۰۳ دی ۱۳۸۷

سلام بودار

می‌گم که سلامی چو بوی خوش آشنایی! نه؟



دلم برای نوشتن و باغ پویا و وبلاگ و بلاگری و لاگیدن و اینا تنگ شده! ای بابا آخه به منم می‌گن بلاگر!؟



رفتم روی آمار خوانندگان وبلاگ و دیدم گروهی هستند که میان ببینن خبری شده اینجا یا نه. سمت راست یه جا هست می‌تونید ثبت‌نام کنید و هروقت بنده در و گهرفشانی کردم بی‌زحمت باخبر شوید و از میزان شرمندگی این‌جانب بکاهید. گزینه‌‌ی دیگه‌ای وجود نداره جز این که بگم حالا به هر دلیل که تمایل به خواندن اینجا دارید دمتان گرم و ممنان. می‌دونم تکراریه این حرف و خواهد بود! :) به زودی حرفایی زده است به کله‌ام که فصلی خواهم نبشت... خدایش بیامرزاد ابولفضل بیهقی آدم خوبی بود.

۰۶ آذر ۱۳۸۷

باغ وحش جهانی

-
-
-
-
-
-
-
-
-
-






-
چی بگم؟!
چی می‌تونم بگم؟؟
شعر و موسیقی عالی!
خرکیف شدیم رفت پی کارش!!!
کیوسکی‌ها خواهش می‌کنم دمتون گرم!
من زده به کله‌م!
خودتون گیر بیارید گوش کنید!
شرمنده‌م تصمیم گرفتم سی‌دی‌شون رو بخرم، لینک می‌خواید خودتون گیر بیارید!

۲۳ آبان ۱۳۸۷

مو-ومبر

مو-ومبر *
یعنی moustache در ماه November
سبیل ماه نوامبر، این که ریشه و تاریخچه‌ی قضیه چیه و چی شده که این جوری شده، الان اصلا حسش نیست بشینم براتون توی گوگل و ویکی‌پدیا جستجو کنم و گیج و ویج هم هستم... خودتون بی‌زحمت اگه خیلی کنجکاوید برید ببینید چی پیدا می‌کنید.
-
عرض شود که فقط اومدم قسمت باحال قضیه رو بگم و برم. نمی‌دونم از کی شروع شده ولی رسم بر این شده که در ماه نوامبر، مردها سبیل می‌ذارن و قیافه‌های نسبتا خنده‌دار درست می‌کنن و با همین قیافه ی خنده‌دار می‌شه سر کار هم رفت و آخر نوامبر برای این سبیلشون خیریه جمع می‌کنن و این خیره اختصاص داده می‌شه به درمان بیماری‌های مردان مثلا سرطان ترموستات :))
-
چیزی از این قضیه رو که خیلی من دوست دارم اینه که واقعا طراحی این بساط هنرمندی ‌می‌خواد که هم جماعت مردان رو به این سبیل‌بازی واداری و در سرانجامش رو به یه خیریه‌ی درمانی منجر کنی، کلی هم مردم بازی کردن و کار خوب انجام شده... این روزها مردهای شهر خنده‌دار شدن با این سبیل‌های اجق‌وجق... البته این نژادهای اروپایی که طفکلی‌ها سبیل در نمی‌ارن و می‌بینی که بعضی‌هاشون توی ماه نوامبر شاکی می‌شن از این کمبود پشم و پیتال. پشم - هیچ به نفع ما.
-
درسی هم برای ما، که از هیچ، سود می‌سازند و ما داشته‌هایمان رو دود می‌کنیم. زنده‌باد جماعت عاقل!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* Movember


۰۷ آبان ۱۳۸۷

!بولا

بولا به زبون فیجیایی یعنی سلام، ویناکا هم یعنی متشکرم. فعلا این دو تا کلمه رو داشته باشید تا بعد. دو روز هست که فیجی هستیم*. توی ناندی فرود اومدیم و بعد از ۴ ساعت رانندگی به سووا رسیدیم. دو تا از دوستامون هم سیدنی زندگی می‌کنن باهامون هستن. دو روز هم سیدنی بودیم و حسن برادر شهره و نسترن و هلیا فسقلی خوش‌زبون رو بعد از چند وقتی که اومدن استرالیا دیدیم.
-
به غیر از اول کار که ساعت ۳ نصفه‌شب که سر آدرس پرسیدن توی سووا نزدیک بود لختمون کنن و با ماشین پا گذاشتیم به فرار، کلا از ملت فیجی خوشم اومده، آدمای باحال و گرمی هستن و هی بولابولا می‌کنن (مورت بولابولا نه گولاگولا!).
-
البته شهره توی Lonley Planet خونده بود که حواستون در جاهای خلوت شهر در شب جمع باشه ولی بعد از این قضیه یادش افتاد که بهمون بگه! :)
-
شرمنده‌ام ولی نشستم توی بالکن این هتل کوچولویی که هستیم رو به یه منظره شاهکار استوایی و عجب هوای نازی. البته لپ‌تاپ این رفیقمون الان اشغال هست و چون هوس نوشتن کردم با موبایلم دارم پینگلیش می‌نویسم که بعد پاکنویس کنم (که الان دارم می‌کنم)
-
این سووا شهر باحالیه، خیلی تر و تمیز نیس ولی یه جورایی مرتبه. کلا خوشم اومده ازش البته هنر نکردم خب خیلی بهم خوش گذشته توی این شهر. مردمش هم مثل بچه ی آدم رانندگی می کنن.
-
امروز من و شهره رفتیم موزه ی فیجی و چیزای جالبی توش بود. از همش خفن تر وسایل آدم خوری بود :) قراره یه جاهایی که قبیله های آدم خوار بودن بریم شاید بعدا که دیدیمتون گفتیم ما رو که خوردن! - یکی دو تا دوست فیجیایی هم پیدا کردیم که ما رو گردوندن توی سووا. دیشب جشن دیوالی بود که نوروز هندی هاست و رفتیم خونه ی یه دوست هندی اون دوست فیجیایی و همه جا رو چراغونی کرده بودن و مردم محل هم مشغول فشفشه بازی بودن. آتیش بازی نداشتن ولی یه جورایی شبیه چارشنبه سوری خودمون بود. با شیرینی و غذای هندی ازمون پذیرایی کردن و البته اول از همه با یه نوشیدنی به اسم کاوا که هندی نیست و رسم مردم فیجی هست. خب فعلا من برم بعدا سعی می کنم از اون چیزایی که دیدم و برام جالب بوده بنویسم. موذه!

-
__________________________________________
* این نوشته رو 9 روزپیش نوشتم و هی اینترنت اون هتل کوچولو قطع و وصل شد و دو بار هم همه ی نوشته پرید و
و بعدش دیگه وقت نشد الان که توی سیدنی هستم دارم از روی یادداشتم دوباره می نویسم و پستش می کنم.
Bula
Vinaka
Moce بخونید موذه یعنی خداحافط
Suva
Nadi بخونید ناندی
Kava

۲۸ مهر ۱۳۸۷

جدی بگیرید

فکر کنم بزرگ‌ترین خدمتی که می‌توانید به خودتان بکنید برای آماده شدن برای زندگی در یک کشور دیگر این است که بکوشید زبان کشور هدف مهاجرت را "به خوبی و درست" یاد بگیرید و خود را "واقعی" بیازمایید. برای مثال اگر انگلیسی یاد می‌گیرید حتما به خاطر داشته باشید که گرفتن مدرک آیلتس حتا با نمره‌ی خوب اصلا و به هیچ عنوان کافی نیست. باید تمرین کنید، خیلی زیاد. و اگر مقایسه و آزمونی می‌کنید واقعی و درست باشد.
-
مثلا اگر با گروهی از دوستان گرد هم می‌آیید که تمرین حرف زدن و بحث کنید اگر در میان آنان سرآمد هستید، یا در کلاس خود - البته مایه‌ی دلگرمی‌ست - بدانید که هنوز با عده‌ای فارسی‌زبان روبه‌رو هستید و محک واقعی و خوبی نیست.
-
نکته‌ی دیگر این که ممکن است دردسر داشتن و سخت بودن مانع از انجام تمرین واقعی شود ولی بدانید سختی‌ای که خواهید کشید به مراتب و بسیار بسیار کمتر از مرارتی است که درنیافتن منظور طرف مقابل در آن کشور به شما دست خواهد داد بنابراین سختی‌اش را به هنگام آموزش به خود هموار کنید که سپاسگزار خود خواهید شد.
-
این هم چند تمرین که فکر می‌کنم مفید باشد:
  • دیدن فیلم با لهجه‌ی همان کشور و کوشش در دریافت حداکثر مطالب
  • گوش دادن به شبکه‌های رادیویی
  • خواندن روزنامه و مجله و کوشش در آشنایی با فرهنگ آن کشور
  • خواندن وبلاگ‌هایی از مردم آن کشور

-

و سرانجام درهمان کشور روند یادگیری ادامه پیدا خواهد کرد که می‌توانید با روش‌های مناسب مانند "تبادل آموزش زبان" به آن کمک کنید ولی هر چه بستر یادگیری بهتری برای خود بسازید آموختن شما - با کوشش و اعتماد به نفس - در آن کشور تندتر و بهتر خواهد شد. گود لاک!



۲۲ مهر ۱۳۸۷

ABC

Hey two new cool terms I've learnt from my Malaysian Chinese friend:
-
ABC: Australian Born Chinese
-
(Banana: Yellow outside, White inside (another term for ABC
-
:) ?Cool, isn't it

۲۱ مهر ۱۳۸۷

وودی آلن

.از وودی آلن بخوانید در وبلاگ میرزا ابراهیم‌خان اسکاف‌الدوله


۱۷ مهر ۱۳۸۷

حکایت

1
من به یه قانون تو زندگی‌م رسیدم. اگر آدم به "چیزی" که در پیش رو داره نپردازه، یا مشکلی رو حل نکنه. بعدا به چیزی یا مشکلی از همون گونه برخود می‌کنه اما سخت‌تر!
2
همیشه توی کتاب‌فروشی گشتن برام لذت‌بخش بوده، خیلی زیاد. اما از حسرتی که آدم حس می‌کنه که اه چقدر کتاب هست که نخوندم هیچ‌وقت نمی‌شد گذشت! تا چند سال پیش کتاب‌ها همشون فارسی بودن، اما حالا همه انگلیسی و چقدر کتاب نخونده‌ی فارسی هنوز مونده!
3
به قول زنده‌یاد عمران صلاحی حالا حکایت ماست!


۱۶ مهر ۱۳۸۷

!وه که چه شود

!به قول اسدالله میرزا*، وقت وقت سان‌فرانسیسکو رفتنه
______________________
* سریال دایی‌جان ناپلئون :)

۱۵ مهر ۱۳۸۷

نوشتن چون رگبار بهار

یکم. قلمروی وبی



داشتم به چهره‌نامه (facebook) یه نگاهی می‌نداختم که به فکرم رسید مثلا اگر یه روز بزنه همه‌ی دم و دستگاه این حضرات بترکه آدم خیلی از ارتباط‌های اینترنتی‌ش رو از دست می‌ده، بعد فکر کردم که خب مثلا آدم همه‌ی نشونی‌های ای‌میل دوستاش رو می‌ریزه تو یه فایل و ذخیره می‌کنه. بعد گفتم که اگر قرار به ترکیدن باشه که خب گوگل و قبل و منقل‌شون هم بالاخره امکان ترکیدگی دارن دیگه، اصلا اونا بترکن دیگه اصلا ای‌میل می‌میل می‌خوای چی کار؟ ما می‌مونیم و چارتا دوست مثل مورت و میتی شرتی که همین دو وجبی‌مون زندگی می‌کنن.



دوم. بهارانه


سرکار خانوم دوست به بنده گیر فرموده بودند که بابا زیادی در کار فرهنگ ایرانی! عرض کردم فرهنگ مقوله‌ای است گیرا برای این‌جانب و مال خودمان را هم دوست دارم به‌ویژه زیبایی‌هایش را. حالا آن روز همین دوست می‌فرمایند که در استرالیا بهار شده هفت سین چیده‌ام! فکر کردم همزمان با شهریورماه ایرانی! عارض شدم که اممم آهان... چه جالب!


-


در ادامه‌ی بهارانه نیز بگویم که دوستی که آن قدر از ادبیات بو برده که اصلا بوی ادبیات می‌دهد و گاه و بی‌گاه در و گهر می‌فشاند - از فردوسی و حافظ و سعدی گرفته تا ایرج میرزا و حرف‌های آبدار آن‌چنانی کوچه و بازار و سر گذر - داشتیم در خیابان همی‌رفتیم که بوی بهار و شنگولی برایشان در هم آمیخت و غزلی از سعدی سر دادند و اشاره کردم که طفلکی این دوست دختر اوزی(aussie) شما احتمالا سر در نیاروند گفت که قبلا برایش ترجمه کرده‌ام، پس آن گاه به زیبایی خواندند و گل از گلمان شکفت:


-



درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند


-
حریف مجلس ما خود همیشه دل می‌برد
علی الخصوص که پیرایه‌ای بر او بستند


-
کسان که در رمضان چنگ می‌شکستندی
نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند


-
بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط
ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند


-
دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را
که مدتی ببریدند و بازپیوستند


-
به در نمی‌رود از خانگه یکی هشیار
که پیش شحنه بگوید که صوفیان مستند


-
یکی درخت گل اندر فضای خلوت ماست
که سروهای چمن پیش قامتش پستند


-
اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست
خبر ندارم از ایشان که در جهان هستند


-
مثال راکب دریاست حال کشته عشق
به ترک بار بگفتند و خویشتن رستند
-
به سرو گفت کسی میوه‌ای نمی‌آری
جواب داد که آزادگان تهی دستند


-
به راه عقل برفتند سعدیا بسیار
که ره به عالم دیوانگان ندانستند


-


سوم. چغاله بادام


-


دو دوست استرالیایی داریم که آدم‌های باحالی هستند - بن و ربکا یا به قول خودشون (Ben & Bec )- برنامه‌ی جالبی داریم دوهفته یک بار. بن زبان‌شناسی خوانده و بسیار علاقه‌مند به آموختن زبان دیگران، روسی و فرانسه هم می‌داند. همان بار اول که در یه جمع دوستانه با هم آشنا شدیم فهمید که به کسانی فارسی درس داده‌ایم. گفت قرار بگذاریم بیایید خانه‌ی ما گپ بزنیم و من از شما پذیرایی می‌کنم و‌ آشپزی می‌کنم - آشپز بسیار خوبی هم هست - شما هم فارسی به من یاد بدهید! ما هم گفتیم که خب ما هم برایت آشپزی می‌کنیم در عوض تو پرسش‌های ما را جواب بده، درباره زبان و جامعه و فرهنگ اینجا و از آن جا بود که نشست‌های دوهفتگانه‌ی ما شروع شد به صرف غذاهای ایرانی و هرجایی بن - استرالیا به آن معنا آشپزی بومی ندارد - و قند پارسی و زبان انگلیسی و الخ.
-
دو جلسه قبل گفتم که بیایید بنویسیم، من دوست دارم جایی انگلیسی بنویسم و انگیزه می‌خواهم، یک وبلاگ گروهی. با اقبال جمع رو به رو شد و این هم خبر وبلاگی:
-
خانم‌ها وآقایان، Ladies and gentlemen،

-

-

آن شب" بک" ناخوش‌احول بود و نیامد. گفتم این طور نمی‌شود، باید همین امشب وبلاگ را بسازیم! و سه نفری افتادیم به جان بلاگر و هر ایده و اسمی که می‌آمد کسی گرفته بود. اصلا انگار گروهی در حال گسترش املاک و مستغلات وبی خود هستند! هر چه می‌نوشتیم موجود بود به وبلاگ هم که سر می‌زدیم خبری در آن نبود دریغ از یک کلمه! خلاصه که به پیشنهاد شهره به Green Almond رسیدیم و خوشمزه و بهاری هم هست! حالا ببینیم چه از آب در‌ می‌آید :)

-

چهارم. خانه‌تکانی

-

چند وقت پیش - همزمانی‌اش ناخود‌آگاه به نظرم آمد - شروع کردم از بیخ و بن به رفت و روی خانه و شهره هم وا گرفت و گفتم شهره راستی بهار شده نه؟ انگار ناخودآگاه به خانه‌تکانی رسیده‌ایم! اینجا آن قدر تقویم با فصل‌ها مثل تقویم ایرانی همزمان و سازگار نیست و ممکن است از کسی بپرسی بهار کی شروع می شود و نداند... خلاصه که بهار شده با این که این هوای خر ملبورن هنوز گاهی هوس بوران زمستان می‌کند، به روی مبارک نمی‌آوریم ببینیم کی رویش کم می‌شود!

-

خانه‌ی دلتان تکانی باد!





۰۸ مهر ۱۳۸۷

برای پرهام عزیزم

.نوشته‌ای برایم که فردا زمان ارائه‌ی پایان نامه‌ات است
همین الان دیدم.
تلفن را برداشته‌ام که به تو زنگ بزنم.
نمی‌گرفت، کلافه‌ام کرد. چند بار این چند روز سعی کرده‌ بودم، اما انگار دارد می‌گیرد...
[~~~~]
با تو حرف زدم. گفتی که چه کرده‌ای و چه برای فردا داری.
پیش چشمم هستی، از همان کودکی‌ات، از نوجوانی‌ات...
از همان زمان که هنوز بچه‌سال بودی و امتحانات ثلث سوم را که تمام می‌کردی از شیراز می‌آمدی پیشم دانشگاه علم و صنعت و در خوابگاه...
شده بود دلخوشی هر ساله‌ات، از پایان خرداد تا اواسط مرداد...
والبته البته دلخوشی من!
ایده‌ی خودت بود که بیایی
ولی دوست داشتم مطمئن باشم که بذر صرف بخشی از عمر برای یادگرفتن و دلنشینی فضای دانشگاه در جانت می‌نشیند و نشست!
همه چیز از جلوی چشمم می‌گذرد.
هر جا بودم همراه من بودی، حتا سر امتحان، حتا در تجمع‌های دانشجویی!
همه توی دانشگاه می‌شناختندت... باهاشان حرف می‌زدی و بزرگ‌تر از سن و سالت می‌دانستندت.
-
یادت هست تند و تند می‌گفتی که "داری از گرسنگی می‌میری" و هر چه برایت می‌خریدم دیری نمی‌پایید که دوباره داشتی... :)) توی سن رشد بودی و فکر کنم هنوز هم هستی :)
چقدر چقدر دلم می‌خواست فردا می‌بودم و می‌دیدم که از کارت می‌گویی، از هنرت،
که براستی احساس سربلندی به من می‌دهد آنچه از دست‌ و ذهن تو برآمده،
نه تنها به خاطر آن که برادرم هستی، که هنرت را می‌پسندم و سره است و جای بالیدن بسیار دارد.
آرزویم است که دوباره جایی با هم باشیم و از بودن با هم شاد شویم و به آن چه دوست داریم بپردازیم...
دلتنگی از پس نوشته‌ام پیداست اما آنچه من می‌کنم مانند تو همه برای فردایی بهتر است، مرارتش را بردباری شاید :)

۳۱ شهریور ۱۳۸۷

سی‌و‌یکم شهریور، بیست‌و‌یکم سپتامبر و سه‌سالگی



-
امروز باغ پویا سه ساله شد. چند گاهی است که فکرم مشغول شده به این که در این جا چه دوست دارم بگویم، شاید با کیفیتی بهتر. و روراست بگویم، فکر می‌کنم حق ندارم زمان دیگران را با تکرار تلف کنم و کسانی که "هنوز" این جا را می‌خوانند شایسته‌ی شاید چیزی بهترند - اگر بشود و بتوانم.
-
فکر می‌کنم زمانش است که در این جا پوست بیندازم. می‌توانم بگویم پس از مدتی "گیجی و گنگی" کمابیش احساس می‌کنم به نتایجی رسیده‌ام و کامل‌تر که شد - شاید هم نشد! - خواهم گفت. به هر حال هنوز این تجربه برایم ارزشمند است، هرچند بدون این که خواسته باشم با گذر زمان تغییر شکل داده است، شاید مثل هر چیز دیگر.
-
دیروز انار خریدیم. انار برایم خیلی ایرانی‌ است. انگار از ایران به جاهای دیگر رفته و در فرهنگ و هنر ایرانی هم جایی ویژه دارد. همین نقش اسلیمی کنار صفحه الهامی از انار است.

خوشمزه هم که هست و دوست داشتم نماد سه سالگی باغ پویا باشد که باغی ایرانی است.
-
دیگراین که خبری وبلاگی هم دارم که به‌زودی برایتان خواهم گفت.
جامتان پر از آب انار باد! - تا بعد.

۲۵ شهریور ۱۳۸۷

کارهایی از کیارستمی در ملبورن

دلمان برای ایران تنگ شده بود رفتیم این نمایشگاه تنگ‌تر شد. شما هم وقت داشتید بروید - نه برای دلتنگی - ارزش دیدن دارد.
-
-




خوش بود گر محک تجربه آید به میان

.بعضی‌ها ویترینی هستند از آنچه که نیستند

۲۰ شهریور ۱۳۸۷

دوست - معنا - فلسفه

گفتم نمی‌خوام گیر بدم فقط دارم عمیق فکر می‌کنم همین.



!و نقش فتوشاپ در سیاست

من چون وقت برای مطالعه‌ی سیاسی ندارم سعی می‌کنم نظر سیاسی ندم ولی مثل همه‌ی کسایی که حالشون از این گاوچرون عوضی به هم می‌خوره دلم می‌خواد اوباما رای بیاره اصلا هم مطمئن نیستم بعدش چی می‌شه گفتم که گفته باشم و چیزی رو هم که در ادامه میاد بنا بر طرفداری از مک‌کین که به نظرم فقط کپی احمقانه‌ی بوش هست نذارید.
-

1
-
عکسی که از سارا پالین (نامزد جمهوری‌خواهان برای معاونت مک‌کین) روی اینترنت خیلی سریع پخش شده:
-


-

2

و عکس واقعی:


-
انصافا تمیز کار کردن عکس سارا پالین از اصلش بهتر در اومده!

*
منبع:
1
2

Damn you when you are stressed!

امروز بعد از دو روز آنفولانزای خرکی که نرفته بودم سر کار با این که حالم زیاد رو به راه نبود گفتم بذار بلند شم برم، کار عقبه جناب استیو براون نخواد قولش رو برای تحویل کار جا به جا کنه. توی این بیش از یک سال و نیمی که توی این شرکت کار می‌کنم تجربه‌ی سر کار نرفتن به خاطر مریضی رو نداشتم. خلاصه رسیدم و از همون اولش احساس کردم که تمرکز و انرژی لازم برای کار رو ندارم ولی به روی خودم نیاوردم و به هر زوری بود کار رو تا حدود 90 درصد رسوندم ولی خب لازم بود که هی از خرس قهوه‌ای که امروز بداخلاق می‌زد سوال کنم.
-
احساس می‌کردم سرم گیج هست و او هم طبق معمول برای هر سوال که مثلا 2 دقیقه توضیح لازمه دو کلمه می‌گفت و از یه جایی به بعد توی دلم می‌گفتم خب مرتیکه تو که می بینی من حالم خوش نیست و حقم هم بوده که نیام سر کار - تا ده روز می‌تونیم sick leave داشته باشیم - لا اقل مثل‌ آدم حرف بزن، انگار نه انگار! فکر کردم حالا من یکی دو روز نیومدم اوقاتش تلخه بعد دیدم رفت بیرون و برگرده همه شروع کردن که بابا این امروز چشه همه‌مون رو به گا داده!
-
یکی دو نفر هم من رو دیدن گفتن بابا تو چرا بلند شدی اومدی سر کار؟ به نظر می‌رسه حالت خوب نیس. گفتم نه زیاد خوب نیستم ولی از دیروز بهترم. یه خانومی هم که توی بخش اداری هست و کلا هوای کارمندا رو داره منو دید گفت:
you are so brave come to work like this
گفتم جدا؟ این جوری به نظر می‌رسه اینجا؟ گفت پاشو برو خونه. قبلا هی‌ می‌شنیدم که فلانی حالش خوب نیست و نیومده. فکر می‌کردم یعنی این قدر حالش خراب بوده که نمی‌تونسته راه بره...
-
گفتم کار رو تموم می‌کنم و رفتم یه سوال دیگه بکنم دیدم بقیه اعضای بخش زل زدن به من حتما توی دلشون می‌گفتن تو دیگه عجب خری هستی داری می‌ری دوباره از خرس سوال کنی! رفتم و نتیجه هم واضح در دو دهم ثانیه یه چیزی زیر لب گفت و بعد هم گفت اگر من طراح این بودم فلان می‌کردم و فلان... توی دلم گفتم همین دیگه دیوانه! طراحی صنعتی نخوندی که بدونی این چیزی که می‌گی یعنی مهمل.
-
دیگه جوش آوردم رفتم یه لیوان آب برای خودم بریزم یکی دیگه از کارمندای بخش اداری که من امروز فهمیدم وظیفه‌شون هست که مراقب کارکنان باشن گفت آخه با این حالت اومدی سر کار؟ گفتم کار عقب بود گفت:
? what the hell
من اگر حالم این طوری باشه هرگز چیزی برام مهمتر نیست. پیش خودم گفتم این هم از تفاوت سیستم معرفتی ایرانی من که امروز زده بود بالا با سیستم شماها!
-
استیو اومد و گفت دارم می‌رم بیرون جلسه و برمی‌‌گردم که این کار رو بفرستیم. یعنی دردسر! بغل دست آدم باشه گاهی تا بالاخره می‌خوای از زیر لبش بکشی بیرون که چه گهی می‌خوایم بخوریم مکافاته چه برسه که حالا داره می‌ره بیرون و تازه آخر وقت سرو کله‌ش پیدا می‌شه و می‌خوایم کار رو تموم کنیم!
-
گفتم نه انگار نمی‌شه! هرکی فکر خودشه. رفتم یه نفر رو که کار سه بعدی بلد بود توی یه بخش دیگه پیدا کردم و گفتم من حالم خوب نیس می‌تونی انجام بدی؟ یه کم رنگش پرید فهمید کار برای استیو براون هست. هیچی خلاصه قبول کرد و زنگ زدم به موبایل استیو گفتم من حالم بده دارم می‌رم خونه فلانی کار رو انجام می‌ده. گفت اگر براش کامل توضیح دادی باشه.
-
عجب بساطی داریم بخدا! هنوزم فکر می‌کنم این استیو براون آدم خوبیه ولی قشنگ می‌رینه به اعصاب خودش و بقیه وقنی که استرس داره!


۱۹ شهریور ۱۳۸۷

تقدیم به فدریکو گارسیا لورکا - نگارش دوم

لورکا شاعر اسپانیایی حرفی با این مضمون دارد که، شرم‌آور است که در ورزش ملی یک کشور یک جاندار این طور به خاک و خون کشیده می‌شود.  این کاریکاتور را که یکی از دوستانم برایم فرستاده، می شود تقدیم کرد به لورکا البته اگر جای حباب‌های بالای سر گاو و گاوباز رو عوض کنیم - شاید کردم!
-




پ.ن. خب من برگشتم. عرض شود که آنفولانزا گرفتم افتادم تو خونه. به خاطر همین هم هست که انگار وقت کردم بلاگم!
این هم نگارش من از کاریکاتور بالا! البته با اجازه‌ی کاریکاتوریست محترم که امضاش خوانا نیس وگرنه حتما می‌گفتم اسمشو. حالا دست کم من این یکی رو یه کم راحت‌تر تقدیم می‌کنم به لورکا.








Unsatisfied

Suppose a man were wounded by an arrow, and when the surgeon arrived, he said to him, "Don't pull out this arrow until I know who shot it, what tree it comes from, who made it, and what kind of bow was used." Certainly the man would die before he discovered the answers. In the same way, if you say you will not be a monk unless I solve all the questions of the world, you are likely to die unsatisfied.
 
Buddha

۱۸ شهریور ۱۳۸۷

Google Chrome

ببینید حال کنید:
امیدوارم زودتر یکی یکی از شر این محصولات بی‌ریخت و مسخره‌ی مایکروسافت راحت بشیم.

۱۷ شهریور ۱۳۸۷

پیامک

روی نوکیا E71 کار نکرد. سعی کردم طبق دستورش نصب کنم کسی نظری داشت بگه.


۱۶ شهریور ۱۳۸۷

جستجوی خاطرات

یه
jpg.*
روی کامپیوترتون جستجو کنید کلی خاطره پیدا می‌کنید.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
زود میام حرف دارم.

۰۶ شهریور ۱۳۸۷

!دوباره شب‌نگاره چشمک زده ستاره

قضیه اینه که آدم همیشه برای این که راحت تر باشه و آسون‌تر به چیزی برسه، باید بدونه براش توی هر چیزی اصل و فرع چیه.
حالا،
بعضی‌ها که اصلا خودشون رو یادشون می‌ره چه برسه به این که بخوان اصل و فرع رو تمیز بدن و کلا برای بقیه انگار زندگی می‌کنن...
بعضی‌ها هم هستن که اصل و فرع رو تشخیص می‌دن ولی دست آخر خود‌آگاه یا ناخودآگاه تسلیم اصل و فرع‌شناسی بقیه یا جامعه می‌شن... یکی دیگه بهشون گفته چی کار بکن اشتباهی فکر می‌کنن خودشون به این نتیجه رسیدن..
ولی،
یه عده هستن که دنبال اصل و فرع‌های خودشونن... فرمون زندگی‌شون دست خودشونه...*
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* دیر وقته برم بخوابم تا فردا مرگ نگرفتم سر کار، یه خرده فکر کردم ببینم چیزایی که گفتم رو خودم درست می‌فهمم یا نه یا درسته یا نه دیگه حوصله ندارم خودتون تصمیم بگیرین.
-
پ.ن. انگار من یه کم زده به کله‌م - البته یه عده هستن می‌گن کی نزده؟ خودمم جزوشونم - همه‌ی پنجره‌ها رو بسته بودم بخوابم یه دفعه به ذهنم رسید عنوان این هم می‌تونه باشه:
دوباره شب‌نوشته چشمک زده فرشته! - البته عرض کنم یه لیوان آب بیشتر نخوردم ضمنا فرشته و ستاره هم شخصیت‌های خیالی هستن. من اونایی رو منظورم بود که تو آسمونا هستن. من جدی جدی برم بخوام تا فردا بیشتر از این فکر نکردم به جای این جفنگیات می‌رفتی می‌خوابیدی. خدافظ.

۰۵ شهریور ۱۳۸۷

امروز خورشیدی

هست
۸۷/۶/۵
-
راست راستی روز خورشیدی قشنگی هم بود... قدمکی هم زدیم سر صبح روح و احوالمان شادمان گشت
:)


۰۱ شهریور ۱۳۸۷

سلام میترا، کجایی؟

یادم میاد فکر کنم حدود پنج سالم بود با دو تا بچه‌ی همسایه‌مون دوست بودم، میترا و امیر، البته با میترا بیشتر، همسن من هم بود. یه بار چندتا از بچه‌های فامیل اومدن خونه‌مون که مدت زیادی بود ندیده بودمشون و اون قدر ذوق زده شدم که بی‌خود و بی‌جهت و بی‌مقدمه رفتم میترا و امیر رو پیدا کردم و گفتم من دیگه با شما دوست نیستم و با شما قهرم! یادم میاد طفلکیا هاج و واج مونده بودن - و هنوز چهره‌شون توی ذهنم هست - که من راهم رو کشیدم و رفتم!
-
بعد از مدتی بچه‌های فامیل رفتن و من تازه فهمیدم که چی کار کردم و خودم از کار خودم تعجب کرده بودم! باور کنید هنوز حالت بهت خودم از کار خودم یادم هست و هر وقت بهش فکر می‌کنم خیلی احساس اون روزم زنده می‌شه و همون روز تصمیم گفتم که من دیگه این کار رو نمی‌کنم و رفتم سراغشون رو گفتم که باهاتون دوستم.
-
حالا وقتی آدمای بزرگسالی رو می‌بینم که هنوز یه جورایی رفتارشون همین هست - البته نسخه‌ی فراخور سن خودشون از این رفتار - همون اندازه که اون روز از کرده‌ی خودم شگفت‌زده شده بودم، تعجب می‌کنم.

۲۰ مرداد ۱۳۸۷

ستاره‌های روز بیست مرداد

...بیست مرداد 78. در چنین امروزی
گفته بودند که اصفهان از بهترین‌ شهرهای دنیاست برای دیدن خورشیدگرفتگی.
و شهره برایم شعر گفته:
-
برا بار آخر تو قرن بیستم
خورشید می‌گرفت
گفتی همون روز می‌خوام بیام ماهو بگیرم
اون‌وخ رو پشت‌بون
زیر خورشید گرفته
زیر ستاره‌های خوشحال از درخشش تو روز
زیر ماه شگفت‌زده
ازم لب گرفتی
نه که بار اولمون
هنوز ولی غیرقانونی.
-
و از آن روز دیگه همه می‌دونستن شهره شده شاهزاده خانوم قصه‌های من...

۱۶ مرداد ۱۳۸۷

...شاید همه چیز، شاید هیچ، شاید

،گاهی چیزی در ذهنت
آن قدر به احساسی شگفت بدل می‌شود،
که به جای «گفتنش» بخواهی گنگ و منگ و مست،
در برابر چشمانی:
شاید شگفت‌زده،
شاید بی‌رغبت،
شاید که نبینندت،
و شاید هر چیز دیگر،
نه که برقصی!
که تنها تکانی بخوری،
شاید حتا نامحسوس،
شاید حتا در ذهنت،
شاید در تاریکی،
شاید هیچ!

کاروانسرا

یکی از دوست‌‌‌هایم که چند وقت پیش رفت ایران. یک دوست ایرلندی هم برگشت ایرلند. دو همکار‌ی که دوست هم بودند از شرکت رفتند، یکی‌ از استرالیا رفت و یکی دیگر هم رفت یه شرکتی دیگر. نتیجه این که در عرض مدت کوتاهی ۴ نفر از آدم‌هایی که از بودن و گپ و گفتگو با آنها شاد می‌شدم، رفتند. هنوز هم دوست‌هایی خوبیم ولی خب دیدار روزانه و گاه به گاه دیگر به سادگی گذشته نیست.
-
آن قدر این رفتن‌ها با هم و در مدت کمابیش کوتاهی رخ داد که از خودم پرسیدم «چرا؟»
چرا آن‌ها که من دوست داشتم؟
چرا آن‌ها که برای دوستی‌ با آن‌ها وقت گذاشته بودم؟
چرا آن‌‌ها که من را دوست داشتند؟
-
پاسخ ساده‌اش زود به ذهنم رسید:
به همان دلیل رفتند که آمده بودند. به همان دلیل که دوست هم شده بودیم که مثل هم بودیم که جایی بند نشویم و به تکرار عادت نکنیم. به همین سادگی!


۰۸ مرداد ۱۳۸۷

آدم‌ها

مهندسی سری‌لانکایی در محل کارم هست که به نظرم شباهت زیادی به زنده‌یاد خسرو شکیبایی دارد. روزی به او گفتم که به یکی از هنرپیشگان خوب ایرانی می‌مانی، خوشحالی‌اش را از این که مانند یک هنرپیشه است ابراز کرد و خواست که عکسی از او برایش بفرستم. دید و با لبخندی گفت می‌گویند در دنیا هفت نفر شبیه همند، الان می‌ماند پنج‌تای دیگر...
-
از آن روزی که خسرو شکیبایی رفت - که دلم سوخت از رفتنش - او را که می‌بینم با احساس عجیبی نگاهش می‌کنم...

مدلی "واقع‌گرایانه" نه "حق‌به‌جانب"

برای روشن شدن بیشتر مطلب قبل عرض کنم که "جاده‌ی مه‌‌آلود" فقط یک مثال بود، نه این که همه ندیدن‌ها به شرایط وابسته شود. مدل مورد بحث باید واقع‌گرایانه - برای بازسازی شرایط واقعی و دیدن بهترو ساده‌تر آن - باشد تا مدلی حق‌به‌جانب که در واقع نگاشتی از واقعیت نیست و نتیجه‌ی واقعی نخواهد داد. منظورم از مدل سازگار و خوانا همین بود وگرنه که مدلی که واقعیت را ننماید در واقع سازگار با آن چه روی می‌دهد نیست و خوانایی ندارد.


۳۰ تیر ۱۳۸۷

تجسم فیزیکی-دیداری احساس

چند وقتی است که به یک جور تجسم فیزیکی از برخی احساس‌ها رسیده‌ام که شاید بشود آن را یک مدل دانست. ممکن است شما هم تجربه‌های مشابه داشته باشید.
-
گاهی این تجسم فیزیکی از احساس به کمک می‌آید که آدم بهتر بتواند وضعیت خودش را بفهمد به بینش بهتری از آن هنگام خود برسد از این روی که در حالت‌هایی که ممکن است "احساس" دچار فراز یا فرود شده باشد، معمولا تحلیل سخت‌تر است و به همین دلیل داشتن مدل می‌تواند کارامد باشد.
-
مدلی که من دارم این است که کلا تجربه‌ها و احساس‌هایی که دارم به مانند رخدادهایی هستند که در پیمودن یک راه ممکن است روی دهند، به چشم‌اندازهایی که می‌توان دید یا آدم‌هایی که برخورد و شناخت. روش پیمایش هم ممکن است بر اساس سرعت، دویدن، دوچرخه سواری، ماشین یا هرچیزی باشد.
-
می‌دانید، همان طور که آدم موقع راندن در جاده‌ی مه‌‌آلود اگر ناگهان جاده پیچید، بیشتر به این نتیجه می‌رسد که در آن لحظه چه کند بهتر است و از آن به بعد چه، تا این که به این فکر کند که ای کاش جاده نمی‌پیچید و چرا جاده برای من باید می‌پیچید و مگر من چه کرده و بودم از این دست، می‌شود به رخداد‌های زندگی این گونه نگاه کرد و آموخت.
-
نکته این جاست که مدل باید سازگار و خوانا باشد و همانندسازی‌هایی با نتیجه‌ی مربوط بدهد تا بتوان وقت‌هایی که تحلیل احساس به خاطر داشتن تلاطم سخت است به کمک بیاید.


News Update

راستش رو بخواید این چیزی رو که الان دارم می‌نویسم دلم نمی‌خواد بنویسم و به نظرم یه کم لوس‌بازی به نظر می‌رسه ولی به این نتیجه رسیدم که بگم در ادامه‌ی مطلب پایین، یه نفر که در ارتباط با اون آدمی بود که حرف مفت زده بود یه ایمیل برام زد که Please accept my apology و قضیه یه جورایی فیصله پیدا کرد و من دیگه غلط بکنم از این حرفا این جا بزنم از بس این و اون احساس بهشون دست داده که من با اونا بودم! برای این که خیالتون راحت بشه اصلا آدم‌های مورد بحث ایرانی نبودن :)


۲۷ تیر ۱۳۸۷

روز جهانی حقیران - از حال بد به حال خوب

امروز صبح وقتی با رفتار کسی که سعی در تحقیر من داشت رو به رو شدم - و این در ادامه‌ی پدیده‌ی بد دیگری بود که دیروز یا پریروز حالم را بد کرده بود - ، اصلا فکر نمی‌کردم که بتونم حالم رو این قدر که الان خوب هست کنم و البته این ممکن نبود مگر با کمک یک شاهکار آفرینش - فرشته‌ای به اسم شهره - و خوشبخت‌ترین انسان‌ها منم که شریک زندگی اویم.
-
و این که به توانایی خودم ایمان آوردم از تبدیل حال بد به خوب که وقتی احساس منفی می‌خواد من رو فرا بگیره انگار که سه تا موتور جت توی من روشن می‌شه - ۳ رو نمی‌دونم از کجا آوردم حسش کردم - تا حدی که صداشون رو می‌شنوم و شست و همه چیز رو با خودش برد.
-
البته از سوخت‌های این موتورهای جت هم تشکر می‌کنم - موسیقی اوهام، موسیقی عبدی، و نعیم برای همون چار خط نوشته‌ش و اون عکس باحالش که قیافه‌ش رو که دیدم صفا کردم. باید معنی اون جور قیافه گرفتن رو بدونید و خط‌های چهره براتون معنی داشته باشه تا بدونید چی می‌گم و یه دوست خوب چینی‌تبار (yy) که اتفاقی حالم رو پرسید. الان دارم فکر می‌کنم چندتا چیز و کس دیگه هم بوده - حالا منم احساس قدردانی‌‌م گل کرده! - بهتره بی‌خیال بشم اونایی که باید بدونن خودشون می‌دونن. از این که از امکان‌هایی که دارم تونستم توی یه روز شلوغ کاری استفاده کنم و حالم رو خوب کنم خوشحالم.

-

پ.ن.۱

:))

خیلی خنده داره یکی از دوستام ایمیل زده و بعد از کلی احوال‌پرسی و دل‌داری گفته که تو اصلا حق نداری این قدر کنج‌کاوی خواننده رو تحریک کنی و نگی که چی شده و تو چی کار کردی - عجب!! :)))) - عرض شود یه نفر یه چیزی گفت و منم هم گفت فکر می‌کنم جوابت رو می‌دم. بعد هم فکر کردم جوابی لازم نداره چون به ترتیبی خواهد فهمید که حرف ناحقی زده. مبهمه هنوز ولی همین :)

پ.ن.۲

سرکار هما خانوم ممنون که این قدر ایمیل زدی و تا مطمپن نشدی حالم خوبه یقه‌م رو ول نکردی - واللا به خدا نمی‌خواستیم شهر رو به هم بریزیم - طبق معمول اومدیم یه چیزی پروندیم انگار شد تشویش اذهان عمومی

! :)


چارتا پر ینجه علف نعیم‌آباد

ایول نعیم دیگه انگار می‌خواد بنویسه- البته هیچ بعید نیس زمین و زمون رو در عرض ۳ ثانیه بیخیال شه! - این موجود رو باید از نزدیک ببینید تا بفهمید کیه! - البته می‌دونم خود (...)ش الان داره فکر می‌کنه من دارم بهش لطف می‌کنم که این حرفو می‌زنم ما که خودمون رو جر دادیم نتونستیم حالیش کنیم که بابا مرتیکه تو خودت باحالی لطف چیه آخه (...)! - قبول نکرد که نکرد! نعیم خیلی!...


۱۶ تیر ۱۳۸۷

ویژگی

.تقدیم به ژیلا ن
-
فکر می‌کنم از مهم‌ترین بخش‌های شخصیت هر فرد داشتن تعریف‌های شخصی از پدیده‌هاست. این تعریف‌های شخصی‌ست که سبک زندگی فرد را می‌سازد و به اندازه متفاوت بودن آن‌ها با تعریف عام، فرد، ویژه می‌شود. اینجا فعلا بحث ارزش‌گذاری روی تعریف‌های عام نیست، که بحث تفاوت است.
-
آن که تعریفی ویژه از خودش ارائه می‌دهد، داستانی ویژه می‌نویسد، فیلمی ویژه می‌سازد، همه بر پایه‌ی تعریف‌ها و نگرش و بینش دیگرگونه‌ی اوست.
-
نکته‌ی جالب این که عام گاهی به ستایش ارائه یا ساخته‌ی فرد ویژه می‌پردازد، حال آن که بسیار ممکن است تعریف‌های او را - که بن‌پایه‌ی همان ارائه و ساخته هست - نپسندد یا به تندی و خشونت رد کند.
-
و برخی این دلیری و بینش را دارند که همیشه تعریف‌هایشان را پیش چشم خود و دیگری داشته باشند و بدانند که چه باشند و چه می‌خواهند باشند.

۱۰ تیر ۱۳۸۷

روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خواستن توانستن است

گاهی فکر می‌کنم یعنی چه؟؟
چرا من هرچی می‌گم هیچ‌کی هیچ نظری نداره؟؟
یعنی این‌قدر همه با من موافق هستن؟
یا واقعا نظری ندارن؟
یا شاید می‌ترسن بگن؟
یا نمی‌خوان وارد بحث بشن؟
یا تنبلی می‌کنن؟ - فقط جواب این یکی رو می‌دونم که «بله»! بعضی‌ها خودشون بهم گفتن!
یا این قدر حرفای من بدیهی هست که حرفی و نظری نمی‌شه داشت؟
-
عرض شود که منظورم این نیست که مثل بعضی وبلاگ‌ها درخواست و تمنای کامنت و بازدید کنم و یه چیزی شبیه چت و احوال‌پرسی و تشکر از حضور سبز کسی و «شما هم سر بزنید» پایین هر نوشته اتفاق بیفته...
-
حرفم اینه که آدم وقتی فقط خودش زیاد حرف بزنه و بقیه فقط تایید کنن یا هیچی نگن - مثل وبلاگ من - این امکان هست که آدم همین‌طور سیخ دماغ خودش رو بگیره و بره و به به و چه چه و شاید یه موقع آدم به خودش بیاد که خیلی خوش موقع نباشه!
-
یا چه می‌دونم، شاید من از تجربیات خودم می‌گم و چه نظری می‌شه درباره‌شون داشت؟ (حتا اون موقع هم می‌شه فرض کرد که اگر من این کار رو می‌کردم چه فرقی با تجربه‌ی تو داشت) ولی این رو می‌دونم که خیلی موقع‌ها تجربه‌ها رو تحلیل می‌کنم و نتیجه می‌گیرم - درباره‌ی روش تحلیل و نتیجه‌گیری شاید بشه حرف زد...
-
خیلی احساس نمی‌کنم دارم منسجم درباره‌ی موضوع فکر می‌کنم. الان هوس کردم بیارمش اینجا، ولی دیروز که خودم تنهایی داشتم توی پارکینگ یه مرکز خرید گنده - در حالی که رب گوجه و تی‌شرت و جوراب و موز دستم بود - راه می‌رفتم، یه دفعه این احساس اومد که نکنه یه سره داری مزخرف می‌گی و خودتم حالیت نیست، بقیه رو من جسارت نمی‌کنم! :)


۰۸ تیر ۱۳۸۷

...آی من آفتاب‌پرست

الان خورشید تابیده توی پنجره‌ی طبقه‌ی هشتم ساختمون رو‌به‌رو و بازتابش صاف افتاده توی طبقه‌ی پنجم و روی صورت تا میز کار من. عجب این آفتاب حال منو خوب می‌کنه. فکر می‌کنم من یه آفتاب‌پرستم... تابش آفتاب همیشه منو به وجد میاره... کاش هر وقت لازمت دارم بودی، آفتاب.
-
دارم فکر می‌کنم این ایرانی‌هایی که جاهای کم آفتاب و تقریبا بی‌آفتاب هستن چه جوری زندگی می‌کنن؟ کانادا، لندن، سوئد... خود ملت اونجا هم انگار از بی‌آفتابی شاکی‌ان... الان از ذهنم می‌گذره خب چرا چیزی می‌نویسی که شاید یکی از اونجاها بخونه و دلش بگیره... بعد می‌گم خب اگر دل‌گرفتی گاهی هست که زیر این آسمون همه‌ جاش همینه ولی اگر بیشتر از اینه و دلیلش اون ابرهای خورشیدپوش هستن... خب باید آدم کوله‌بارش رو بندازه سر دوشش و بره یه جای دیگه. جایی که بشه یه پر علف بذاری گوشه‌ی لبت و چشمان باز-بسته به فکر و خواب فرو بری و چی بهتر از این؟
-
دوباره فکر می‌کنم این انگلیسی‌ها که افتادن این ور و اون ور دنیا، خاورمیانه، هندوستان، استرالیا... حتما یه دلیلش هم این بوده که توی اون جزیره‌ی مه‌آلود خورشید زیبا رو کم داشتن. جالب این‌جاست که مردم این جور جاها حتا بعد از سالیان سال و چندین نسل هنوز پی خورشید می‌گردن... از بعضی از انگلیسی‌ها و ایرلندی‌های استرالیا هم شنیدم که اینجا به دنبال آفتاب اومدن...
-
این کاره نیستم ولی تفسیر پزشکی هم داره، انگار در اثر تابش آفتاب هورمون‌هایی در بدن ترشح می‌شه که آدم رو شادتر می‌کنه.
-
من که شدیدا آفتاب‌پرستم، به محض این که خورشید به من می‌تابه، خیلی خیلی زود تغییر حالم رو حس می‌کنم، خیلی زود.

۰۳ تیر ۱۳۸۷

شاخ گربه - و شب‌گویه‌های ذهن پریشان

توی یه کافه چای و قهوه خوردیم. روی دستمال کاغذی‌هاش چاپ شده بود:
-
!Better to have enjoyed & made a mess than to ever have enjoyed at all
-
تقدیم با مهر به تمامی آنان که از شاخ گربه می‌ترسند. آسّه برو آسّه بیا که گربه شاخت نزنه.
چند روی پیش به دوستی می‌گفتم که من سعی می‌کنم استرالیا برایم بیشتر از خیابان‌های مرتب و خوب و سوپرمارکت Coles باشد. فکر نمی‌کنم اغراق کرده‌ام. واقعا فکر می‌کنم گروهی خودشان آواره‌ کرده‌اند و چیزهایی که به دست آورده‌اند خیلی کمتر از چیزهایی که از دست داده‌اند و از همین‌ها هست که بعد از چند سال خواهی شنید که ای داد و فغان که از آن جا رانده شدیم و از این جا مانده و خروار خروار پند واندرز دارند برای خلایق.
-
کسی که زندگی مهاجری را برگزیده، خوب است که سبکبالی را تمرین کند نه این که خود را از جایی بکند و به جای دیگر بچسباند و مدام در حسرت چسب قبلی! البته نمی‌دانم نیازی به توضیح است که این حرفم تضادی با شناخت هویت و فرهنگ خود ندارد، چه لزومی به فراموشی داشته‌هاست؟ می‌توان از آن لذت برد و بر آن افزود و یاد گرفت و تجربه کرد.
-
و مضحک و اندوه‌بار این است که می‌بینی این بی‌تحرکی و کم‌زنده‌بودن‌شان حاصل زنجیر‌های دست‌ساخت خودشان است.
-
انگار عناصری در فرهنگ بشری هست که راز و رمز بهروزی است. روزگاری در تاریخ در فرهنگ آن گوشه از دنیا که ما از آن جاییم بود که بی‌تعلق باش و بی‌تکلف. آسوده باش و نیک و خود را بنگر و کاری به کار دیگری نداشته باش تا او هم خودش باشد. آن چه ما ادعایش را داریم، انگار در فرهنگ این‌جا عملی‌تر شده و آن قدر در جامعه منتشر شده که دست کم مردم با این حرف‌ها بیگانه نیستند... باز هم نمی‌دانم نیاز به گفتن هست که اصلا منظورم این نیست که تک تک اعضای جامعه‌ی غربی تا جایی که من دیده‌‌ام این قدر وارسته‌اند! البته که هزار جور مزخرف هم هست که دیر یا زود جزو واردات مملکت ما خواهد شد - که سرمایه‌ها پشت این چیزها و مصرفشان است. حرفم این است که این چیز‌ها را اگر کسی بخواهد ببیند می‌شود دید، سخت هم نیست.
-
دوستی می‌گفت دیگر در خیابان جردن تهران آن قدر بنز و بی ام و آخرین مدل هست که اگر با ماکسیما بروی کسی نگاهت نمی‌کند! آهی از نهادم بر آمد که صد شاخه گل به سر ما! انگار که بازار فخرفروشان و تازه‌به‌دوران رسیدگان خوب داغ است و هر روز بهتر از دیروز.
-
بلاتکلیفیم، همه‌اش هم تقصیر خودمان نیست، تاریخ و روزگار و دیگران "هم" به سرمان آورده‌اند. نکته این جاست که اگر خودمان نخواهیم ببینیم کجاییم - با همه گرفتاری و بی‌وقتی برای دیدن - کسی نخواهد گفت و هیچ جامعه‌ی در روزگار خوشی دردهایش را نشناخته است.


...آنان که خود را می‌نویسند

زیر چای را که روشن می­کنم
بیست تا مانده است به آمدنت
آب که جوش می­آید
ربعی از این دایره کوچک بیشتر نمانده
چای را که دم می­کنم با چند پر بهارنارنج تازه
ده تای دیگر می­رسی
چای آماده است...
-
ادامه‌ی شعرش را در وبلاگ خودش بخوانید. یکی از دوستانم که خوب خود را می‌نویسد.


۳۰ خرداد ۱۳۸۷

!فرقی نمی‌کنه من فریاد می زنم

خب. فردا سومین مسابقه‌ی دوستانه‌ی بسکتبال ایران - استرالیا هست. اولی توی پرث بود، دومی توی آدلاید و سومی هم ملبورن که ما و بر و بچ داریم می‌ریم. هر دوتای قبلی رو ایران باخت، برای من مهم نیست فردا هم نتیجه چی بشه، من فقط می‌رم که برای تیم ایران فریاد بزنم و با هر پرتابشون بپرم هوا و حالشو ببرم! :)
-
می خوایم صورت هامون رو هم رنگ کنیم. جناب پروفسور مرتضا میرغلامی (مورت/مورتون/مش غلام~ مشهدی هست) هم به سفارت سفارش پرچم داده بوده که فرستادن.


۲۹ خرداد ۱۳۸۷

از که آموختی؟

پسری 27 ساله و استرالیایی توی بخشی که من کار می‌کنم تا همین چند روز پیش کار می‌کرد که برای کار چند ماهی کار راهی آمریکا شد. اگر بخواهم دو ویژگی بارز از او را نام ببرم خواهم گفت: دو رو، خودخواه. البته ویژگی‌های خوب هم داشت. آدم باهوشی بود و مستقل و دیوانه‌بازی‌های جالبی داشت. حتا برای آدمی مثبت‌اندیشی مثل من ویژگی‌های منفی‌اش آن قدر بارز بود که دیگر ویژگی‌هایش را می‌پوشاند.
-
رفتاری کاملا عادی نسبت به او داشتم. او را همان که بود می‌دیدم. زیاد با هم ارتباط مستقیم کاری نداشتیم. اما در همان حد هم خودخواهی و دورویی‌‌اش می‌توانست آزاردهنده باشد اما سعی کردم که خودم باشم و اخلاق آزارنده کسی در احساسم و رفتارم با او تاثیری نداشته باشد. شاید بتوان اسمش را گذاشت برخوردی خنثا و انسانی و برای من که پیش‌فرض رفتارم با هر کسی چه آشنا و چه نا‌آشنا دوستانه است، می‌توان گفت اندکی ثقیل بود ولی انگار روش برخوردم آسوده‌ام می‌کرد. اگر کمکی می‌خواست انجام می‌دادم و کاملا توقع داشتم که اگر چیزی پرسیدم کمکی نکند. نگفته نگذارم که در کل رفتارش خامی کودکی - نه معصومیت - دیده می‌شد.
-
هم‌زمان از هوش و استقلالش خوشم می‌آمد. اما فکر می‌کردم آن قدر باهوش نیست که بداند دورویی شیوه‌ای مناسب برای زندگی نیست ـ از نگاه من - و اسقلال و خودخواهی‌اش - که بیش از فردگرایی غربی بود - با هم آمیخته بود.
-
پیش از این برخوردی به این اندازه مستقیم با چنین آدمی نداشتم و رفته رفته درستی روشی که برای رفتار با او برگزیده بودم برایم بیشتر آشکار شد. خوشنود بودم از روشی که پیش گرفته بودم و راه حل خودم.
-
بخش جالب داستان هنوز مانده! از جایی به بعد خودم را بیشتر در حالت "مشاهده"ی یک" پدیده/گونه‌ای از آدم" دیدم که لزوما بخش‌های منفی‌اش آزارم نمی‌داد که هیچ، یاد هم می‌گرفتم؛ گونه‌ای بررسی. ضمن این که ویژگی‌های جالبی هم داشت.
-
رفته رفته نوع رابطه عوض شد، تا جایی روزی در آمد و گفت: Hey you are really a cool dude, I like you و از حرفش جا خوردم و توقعش رانداشتم. چون رفتارم همان طور که گفتم آن قدر که دلخواه خودم است به طور کلی دوستانه نبود ولی روراست بودم و انگار همین او را به من نزدیک کرده بود حتا حرف‌های خصوصی‌اش را به من می‌گفت.
-
رابطه یک سطح نزدیک‌تر شد و به شخصیت واقعی‌اش نزدیک‌تر شدم. هنوز همان بود که بود ولی دورویی‌ای که با همه داشت با من به نحو روشنی کمتر شده بود، حس می‌کردم فکر می‌کند به آن در برابر من نیازی ندارد و نوع خودخواهی‌اش هم تغییر کرد و به رفتار یک دوست خودخواه تبدیل شد که تفاوت بسیار با قبل داشت.
-
برایم تجربه‌ی جالبی است چون برخورد و چالش و حتا بحث و گفتگویی مستقیم و تند میان من و او رخ نداده بود که هیچ، در واقع هیچ برخورد مستقیمی بر سر آن چه گفتم روی نداده بود ولی حس می‌کردم روشی تازه را یافته‌ام.
-
روزی که می‌رفت گفت که حیف است که تو را برای مدتی نمی‌بینم. ولی در تماس هستم. من هم واقعا با کمال میل برایش آرزوی موفقیت کردم گفتم کاری داشتی بگو.


۲۸ خرداد ۱۳۸۷

در ستایش ساقی‌مسلکان همراه دل

تقدیم به حسن نوزادیان
به خاطر نامه‌ی پر از مهرش
-

آنچه حافظ را شیدا کرده - "ساقی، مفهوم ساقی". رندانی هستند که می‌دانند و بلدند و حال دیگری را می فهمند. صدای دل را می‌شنوند و می‌بینند که دل چه می‌خواهد.
-
لذتشان در همراهی با دل دیگری است - هم‌آوا با دل خود - و گاهی، دیگری است که همراه دل اوست، که خود نیز ساقی‌مسلک است.
-
ساقی:" ذهنت به کجا می‌رود؟ فکرت کجاست؟ من آن‌جایم! لب باز نکن! آسوده باش، می‌دانم چه می‌خواهی!"
-
و آسودگی خیال است که از کرشمه‌ی ساقی بر روان جاری می‌شود.
-
در همدلی ساقی‌مسلکان با هم، جایگاه ساقی، سیال است و بر سر گرد‌هم‌آیی دوستان در چرخ و پرواز است. نوبتی در کار هست و نیست. نمی‌دانند و توقعی هم نیست؛
-
ساقی: " پیش از آن که بانگ ذهنت به زبان رسد که چه می‌خواهی، دانسته‌ام!"

۲۳ خرداد ۱۳۸۷

...دور فلک درنگ ندارد

1
وقتی توی کلاس یوگا وارونه بودم داشتم فکر می‌کردم. بنابراین می توانید یا وقتی وارونه هستید بخوانید، یا وارونه شوید و بعد بیایید بخوانید، یا بخوانید بعد بروید وارونه شوید و رویش فکر کنید. شوخی نمی‌کنم. تا حالا وقتی مغزتان وارونه است فکر کرده‌اید؟
2
با یکی از دوستان دوره دبیرستان همیشه بحث داشتم. سر روش زندگی. سعیی بر قانع کردن هم نداشتیم ولی مدافع سرسخت روش خود بودیم و من همیشه آخر بحث به یک سوال می‌رسیدم که هیچ‌گاه احساس نکردم پاسخی برایش به من داد. پرسشم از او این بود که به من بگو تو چه فرقی با یک انسان 60 ساله‌ی محافظه‌کار داری؟
3
تاگنون سعی کرده‌اید واقعا خلاق باشید؟ یعنی فرض کنید که برای فلان موضوع واقعا هیچ مانعی ندارید تا ببینید واقعا چقدر آزاد فکر می‌کنید؟ عادت رایج این است که همیشه مسئولیت محدودیت‌ها می‌افتد به دوش دیگران و چیزهایی خارج از وجود انسان. تا حالا جسته‌اید ببینید که آیا اولین دیوار‌ها در ذهن شما نیستند؟ در جامعه‌ی بسته البته این موضوع را سخت‌تر می‌توان فهمید. همه در آرزوی پروازند. حتا آن‌ها که واقعا نمی‌خواهند و حتا می‌ترسند و حتا بدشان می‌آید. آدم‌ها خودشان نیستند.
4
و دیوارهای ذهن وقتی واقعا رخ می‌نمایند که دیگر تحمیل جامعه کمتر است. آدم‌ها با خودشان طرفند. دست کم می‌توان گفت اگر بخواهند با خودشان طرف باشند امکانش هست.
5
برای خودتان مسئله طرح کنید. هر چیزی که دلتان می‌خواهد و ببینید که فکرتان به کجا می رسد. یک خودرو طراحی کنید. ساده. اگر چرخ داشت یعنی اولین دیوار. کجای مسئله بود که چرخ داشته باشد؟ آن هم چهارتا؟
فکر کنید هیچ محدودیتی در ذهن نیست. آن وقت می‌بینید که آزاد بودن آن قدر‌ها هم راحت نیست!
6
معلم یوگا گفت حرکتی کنید. سخت بود. گفت الان هست که مغزتان می‌گوید نمی‌توانم. یک پرسش. که آیا می‌خواهی انجام دهی؟ گفت که یک لحظه است. همان لحظه بگویید می‌خواهم.
7
فرمول کلی نمی‌خواهم بدهم. ولی اگر کارهایی نمی‌کنید و دلیلش تنها احتیاط شخصی خودتان است. شاید این یادآوری بد نباشد که از 60 سالگی به بعد وقت احتیاط دارید. اگر هم نرسیدید به 60 سالگی که دیگر احتیاطی لازم نیست :)

۲۲ خرداد ۱۳۸۷

و حالا ببینیمتون Change





-
چند تا از رفقا ایمیل زدن که "بابا ببینیمت" این رو براشون درست کردم بفرستم خوشم اومد بذارم اینجا. شاید یکی که هم که نگفته بابا ببینیمت خواست بابا ما رو ببینه. حالا بابا ما شما رو ببینیم، هم اون رفقایی که گفتن هم اونایی که نگفتن. آهان راستی یه ایده، هم اونایی که نه گفتن نه دیدمشون.
-
ضمنا کله‌م بعد از سال‌ها تغییر عمده کرده. اون بالا سمت چپ. همین الان از خودم گرفتم. اون عکس‌های قرمز رو هم
ـ Alan Fitzpatrick
- گرفته. مرتیکه سواد فارسی که نداره. به انگریزی می‌نویسم نگه نگفتی.



۱۷ خرداد ۱۳۸۷

وبلاگستان

چند روز است همین طور که دارم کار می‌کنم هر از گاهی وبلاگ هم می‌خوانم. کار غیر معمولی است چون معمولا خیلی وبلاگ نمی‌خوانم جز خیلی معدود وبلاگ‌ها که سر می‌زنم. خیلی دوست دارم بخوانم ولی وقت نمی‌کنم. همین که برسم گاهی حرفی را که به ذهنم می‌رسد بنویسم هنر کرده‌ام. آن‌قدر سرم را شلوغ کرده‌ام که کاری خارج از برنامه که می‌‌‌‌آید به صرافت می‌افتم که وقتش را چطور جور کنم. صبح تا عصر سر کار و بعدش هم هر روز به کاری.
-
واقعا این وبلاگستان فارسی عجب دنیایی شده! این که این همه آدم از همه جا و همه کس و از همه مهم‌تر از خودشان - گاهی بی‌پرده - می‌نویسند پدیده‌ای شگفت در فرهنگ مکتوب ایرانی است و تعبیر عباس معروفی - انقلاب فیروزه‌ای - زیینده آن است.
-
این رخداد در فرهنگ ایرانی و زبان فارسی شاهکار است. (لطفا توجه داشته باشید که الان مشغول ستایش فرهنگ ایرانی و زبان فارسی نیستم - هر چند بخش‌های ستودنی بسیار دارد). منظورم مستقیم و روشن همینی هست که می‌گویم. این که یک ایرانی از جزییات ذهن و تجریه‌ها و زندگی‌اش بگوید، برای کسانی که بر بستری شبیه او بزرگ شده‌اند و ساده‌تر می‌فهمند چه می‌گوید. افزودن برگی بر درختی با هویت امروزین در گلستان زبان فارسی که محمل فرهنگ ایرانی است.
-
قدردان کسانی هستم که راه لذت بردن از زندگی را برایم هموارتر کرده‌اند، از دوران کهن تا کنون، و رازهای زندگی را گشوده‌اند. از بزرگان که همه می‌شناسندشان تا همین دور و بر.

۱۵ خرداد ۱۳۸۷

خط سیاه

این یادداشت را شهره از دیده‌های سفرش نوشته و از من خواست که اینجا بگذارم، هر از گاهی با او کلنجار می‌روم که وبلاگی بسازد و بنویسد اما زیر بار نمی‌رود، می‌گوید نمی‌خواهم یه کاراضافه روی ذهنم بیندازم، حرفی ندارم که بنویسم - پیش خودم می‌گویم پس این سخنرانی‌ها از آن کیست که هر از گاهی صادر می شود! - الان دارد می‌زند توی کله‌ام و می‌خندد می‌گوید مثلا الان داری توی دلت می‌گویی؟ می‌گویم کار اضافه نباشد روی ذهنت هر وقت خواستی بنویس، دلیل‌هایش تمامی ندارد، می‌گوید خیلی به‌ندرت می‌نویسم مردم حوصله‌شان سر می‌رود نمی‌روند بخوانند. می‌گویم عیبی ندارد، هر وقت نوشتی من مردم (!) را خبر می‌کنم. می‌گوید حالا که داری می‌نویسی پس بنویس که فکر می‌کنم سوادش را ندارم. می‌گویم حرف مفت می‌زنی. می‌خندد. بخوانید:
-
از سنگاپور برمی گشتم که توی هواپیما زن و شوهر عرب را دیدم. زن سراپاسیاه پوش بود. باریک اندام و ظریف. عینکی که قاب آن هم سیاه بود روی چشم‌هایش داشت.
-
دم در دستشویی هواپیما ایستاده بود که من رفتم پشت سرش توی صف. بعد از من یک زن و بعد از آن یک مرد آمد. زن روبنده‌دار از دستشویی برگشت و مجبور شد چند بار عذرخواهی کند تا از کنار مرد که حواسش نبود رد شود. طبیعتا نمی توانست به مرد دست بزند تا متوجهش کند. بالاخره رد شد. من و زن که هر دو نظاره گر رفتار او بودیم به هم نگاه کردیم. زن لبخند زد و گفت:‌"!Very strange "، لبخند زدم.
-
برایم همیشه سوال بود که زن‌های روبنده‌دار چطور از مرز رد می‌شوند و وقتی که پیاده شدم سرعتم را تنظیم کردم تا با زن و مرد عرب همزمان از مرز رد شوم.
-
با فاصله چند پیشخوان از مرز رد می شدیم. مرد با افسر صحبت کرد و زن به فاصله یک قدم از او ایستاده بود و گوش می‌کرد. در نهایت تعجب دیدم که زن ا ز مرز رد شد بی این که پاسپورتش را چک کنند. داشتم پیش خودم فکر می کردم که چطور این استرالیایی‌های محتاط این کار را می‌کنند که دیدم با یک افسر زن وارد اتاقی شد.
-
من از مرز رد شده بودم که او هم از اتاق بیرون آمد و حالا او هم واقعا از مرز رد شده بود.
-
پیش خودم فکر کردم از این انسان چه می‌ماند که از نمایاندن بزرگترین قسمت هویت خود شرمسار است. تصورش از زندگی چیست که انگار خط سیاهی بر موجودیتش کشیده اند؟‌ عجیب است.
-
و حالا دارم فکر می کنم که شاید خیلی از ما هم بر قسمت‌هایی از وجودمان خط سیاه کشیده‌ایم. خودمان را سانسور کرده‌ایم یا سانسورمان کرده‌اند. پاک می‌شوند اما. به طور قطع اگر پاکشان کنیم.

۱۱ خرداد ۱۳۸۷

"داستان این قسمت: "لعنت به تو احسان 10! کجا می‌خوای بری؟" یا "رفقای توپ من

سگ تو روحت! پسر تازه داره حسابی ازت خوشم میاد!، کجا می‌خوای بری؟
-
بالاخره یکی اینجا پیدا شد آدم رو حسابی بخندونه و جک و جفنگ رو هدایت کنه و گاه و بی‌گاه ایده‌ی خنده داشته باشه و راحت وایسیم و بخندیم بی‌زحمت! بابا مردیم از بس هرجا رفتیم باید ایده در کنیم ملت خوش باشن - چند روز پیش جشن تولد شلوم بود فکر کنم اون قدر مسخره بازی در آوردم که فرداش بهم رسما ایمیل زده که ! Thanks for entertaining my friends, i appreciateبالاخره یکی دیگه پیدا شده بود حسابی بخندم باهاش!! احسان 10 اون یکی دیگه‌س.
-
احسان 10 یکی دو هفته دیگه‌ درسش تموم می‌شه و برمی‌گرده ایران، این احسان 10 از اون آدمایی هست که هرچی دلش می‌خواد می‌گه ولی من ندیدم توهین کنه یا با شخصیت کسی کاری داشته باشه. شاید متناقض به نظر برسه، ولی به نظرم مهارتی و شعوری هست که بعضی‌ها دارن، بلدند که چطور با لحن و واژه و زبان بدن و صورت بازی کنند.
-
از این رفقا چندتا دارم که توی دنیا و ایران پخشن. مونترال و ونکوور و شیراز و تهران... خب پسر دیر پیدات کردم اینجا لعنت به تو!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

البته بقیه رفقای باحال یه موقع به دل نگیرن :) دیگه آدم وقتی می‌خواد داد و بیداد و سر و صدا کنه یه خرده متن این شکلی می‌شه به قول احسان 10 هرمنوتیکش! :)




چشمان باز/بسته

این که آدم بلد باشد آگاهانه به چیزی فکر کند یا نکند مهارتی است گاهی حیاتی.


۱۰ خرداد ۱۳۸۷

Goooooooogle

کی از توی گوگل وبلاگ منو می‌خونه؟
-
May, 30th 03:05 Google, Mountain View, California, United States
-
خودش با زبون خوش بگه. من کارش دارم لطفا :)



۰۸ خرداد ۱۳۸۷

هپلی هاپو

چی کار کنم دست خودم نیست؟! بعضی فارسی‌زبان‌ها کلمه‌ی «هپی» رو توی فارسی‌ حرف زدنشون به کار می‌برن... این کلمه بیشتر منو یاد هپلی یا هاپو می‌ندازه تا راضی یا شاد و خوشحال!
-
عرض کردم که! ذهن بنده هست که است نتیجه رو می‌ده! خیلی دست خودم نیست ;)