تبادل اطلاعات و تجربه کنید.

خوشحالم که این کار را انجام دادم. وقتی ژوژمان­های دانشجویان دانشگاه­های ملبورن و مونش را که در جهان معتبرند می­دیدم می­گفتم که کاش مقایسه­های واقعی در ذهن ایرانی­ها بود.

دیگر این که شگفتزاری است این جهان وب. یکی از همکلاس­های پرهام چند ماه پیش داشته "باقر پرهام" را جستجو می­کرده که وبلاگ من را یافته و همه­ی آن را خوانده، شبی تا 4 صبح. بعد فهمیده که برادر پرهام هستم. بعد از همان گفتگوی گروهی توی یکی از رواق­های دانشگاه ایستاده بودم. جلو آمد و چند جمله­ای را تند گفت و حرف­هایی زد که به وجد آمدم از آن چه فکر می­کند درباره­ی نوشته­ها و تجربه­های روزانه ام. بر خلاف عادتم به جای آن که بخورم توی سقف رواق داشتم می­رفتم توی زمین. مدت ها بود این قدر به هیجان نیامده بودم.

ظهر از آن­جا با پرهام رفتیم موزه­ی هنرهای معاصر اصفهان، نمایشگاه پوسترهای قباد شیوا. چقدر کار کرده این مرد. خیلی قشنگ بودند.

عصر که دوباره با پرهام و دوستانش در نقش جهان راه می­رفتیم و حرف می­زدیم، دیدم که همان رهگذر شگفتزار عجب شباهت ظاهری و ذهنی­ای با شهره دارد! انگار که شهره را در سن او می­دیدم. بعد از ظهر که به شهره تلفن زدم برایش از گفتگو با دانشجوها گفته بودم اما فکر کنم این شباهت را قبل از این که برایش بگویم این­جا بخواند. جالب خواهد بود وقتی همدیگر را ببینند :)

شب، ماه کامل چند انگشتی بالاتر از گنبد نیمه­روشن مسجد شیخ لطف­الله بود همراهش کنید با بادی خنک و آرامش نقش جهان که بدانید چگونه در آسمان چرخ می­زدم.

- دانشگاه هنر اصفهان، 16 آبان 85

۱۵ آبان ۱۳۸۵

نزدیک چاجا

این کافی نت هم عجب واژه نچسب مسخره ای است برای جاهایی برای استفاده از اینترنت هست. اینجا نه شبیه به قهوه خانه هست و نه از چای و قهوه خبری است. دلیلش فکر کنم همان باشد که بعد از 100 سال که به Blackboard می گفته ایم تخته سیاه حالا یک دفعه به این نتیجه رسیده ایم که به تخته سفید بگوییم وایت برد. هر جا هم گفته ام تخته سفید گفته اند: ها؟!
حالا منظور این که در بخش تیران در صد کیلومتری اصفهان نشسته ام پای نت بی کافی. اصلا کی قهوه خواست که اینجا بدهند؟ عمرا صد نفر یکی هم بخواهند، اگر چای بود چیزی.
دو تا دختر نوجوان هم نشسته اند پشت سر من و با مشورت هم دارند با یک نفر گپ (چت) می زنند. یکی دیگر هم همین الان آمد و نشست سمت راست من و صدای درررینگ درررینگ کامپیوترش در آمد.
شاهزاده خانم که نیست، این اصفهان عجب کم دارد...

۱۰ آبان ۱۳۸۵

می دانی که موج را دوست دارم،
و قله ی موج را بیشتر...
ساحل آرامش من باش.