۱۰ اسفند ۱۳۸۷

پایانی بر پایان همراه با یک آغاز - یک سه‌گانه

-
{یک} آغاز داستان.
-
داستانی می‌خواستم بنویسم درباره یک پایان که پایانی دیگر رنگ آن را برد و در جدال با پایان‌ها آغازی رخ داد و مرا به خود مشغول کرد و از شتابم بر قصه‌گویی کاست.
-
خرس قهوه‌ای را که یادتان هست، آخرهای پارسال میلادی بود که ناگهان در جلسه‌ای که کسی نمی‌دانست برای چیست گفت که از شرکت ما می‌رود. ملت بخش ویژن ماتشان برد کمی تا قسمتی من هم. به خودم گفتم تمام شد! - تمامش کردم؛ End of Steve Brown!
-
بعدش به خودم گفتم زرشک! تازه یاد گرفته بودم با او کار کنم. اما ته دلم از این که چیزی را به پایان برده بودم که در اول دشوار می‌نمود شاد بودم. وارد بخش طراحی روشنایی که شده بودم گاهی در کار کردن با استیو براون احساس درماندگی می‌کردم - ترکیبی از زبان‌نفهمی همراه با فهم توضیحات ناقصش و توقعی که در انجام کاری کامل داشت. بعد از مدتی فهمیدم که بخش بزرگی از مشکل، ویژه‌ی من نیست و همه می‌گویند که نمی‌شود با او خوب ارتباط برقرار کرد.
-
اندک اندک یاد گرفتم با او کار کنم و دیگر این اواخر از او خوشم هم می‌آمد، با آن که خیلی‌ها سر همین درست برقرار نکردن ارتباط دچار بدفهمی بودند و فکر می‌کردند فردی مغرور و بی‌توجه به دیگران است.
-
قصه کوتاه، با این که فکر می‌کردم سرانجام بخش طراحی روشنایی بدون او که از شناخته‌شده‌ترین طراحان روشنایی در استرالیا بود چه می‌شود ولی احساس می‌کردم که برگی از زندگی ورق خورده که در فراز و نشیبش تسلیم نشده بودم و خوشحال بودم. همان جلسه ناخودآگاه چند بار در ذهنم تکرار شد؛ - تمامش کردم!
-
{دو} فرشته‌ی مرگ به سویم می‌آید.
-
یک حسابدار زن، قدبلندتر از آنچه که هست با کفش‌هایی با پاشنه‌‌هایی خیلی بلند. قیافه‌ای شرور - ولی شرور نیست - و لبخندی که دندان‌های نیشش را می‌شود دید. به سویم می‌آید، پویا! پلیز... و با دستش راه را به من نشان می‌دهد، به سوی اتاق شیشه‌ای. لبخندی تلخ و سرد بر چهره دارد، تقصیر او نیست - چاره‌ای ندارد.

-
آخر پارسال گفته بودند که بحران اقتصادی به ما هم می‌رسد و سعی می‌کنیم که مشکلی نداشته باشیم. ولی تنها یک هفته پس از تعطیلات سال نوی میلادی بود که یک روز عصر گفتند که فردا جلسه‌ی مهمی در شرکت هست و همه باید باشند. سر ساعت 9 صبح جمعه - روز آخر هفته. همه بو برده بودند؛ پس توفان رسید.
-
گفتتند که به خاطر مشکلات مالی شرکت و لغو بسیاری از پروژه‌ها ساختار سازمانی شرکت بازنگری شده و 50 نفر شغلشان را از دست خواهند داد و حرف‌هایی از این دست. به سر میزهای خودتان برگردید تا خبرتان کنیم. همان خانم حسابدار بود که یکی یکی کارمندها را خبر می‌کرد به یکی از اتاق‌های جلسه که دیوارهایی شیشه‌ای داشت و دو نفر از مدیران بعد از جلسه عذر او را می‌خواستند.
-
چندمین نفر بودم. دیدم که خانم حسابدار به سمتم می‌آید. نزدیک‌تر که شد نگاهش را در چشمانم و لبخند سردش را دیدم و مطمئن شدم. ناخودآگاه زیر لب گفتم: f**uck! برای درنگی سرد شدم.
-
فکر می‌کنم تنها برای چند قدم اول بین میز کارم تا اتاق جلسه بود که سنگینی احساس منفی و ناامیدی را روی ذهنم حس کردم و هنوز وارد اتاق نشده بودم که احساس کردم ‌از پس قضیه برآمده‌ام. چیزی بود که پیش آمده بود و باید به فکر بعدش بود - به فکر برگ بعد زندگی.
-
با لبخند وارد جلسه شدم و به شوخی گفتم نوبت من هم شد. دو مدیری که در اتاق بودند تمام مراتب ابراز ناراحتی و شرمساری و تعریف از کارم و الخ را به جا آوردند و من هم گفتم که می‌فهمم و فکر نمی‌کنم تقصیر آن‌هاست. گفتند که به همه‌ی کسانی که از شرکت می‌روند گفته‌ایم ظرف نیم ساعت بروند که اوضاع زیاد احساساتی نشود و قابل کنترل باشد.
-
تنها از بخش خودمان خداحافظی کردم و توی خیابان به شهره زنگ زدم و گفتم: عجب هوایی خوبی هست بیرون :) فهمید و گفتم نگران نباش درستش می‌کنم...
-
انگار که ناامیدی و افسردگی پشت در منتظر بود. به محض این که مجالش می‌دادی می‌خواست با شاخ بیاید تو. انگار که گاهی حتا شاخش در را فشار می‌داد و گاهی می‌شد دیدش...
-
فکر کردم که ببینم چه دارم. "فرصتی برای تغییر" و "تعطیلاتی ناخواسته" و تصمیم گرفتم که از هر دو نهایت استفاده را ببرم! شروع کردم با دوستانم و کسانی که می‌شناختم تماس بگیرم و خواستم که اگر امکانی در ذهن دارند مرا با خبر کنند و نیز تصمیم گرفتم به کارهای که دوست داشتم بپردازم که هرگز به خاطر کار تمام وقت نشده بود به آن‌ها بپردازم - نکته‌اش این بود، نباید می‌گذاشتم ناامیدی سنگین اخراج از کار چیره شود.
-
گاهی حس می‌کردم که زیاد از حد به داشتن احساس مثبت دامن زده‌ام! اما بی‌اغراق هفته‌ای بعد از بی‌کار شدنم شد جزو بهترین هفته‌هایی که تا به‌ حال در استرالیا داشته‌ام! یک روز بعد از اخراج یکی از دوستان همکار سابق که فکر می‌کرد بیکاری ممکن مرا افسرده کند زنگ زد و گفت که می‌خواهد مرا به مسابقات تنیس استرالیا دعوت کند با این که بال درآورده بودم گفتم باباجان حال من خوبست نگران نباش راضی به زحمت نیستم، گفت گزینه‌ی دیگری نداری! گفتم چه بهتر از این. این از آغاز هفته و سرتان را درد نیاورم بقیه هفته را هم به ورزش و خوشی و گپ‌وگفت با دوستان و گشتن دنبال کار گذراندم که با کمک دوستی بسیار خوب - که در واقع اولین نفری بود که از بیکاری‌ام آگاهش کرده بودم - ارتباطی با یکی از استادان دانشگاهی در ملبورن برقرار شد و شد روزنه امید و برای من کافیست که - درست یا غلط - از روزنه‌ای نور برای خودم خورشید بسازم!
-
تنها یک هفته از پایان کار قبلی گذشته بود. دوباره جمعه بود و سرخوش از احتمالی که ایجاد شده بود، بودم که عصر یکی دیگر از دوستانم زنگ زد و گفت که خودش و دوست‌دخترش بلیط مسابقات تنیس دارند و نمی‌توانند بروند پرسید تو و شهره می روید؟ گفتم وه که شمایلت چه نیکوست! گفتم پسر باید برایت بگویم که حالی کرده‌ام این هفته‌ی گذشته کمپرس! پسر خوبی است از جمله رفقای با معرفت بنده در اینجاست اهل شهر پرث استرالیا. یک جفت کفش پاره دارد که به جانش بسته و صورتی همشیه نتراشیده. گفتم دمت گرم این چند روز خوشی گذشته که نگو، گفت هه‌هه تو دیوانه‌ای هستی الکی خوش، همکار که بودیم می‌دیدم از چه چیزهایی خرکیف می‌شدی! خلاصه هفته‌ای در پرانتز تنیس استرالیا و خاطره‌ای خوش از آن ماند.
-
{سه} ...Survived first days
-
دو هفته از شروع تدریسم گذشته. در جایی شبیه‌ی آموزشکده‌های ایران وابسته به یکی از دانشگاه‌های ملبورن. از هفته‌ی آینده هم کلاس‌هایی کمک‌درسی خواهم داشت برای دانشجویان لیسانس در همان دانشگاه برای درس استادی استرالیایی که آدم جالبی‌ است. همیشه دقیق نسبت به یک موضوع و گیج نسبت به اطراف. چند روز عجیبی را گذرانده‌ام. ذهن و بدنم بیش از آن‌ که فکر می‌کردم درگیر این کار شده و گاهی نمی‌شد شب‌ها هم خاموشش کرد. برای من که در دانشگاه‌های استرالیا درس نخوانده‌ام و سابقه‌ی تدریس به این معنا نداشته‌ام شروع ناگهان به تدریس هرروزه و تمام‌وقت کاری سنگین بود ولی احساس می‌کنم اندک‌اندک دارم با این کار جور می‌شوم.
-
چند و چون قصه بماند برای بعد اگر وقت و حوصله‌ای بود ولی همین را بگویم که عجیب‌ترین احساسی که داشتم این بود که با بخشی از جامعه‌ شروع به ارتباط نزدیک کرده بودم که قبلا غیرقابل دسترس می‌نمود. دانشجویان بسیار جوان یا شاید گفت هنوز نوجوان که حتا برای خود جامعه‌ی بومی گاهی رام‌نشدنی به نظر می‌رسند. قبلا برایم جالب بود بدانم چطور باید با این‌ها ارتباط برقرار کرد و حالا بیست و چندتایشان در هر کلاس زیر دست منند، کار روزگار را ببین! البته فکر کنم اگر آدم خودش نخواهد گاهی روزگار می‌تواند چیزی را سرش نیاورد! ;)



۲۹ بهمن ۱۳۸۷

...عشق یعنی

.برای شهره‌ی زندگی‌ام
-
عشق یعنی این که دلت برای او که یک ساعت پیش دیده‌‌‌ای و سال‌ها با توست آن‌چنان پر بزند که با موسیقی عاشقانه‌ی خالتور، اشکت جاری شود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


۱۴ بهمن ۱۳۸۷

در ستایش درگیرنبودن با خود

بعضی آن چه را که "می‌خواهند" در واقع در ژرفای وجود خود نمی‌خواهند؛ یعنی این که ناخودآگاه از چنین خواستنی ناخوشنودند. همچنین، گاهی آن چرا فکر می‌کنند "نمی‌خواهند" در واقع خواستار آنند ولی به ظاهر ترجیح می‌دهند نخواهند. نتیجه این که دچار درگیری با خود می‌شوند و تکلیف خود را نمی‌دانند. خود را و دیگران را سر در گم می‌کنند.
-
فکر می‌کنم خوبست آدم خود را بکاود و به صمیمتی با خود برسد که بی‌رودربایستی و فارغ از ترس‌ها و خشم‌ها و دیوار‌های درونی و بیرونی، دست‌کم بداند که "واقعا" چه می‌خواهد و چه نمی‌خواهد. نتیجه صمیمیت با خود دستیابی به توانایی صمیمی‌بودن با دیگران است. در گام بعدی آدم می‌تواند تصمیم بگیرد که دوست دارد و می‌خواهد که به سمت خواسته‌هایش برود یا از ناخواسته‌هایش دوری کند یا نه و به آسایش نسبی روانی برسد. حرفم درباره‌ی اهداف زندگی و آرزوها نیست، بیشتر منظورم همین زندگی روزمره هست، چیزی که همین دور و برتان می‌گذرد.