۰۶ شهریور ۱۳۸۷

!دوباره شب‌نگاره چشمک زده ستاره

قضیه اینه که آدم همیشه برای این که راحت تر باشه و آسون‌تر به چیزی برسه، باید بدونه براش توی هر چیزی اصل و فرع چیه.
حالا،
بعضی‌ها که اصلا خودشون رو یادشون می‌ره چه برسه به این که بخوان اصل و فرع رو تمیز بدن و کلا برای بقیه انگار زندگی می‌کنن...
بعضی‌ها هم هستن که اصل و فرع رو تشخیص می‌دن ولی دست آخر خود‌آگاه یا ناخودآگاه تسلیم اصل و فرع‌شناسی بقیه یا جامعه می‌شن... یکی دیگه بهشون گفته چی کار بکن اشتباهی فکر می‌کنن خودشون به این نتیجه رسیدن..
ولی،
یه عده هستن که دنبال اصل و فرع‌های خودشونن... فرمون زندگی‌شون دست خودشونه...*
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* دیر وقته برم بخوابم تا فردا مرگ نگرفتم سر کار، یه خرده فکر کردم ببینم چیزایی که گفتم رو خودم درست می‌فهمم یا نه یا درسته یا نه دیگه حوصله ندارم خودتون تصمیم بگیرین.
-
پ.ن. انگار من یه کم زده به کله‌م - البته یه عده هستن می‌گن کی نزده؟ خودمم جزوشونم - همه‌ی پنجره‌ها رو بسته بودم بخوابم یه دفعه به ذهنم رسید عنوان این هم می‌تونه باشه:
دوباره شب‌نوشته چشمک زده فرشته! - البته عرض کنم یه لیوان آب بیشتر نخوردم ضمنا فرشته و ستاره هم شخصیت‌های خیالی هستن. من اونایی رو منظورم بود که تو آسمونا هستن. من جدی جدی برم بخوام تا فردا بیشتر از این فکر نکردم به جای این جفنگیات می‌رفتی می‌خوابیدی. خدافظ.

۰۵ شهریور ۱۳۸۷

امروز خورشیدی

هست
۸۷/۶/۵
-
راست راستی روز خورشیدی قشنگی هم بود... قدمکی هم زدیم سر صبح روح و احوالمان شادمان گشت
:)


۰۱ شهریور ۱۳۸۷

سلام میترا، کجایی؟

یادم میاد فکر کنم حدود پنج سالم بود با دو تا بچه‌ی همسایه‌مون دوست بودم، میترا و امیر، البته با میترا بیشتر، همسن من هم بود. یه بار چندتا از بچه‌های فامیل اومدن خونه‌مون که مدت زیادی بود ندیده بودمشون و اون قدر ذوق زده شدم که بی‌خود و بی‌جهت و بی‌مقدمه رفتم میترا و امیر رو پیدا کردم و گفتم من دیگه با شما دوست نیستم و با شما قهرم! یادم میاد طفلکیا هاج و واج مونده بودن - و هنوز چهره‌شون توی ذهنم هست - که من راهم رو کشیدم و رفتم!
-
بعد از مدتی بچه‌های فامیل رفتن و من تازه فهمیدم که چی کار کردم و خودم از کار خودم تعجب کرده بودم! باور کنید هنوز حالت بهت خودم از کار خودم یادم هست و هر وقت بهش فکر می‌کنم خیلی احساس اون روزم زنده می‌شه و همون روز تصمیم گفتم که من دیگه این کار رو نمی‌کنم و رفتم سراغشون رو گفتم که باهاتون دوستم.
-
حالا وقتی آدمای بزرگسالی رو می‌بینم که هنوز یه جورایی رفتارشون همین هست - البته نسخه‌ی فراخور سن خودشون از این رفتار - همون اندازه که اون روز از کرده‌ی خودم شگفت‌زده شده بودم، تعجب می‌کنم.

۲۰ مرداد ۱۳۸۷

ستاره‌های روز بیست مرداد

...بیست مرداد 78. در چنین امروزی
گفته بودند که اصفهان از بهترین‌ شهرهای دنیاست برای دیدن خورشیدگرفتگی.
و شهره برایم شعر گفته:
-
برا بار آخر تو قرن بیستم
خورشید می‌گرفت
گفتی همون روز می‌خوام بیام ماهو بگیرم
اون‌وخ رو پشت‌بون
زیر خورشید گرفته
زیر ستاره‌های خوشحال از درخشش تو روز
زیر ماه شگفت‌زده
ازم لب گرفتی
نه که بار اولمون
هنوز ولی غیرقانونی.
-
و از آن روز دیگه همه می‌دونستن شهره شده شاهزاده خانوم قصه‌های من...

۱۶ مرداد ۱۳۸۷

...شاید همه چیز، شاید هیچ، شاید

،گاهی چیزی در ذهنت
آن قدر به احساسی شگفت بدل می‌شود،
که به جای «گفتنش» بخواهی گنگ و منگ و مست،
در برابر چشمانی:
شاید شگفت‌زده،
شاید بی‌رغبت،
شاید که نبینندت،
و شاید هر چیز دیگر،
نه که برقصی!
که تنها تکانی بخوری،
شاید حتا نامحسوس،
شاید حتا در ذهنت،
شاید در تاریکی،
شاید هیچ!

کاروانسرا

یکی از دوست‌‌‌هایم که چند وقت پیش رفت ایران. یک دوست ایرلندی هم برگشت ایرلند. دو همکار‌ی که دوست هم بودند از شرکت رفتند، یکی‌ از استرالیا رفت و یکی دیگر هم رفت یه شرکتی دیگر. نتیجه این که در عرض مدت کوتاهی ۴ نفر از آدم‌هایی که از بودن و گپ و گفتگو با آنها شاد می‌شدم، رفتند. هنوز هم دوست‌هایی خوبیم ولی خب دیدار روزانه و گاه به گاه دیگر به سادگی گذشته نیست.
-
آن قدر این رفتن‌ها با هم و در مدت کمابیش کوتاهی رخ داد که از خودم پرسیدم «چرا؟»
چرا آن‌ها که من دوست داشتم؟
چرا آن‌ها که برای دوستی‌ با آن‌ها وقت گذاشته بودم؟
چرا آن‌‌ها که من را دوست داشتند؟
-
پاسخ ساده‌اش زود به ذهنم رسید:
به همان دلیل رفتند که آمده بودند. به همان دلیل که دوست هم شده بودیم که مثل هم بودیم که جایی بند نشویم و به تکرار عادت نکنیم. به همین سادگی!