۱۰ دی ۱۳۸۶

تاسمانی

یه جای خیلی خنده‌دار نشستم دارم می‌نویسم، وسط علف ملف! توی تاسمانی.. یه دوست تازه پیدا کردیم... ورداشته لپ‌تاپش رو آورده... وقت ندارم بنویسم قصه‌ی جالبیه الان در سفر تاسمانی هستیم.. هر وقت برگشتیم تعریف می‌کنم... :)


۲۸ آذر ۱۳۸۶

فرضیه‌ی جابه‌جایی نیمه‌ها

خب. در گام اول نیمه‌ی پر لیوان‌ها را ببینید. دقت داشته باشید تا هنگامی که به نیمه‌ی خالی لیوان نگاه می‌کنید، نیمه‌ی پرش را بسیار ممکن است که نبینید. پس به راحتی نگویید که نیمه‌ی پری در کار نیست.
-
دو. فرض می‌کنیم دو قضیه را یافته‌اید که نیمی پر و نیمی خالی‌اند.
-
سه. سعی کنید که نیمه‌ی پر یکی را روی دیگری بریزید. تا یک لیوان پر به دست آورید. اگر اضافه آوردید که بپاشید پای گلی، چیزی، منطقی است که اگر هم با همان خوش‌بینی مفروض اولیه شروع کرده باشید، نباید بعد از ریختن دو نیمه روی هم، کم بیاورید. سرانجام اگر باز هم کم آوردید چشم‌پوشی کنید. یادتان باشد الان زمان آرمان‌گرایی نیست.
-
سه - یک. برای ریختن نیمه‌ی یکی روی دیگری، باید بین دو قضیه ربط پیدا کنید. این بستگی به مهارت شما دارد، ممکن است تنها ربطش خواست شما باشد. و پس از آن لیوان خالی را ـ اگر خود لیوانش به درد نمی‌خورد یا اعصاب‌خردکن است یا احتمال برگرداندن نیمه به آن هست - دور بیندازید. چون به احتمال زیاد آن لیوان خالی از اهمیت شده است.
-
چهار. حال با لیوان پر، به یکی از آرمان‌های خود بپردازید. اگرتعداد لیوان پر بیشتر نیاز دارید، از گام اول دوباره آغاز کنید.
-------------------------------------------
* این نوشته جدی است. اگر شوخی گرفتید از اول بخوانید.
^ شاید کار ساده‌ای نباشد، با تمرین به مهارت می‌رسید تا جایی که به پیش‌فرض ناخودآگاه تبدیل می‌شود.

نوروز و نوروز


امروز داشتم با برمک - همون مهندس افغانی که با هم توی یه شرکتیم - حرف می‌زدم گفت که یه دفتر هم توی خونه‌م دارم، گفتم که پس برای خودت هم کار می‌کنی گفت آره گاهی، یه دفعه گفت که چرا تعطیلات سال نو نمی‌آید خونه‌ی ما؟ منم گفتم کی گفته؟ خب می‌آیم! میایم نوروز رو بهتون تبریک می‌گیم :) گفت منظورت همون کریسمس و سال نو میلادی هست دیگه نه؟ گفتم آره ترجمه‌ش کردم نوروز! البته خنده‌دار این‌جاست که داشتیم انگلیسی حرف می‌زدیم، کلا فارسی یا انگلیسی حرف زدمون این جوریه که جمله‌ی اول رو کی به چه زبونی بپرونه :)) معمولا این جوریه که از نزدیک هم که رد می‌شیم یکی یه چیزی به اون یکی می‌پرونه و احتمالش هست که ادامه پیدا کنه...
-
خلاصه! یه کم فکر کرد و گفت راست می‌گیا، دو تاشو جشن می‌گیرم، why not؟ گفتم آره بابا کی به کیه؟ بذار یه مدت عوض این که احساس کنیم هیچی نوروز نداریم، دو تا داشته باشیم. البته هیچی که انصاف نیست ولی خب یه جوری نوروز تا حالا اینجا برام نصفه بوده... برمک دو تا دختر کوچولوی بامزه هم داره.*
--------------
* فکر کنم این جمله‌ی آخر برای این بود که این نوشته‌ با یه جمله‌ی ضدحال تموم نشه، کلا خیلی مواظب حال خودم وبقیه‌ام، فکر کنم به خاطر همینه که این قدر با ساقی‌های حافظ حال می‌کنم.

۲۶ آذر ۱۳۸۶

تار

امروز در خدمت جناب ارسلان مقدس کاکو شیرازی نخستین درس موسیقی را برای نواختن تار گرفتم. از همان جا هم به دوست تازه، علی امین‌آزاد پزشک و نوازنده در گروه تازه‌بنیاد صبا که برای شب یلدا دعوتمان کرده‌اند، تلفن زدم و گفتم که دوستی را می‌خواهم معرفی کنم، ارسلان و تارش را همراه می‌آورم، گفتم چه خوب و چند نوازنده‌ی دیگر هم هستند و یک خبر شاهکار هم این که گفت گروه صبا در ژانویه در میدان فدریشن برنامه دارند، جایی که ملیت‌های دیگر را همیشه در حال ارائه‌ی فرهنگ و هنرشان دیده‌ام و گفته‌ام دریغ از هنر ما و بسی جای شادی دارد که صبا می‌نوازد.
-
اینجا گاهی از غرب و هرچه غربی است خسته می‌شوم و روانی موسیقی و هنر ایرانی است که خستگی را نه به تمام می‌شوید.

۲۴ آذر ۱۳۸۶

نمی‌بینی

لحظاتی هست که می‌توان دوستی را به دست آورد. لحظاتی هست که دوستی را از دست می‌دهی... زهی آن که ببیند.

۲۲ آذر ۱۳۸۶

Pooya's Garden

هوس کردم یه وبلاگ انگلیسی هم راه بندازم. «مری»، همون دوست ایرلندی هم از از وقتی شنیده چند بار تا حالا بهم گفته پس چی شد؟ گفتمش ببین، اگر راه انداختم تو باید بشی ویراستار من - توی روزنامه‌ی هرالد سان کار می‌کنه - گفت باشه ولی به شرطی که من هرچی می‌گم قبول کنی! منم گفتم که خب تا جایی که مربوط به نگارش باشه معلومه که قبول می‌کنم، تو که نمی‌خوای توی افکار من دست ببری! جلوی خلاقیت منو هم نباید بگیری و این که هر وقت خواستم، ازت خواهش می‌کنم که ویرایش کنی و ممکنه که بدون نظر جناب‌عالی چیزی رو بفرستم رو آنتن، طفلکی گفت باشه، انگار بدهکاره! البته هر وقت برایم ویرایش کرد می‌نویسم که ویراستار بوده که معلوم بشه کدوماش نوشته‌های خود بنده به تنهایی هست.

گفته که از این کار خوشش هم میاد. می‌گه آدم‌های غیر انگلیسی زبون واژه‌های و اصطلاحات خودشون رو میارن توی انگلیسی و خیلی هم خوب از آب در میاد و تو و شهره هم بخوبی این کارو می‌کنید، به‌ویژه این که فارسی زبان غنی و شعرگونه‌ای هست و می‌گه که این برای همه‌ی زبون‌ها ممکن نیست که براحتی از پس بیان افکارشون بر بیان بدون این که واژه‌های بسیاری در زبان انگلیسی بدونن. مری ادبیات انگلیسی خونده و گفتم فکر کنم داری ازم به عنوان موش برای آزمایشگاه زبان‌شناسیت استفاده می‌کنی! گفت نه نه نه! اصلا! اومد توضیح بده که، گفتم بابا شوخی کردم تازه مگه بده؟ خلاصه از اون روز که این قرار رو گذاشتیم هر از گاهی می زنه به سرم شروع کنم ولی خب هم وقت کم دارم هم هروقت لاگیدنم می‌آد میام اینجا. البته اون یکی رو که شروع کنم اینجا حتما سر جاشه.

-
اون روز گفتم ببینم حالا اومدیم ما نوشتیم کی‌ می‌خواد بخونه؟ گفت که تو باید دلایل خودت رو داشته باشی و حالا هرکی خواست می‌خونه، گفتم می‌دونم بابا فکر می‌کنه مثلا توی وبلاگ فارسیم دارم چی‌کار می‌کنم؟ گفتم حدس می‌زنم که کی هم ممکنه وبلاگ انگلیسی من رو بخونه ولی می‌خوام ببینم نظر تو چیه. ضمن این که فکر می‌کنم وبلاگ با همه‌ی شخصی بودنش باز هم یه رسانه هست، یک رسانه‌ی شخصی که باید دونست چطور اداره‌ش کرد. گقتم که البته دلیل وبلاگ انگلیسی می‌تونه وارد شدن به یه دنیای جدید و تجربه کردن هیجان‌ها و ماجراها و چالش‌های اون باشه. حالا ببینیم چی می‌شه.


۲۱ آذر ۱۳۸۶

!سحر و بستر و گل - به به چه شود



می‌خوام یه تاکسی برای شهره خانوم گل بخرم خطی ملبورن- سنگاپور کار کنه :)
یه ساعت پیش برام نوشته:
-
,Cho sho girom khialat ra dar aghoosh
Sahar az bestarom booye gol ayo
-
این قدر صفا کردم که دلم نیومد حتا به پینگلیشش دست بزنم. روح و روانم با کله خورد تو سقف!

۱۸ آذر ۱۳۸۶

برگردان یافته‌ها، ترجمه‌ی تجربه

باید به خوانش خود از یک تجربه رسید. برداشتن پاره‌ای از زندگی دیگران و چسباندن آن به روزگار خود بیشتر به وصله‌ای ناخوانا می‌ماند و کم پیش می‌آید که جور شود.
-
نخست باید به نگرش و زبان خود رسید. شیوه‌ای که با آن می‌توان دیگران و پدیده‌ها را خواند و آن را به خود رساند. به تکه‌ای خوانا با زمینه‌ی خود.
-
آن‌گاه است که آرامش در نگاه و برداشت یافته‌ها پدیدار می‌شود و پویایی زندگی شکل می‌گیرد.

۱۲ آذر ۱۳۸۶

ای دیو سپید پای در بند ای قله‌ی گیتی ای دماوند

همیشه و همه جا جماعتی که تا دو انگشت جلوتر از دماغشون رو نمی بینن پیدا می شن غصه نخور!
من خیلی موقع ها می گم تا حالا اسم گوگل به گوشتون خورده؟ می گن خب آره!! چطور!؟ مثلا الان باید بهشون گفت پس برو اون جا بنویس:tehran snow
easy peasy dude
:)
p.s. Iran Snow :)



۱۰ آذر ۱۳۸۶

سلام پرهام

...سلام پرهام خوبی؟ خیلی دلم برات تنگ شده
امروز ده آذر و یک دسامبرَ اولین شنبه‌ای هست که توی این شرکت می‌آیم سر کار و روز تولد پرهام هم هست.
تولدت مبارک برادر کوچک دوست‌داشتنی‌ام. تازه یادم افتاده که ماه پیش تولد پیام - پ وسط - را اینجا تبریک نگفتم، دلیلش هم این بود که حواسم را جمع کرده بودم که هدیه‌اش چطور به دستش برسانم که توی راه گم و گور نشود، کلاهی که برای پدرم و نخ‌دندان‌های دسته‌دار را که برای مادرم، فرستاده بودم هنوز نرسیده بود و تازه رسیده. البته پیام به تو که تلفن زدم :)
-
پارسال بود که امروزی با پرهام کنار زاینده‌رود راه می‌رفتیم و با یک گوشی، نیمی در گوش من و نیمی در گوش او موسیقی گوش می‌کردیم و حرف می‌زدیم. خوش گذشت.
-
وقتی آمدم توی دفتر تنها بودم، جالب بود، آدم احساس می‌کند که می‌شود کارهایی را کرد که هیچ‌وقت دیگر نمی‌شود کرد. مثلا برود روی میز رپیس شرکت بخوابد یا وسط دفتر پشتک بزند یا این که صدای گوگوش را آنقدر بلند کند که دل خودش و در دیوار و همه‌ی میز و صندلی‌های شرکت خنک بشود. چه کنم از گوشی خوشم نمی‌آید به‌ویژه با این گوش‌های نوازنده‌ام که هنوز سکوت را گیر می‌آورند سوت می‌زنند... صدای گوگوش را برای اولویت اول انتخاب کردم و بعدش هم خانمی که تشویق‌گر دوندگی است با دوچرخه‌اش آمد تو و موارد بعد ماند برای بعد. آن طرف‌تر نشسته و صدای تلق‌پلق صفحه‌کلیدش می‌آید.
-
آرزومند بهروزی و شادکامی شما
به امید دیدار
پویا