۰۹ آبان ۱۳۸۹

هنرپیشه

داشتیم تلویزیون نگاه می کردیم؛
گفتم: خیلی خوشگله ها! در حد هنرپیشه ها، باید بره هنرپیشه بشه.
گفت: شده دیگه!
گفتم: نه این فیلمه، واقعا هنرپیشه بشه.

۲۶ مهر ۱۳۸۹

پهنای زندگی

زندگی یعنی انتظار این که عصر بشود و از سر کار با شهره بروی خانه تا پهن اسبی را که همسایه برایت آورده بریزی پای بوته گلی که تازه غنچه کرده.


۲۴ مرداد ۱۳۸۹

A confusion named Life

The question is how far—or how close—you want to stand from the picture, whether you get deep into details or keep the “big picture” in view, or, stay halfway between, so you lose the details and concentration and also the big picture; or fly in all modes and get totally confused. 

OR, you keep yourself always moderate and become an ordinary person. Perhaps that is why the majority of human beings consider themselves ordinary, so the human specie can still exist in the world.


۲۰ مرداد ۱۳۸۹

Peace


Making people feel the dirtiness of war is an introduction to the beauty of peace.

۱۷ مرداد ۱۳۸۹

Poor guy doesn’t know, we are all dirty people

I saw him this morning in the lift. He grabbed a nearly empty bottle of coke from his jacket pocket and pressed the button, level six, same office as mine.

Lunch time waiting for the lift, same man, same bottle, ground floor.

I saw him again next time in the afternoon, he grabbed the highest part of the long metal handle on the glass door, maybe he thinks people rarely touch that part of it.

A few people are coughing in the office, and thankfully the high-tech air conditioning system spreads and circulates all the viruses everywhere. Poor engineer doesn't know, we are all dirty people.




۰۸ مرداد ۱۳۸۹

چینی-مینی و هندی-مندی

عرض شود که دیده شده که برخی از هموطنان عزیز گاهی درباره ی این چینی-مینی ها و هندی-مندی ها حرف می زنند। به نظر می رسد که نگاه، از بالا به پایین است و گاهی به نژادپرستی هم تنه می زند. حتا شنیده ام که: ریخت بعضی هایشان دوزار هم نمی ارزد، احتمالا به خاطر نپوشیده شدن تن به وسیله ی گوچی و کالوین کلین.


خوب که نگاه کنیم می بینیم که جماعت یادشده تقریبا در همه چیز از ما موفق ترند و آشنایی شان به فرهنگ فرنگ --اگر مهم باشد برای آنها که درباره ی مینی ها و مندی ها سخن می رانند-- و فرهنگ جهانی از ما بسی بیشتر است। جایگاه فرهنگی بین المللی شان هم که خیلی تثبیت شده تر است. ضمنا فرهنگ غنی چند هزار ساله هم که دارند و بنابراین دست ما برای فخرفروشی اضافی خالی است.


البته روشن است که این را نمی گویم که آسیبی به هویت ایرانی برسانم و بخش های خوبش، روی سخنم با کسانی است که بی دلیل به دیده تحقیر به دیگران می نگرند। نژادپرستی و این گونه تحقیرها ریشه در حقارت های درونی دارد.


زیاده جسارت است।

۰۲ خرداد ۱۳۸۹

گفت - گفتم

گفت: شوخی می‌کنم جدی نگیر. گفتم: آن چیزی را که باید می‌گرفتم، گرفتم.
و شعری هم، زیبا.
بخوانید از زبان بی‌پروا و روراست بهروز.

۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۹

چسب در پارادوکس

رابطه‌ی دونفره و در فرم عمیق‌تر آن همسری، رابطه‌‌ای پیچیده است. این پیچیدگی زمانی آشکارتر می‌شود که به پارادوکس‌های آن بیشتر نگاه کنیم. به نظر من رابطه‌ای کامیاب است که در آن کار گروهی (team work) خوبی موجود داشته باشد و این نیازمند هم‌فکری و داشتن بینش هم‌راستاست.

از سویی دیگر، اگر دو طرف منتقد هم نباشند، یعنی در سیستم یک اپوزیسیون دلسوز وجود نداشته باشد، اتفاقی می‌افتد که گاهی می‌بینیم؛ تصمیم‌های احمقانه در یک سیستم دوطرفه‌ی بسته که اشتباه‌های یکدیگر را تشدید می‌کنند.

حال به ظاهر پارادوکس این‌جاست؛ کارگروهی با منتقد. فکر کنم زمانی این پارادوکس حل می‌شود که رابطه همراه با منطق، آزادمنشی و بردباری باشد، البته عشق چسب این سه تاست.

۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۹

خودخفگی

فکر کنم هیچ نوع سانسوری بدتر از خودسانسوری نیست. در همه‌ی مراتبش. چه یک فرد که به خاطر خوش‌آمد و نیامد دیگران خودش را خفه می‌کند چه نویسنده و هنرمندی که حرفی برای عام را در گلو فرو می‌خورد.

سانسور وقتی از سوی دیگران باشد--نه خودسانسوری-- دست کم حسنش این است که حرف و کار بیرون آمده، همه اگر نشنیده باشند، از ذهن و گلو و دست جسته و چارتا شنیده‌ و دیده‌اند. خفگی‌اش و حناقش تا اندازه‌ای برطرف شده و احتمال گندیدگی‌اش در ذهن و سرایتش به روح و روان انسان و در مرحله‌ی بعد به جامعه رفع شده.

چیزی که از جانب دیگران سانسور می‌شود، به جایی درز کرده که دیده شده و سانسور شده. همه ندیده و نشنیده باشند، خیلی‌ها دیده‌اند و شنیده‌اند، خیلی‌ هم اگر نباشند، دست آخر برخی هستند و در ذهنشان ثبت شده و شاید در روزگار بماند آن حرف.

البته روشن است که منظورم رفتار دیوانه‌وار و بی‌کنترل نیست. رعایت آداب معاشرت و فرهنگ‌ بشر--البته همراه با آزادمنشی-- شرط عقل است و فکر می‌کنم این نیز چالشی است برای هر کس که تصمیم بگیرد مرز بافرهنگ و محترم بودن برای او کجاست و با چه بخشی باید دربیفتد و چه چیزی از خود را سانسور می‌کند، چه عقده‌هایی را دارد برای خودش و دیگران می‌سازد. می‌شود برای خیلی چیزها تدبیری شخصی اندیشید و مراحلی تراشید.

آزادی سراسر سلامت است. ذهن سالم آن است که کثافت را بالا بیارود، شاید گاهی چهره‌اش کثیف و حتا کریه شود. اما جانش سالم است، جای رویش جوانه است، سبک‌بال و پاک‌منش است، بیماری‌اش خود را می نماید تا جان، درمان شود و بدرخشد، نه آن که چهره را مدام به گنداب تظاهر بشوید و از درون بگندد و فرو بریزد.

باور نمی‌کنم خودسانسوری‌ای باشد که سر از جایی و به شکل عقده‌ای در نیاورد. حتا اگر خود آدم هم نفهمد. فکر می‌کنم از بزرگ‌ترین لطف‌هایی که هرکس در زندگی‌اش می‌تواند به خودش بکند این است که فهرستی از این خودسانسوری‌ها بنویسد و ببیند برای کدامشان می‌تواند چاره‌ای بیندیشد و آن‌ها را هم که گریزی نیست--شاید هم بعدا بود!--، بداند که چه بر سر خودش دارد می‌آورد، این دانش نیز خود بخشی از مرهم و درمان است.

و هیچ وقت دیر نیست! می‌دانید که هر روزتان برایتان مهم است، همین که به بد و ناراحت گذشتنش راضی نیستید دلیل! چه برسد که هنوز پنچ سال یا ده سال یا خیلی بیشتر از زندگی‌تان باقی باشد!

باور کنید خودخفگی بد بلاییست!

۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۹

یک آسمان پرستاره ویک دشت پرازگل نرگس شیراز

مادر عزیزتر از جانم چند وقتی است که سر و کارش به کامپیوتر و ایمیل و اسکایپ افتاده و خیلی زود ماهر شده؛ چه خوب نوشته برایم! کیف کردم! ذوق کردم! زنده شدم!

پویاجان سلام . تولدت مبارک
امیدوارم که صدساله بشی و همه طول زندگیت موفق وپیروزباشی
ازطرف بابات هم تولدت مبارک. هدیه ما به تو پسرخوبم
یک آسمان پرستاره ویک دشت پرازگل نرگس شیراز.مثل گل باشی
اما عمرت مثل گل نباشد
خداحافظ پسرخوبم
قربان تومادرت

!بلاگیدنی همراهم آرزوست

این دور و ورا یه آدم کاردرست پیدا می‌شه به من یاد بده که چه جوری با موبایل نوکیا E71 (شرمنده‌م خیلی وقت پیش خریدمش نه پارسال!) می‌شه به قند پارسی بلاگید؟

قول می‌دم بیشتر بنویسم و کمابیش هرچی دم دهن میاد رو حواله‌ی بلاگر کنم! البته اگر اساسا این قول من برای کسی مهم است.
احتمالا هست، دست کم برای اونایی که در دوره‌ی ننوشتندگی به زبون خوش بهم فحش می‌دادن.

۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۹

اخلاق در متن، خوش‌رویی متنی

دوستی دارم اینجا از بچه های شیراز. پسر خوبی‌ست. اما نمی‌دانید این آدم چقدر اخمو به نظر می‌رسد در متن!

با هم همکاریم. هرازگاهی از سر بی‌حوصلگی از کاری که حس می‌کنم کار زیادی به مغزم ندارد ایمیلی می پرانم سراسر چرند که کمی بازی کنم. بیشتر وقت‌ها حتا سرم زیادی هم شلوغ است که بازی می‌کنم نه از سر بیکاری، که تنوع ایجاد کنم و جواب‌های این دوست باحال ما – واقعا آدم اهل حالی است – بداخلاق به نظر می رسد و این که می‌دانم واقعا آدم بد‌اخلاقی نیست، مشکلی ایجاد نمی‌کند ولی این تیر ما بر بی‌حوصلگی‌مان انگار به خطا رفته.

حالا همه‌ این حرف ها اینجا به این خاطر نیست که لیچار بار این طفلک کنم، به اندازه‌ی کافی در جواب ایمیل‌هاش خودم خودم را با جواب‌های چارواداری سرگرم کرده‌ام و حضوری هم خدمتشان عارض شده‌ام که حرف زدنت در ایمیل بسیار تخمی‌ست، بلکه از این قصه به این نکته رسیدم که چقدر شیرین‌سخنی در متن و نوشتار—جایی که دست لحن و گفتار بسته است و چهره‌ای در میان نیست که با ادا و اصولش معنی و مفهوم اضافه بار کلمات کند— هنر است و اینجاست که یاد دیگر همشهری‌ها، سعدی و حافظ شیرین‌سخن افتادم که چه کرده‌اند!

در روزگار مدرن هم گپ‌های متنی—با این‌که می‌شود شکلک در آورد— گاه موجب بدفهمی می‌شوند و باز این هم هنر است که در این فضای نوشتاری به جایی رسید و احساس را رساند. البته چیزی که در آغاز به ذهن می‌رسد این است که می‌شود از این فضا پرهیز کرد و درنتیجه از مشکلاتش هم. اما نکته این‌جاست که گپ اینترنتی برای خودش به ویژگی‌هایی رسیده است که دیگر برای خودش چیزی شده که مثلا مکالمه‌ی تلفنی جایش را نمی‌گیرد به‌ویژه که دوست و خانواده و آشنایانت سراسر دنیا پخش باشند و هریک در زمانی از روز و شب. و اما از این قرار:

· می‌شود همین طور که کار می‌کنید، با کسی در حال گفتگو باشید و فقط زمانی حواستان را جمع کنید که می‌خواهید چیزی بنویسید: چندکاری (multi-tasking)

· مجبور نیستید در فاصله‌ی زمانی کوتاهی جواب طرف دیگر را بدهید و این به شما زمان برای فکر کردن می‌دهد

· همچنین این اخلاق در این فضا شکل گرفته که برخی که چیزی را نمی‌توانند به زبان بیاورند حاضرند بنویسند

· و این که همیشه می‌شود به گفته‌های پیشتر در مکالمه مکتوب بازگشت و دوباره خواند

· گفتگو به خاطر مکثش، می‌تواند در زمانی بسیار درازتر از مثلا یک مکالمه‌ی تلفنی اتفاق بیفتد

اینجاست که فکر می‌کنم آیا نویسنده‌ای بوده در روزگار گذشته یا حال که در متن خوش‌رو نبوده باشد و نوشته‌هایش با اقبال روبه‌رو شده باشد؟ جایی که اصولا خوش‌رویی مفهومی داشته باشد نه جایی که مثلا قانونی نوشته شده یا متنی فنی. البته کم نیستند مثال‌هایی که یک متن علمی یا فنی با زبان ساده یا طنز یا شیرین نوشته شده و باز می‌بینیم که دل‌چسب‌تر است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن. یادم افتاد که تازگی در جایی خواندم که پیامک‌ در یک نظر سنجی در میان نوجوانان (احتمالا در کشورهای غربی) محبوب‌ترین رسانه‌ی ارتباطی است.

۲۸ فروردین ۱۳۸۹

باید، باید - باید - "باید" بنویسم.

فروردین زیبای من - فروردین همیشه زیبای من - فروردین سبز من، فروردین شیراز من.
انگار از خوش‌اقبالی ماست... همه‌ی گل‌های خانه‌ی ما پاییزی است! که انگار که بهار ایران را دوست دارند... پاییز اینجاست و با هوای هنوز دل‌نواز ملبورن مهربان و انگار بهار است - نوروز! همه‌ی گل‌ها باز و شاد شده‌اند...
دخترک چه زیبا می‌خواند... بخوان زیبا رو
coming back from Paris on the train
...
the last time ... I saw you
دیشب توی قطار شهری ملبورن
سرشار از نمایشگاه Ron Mueck
و لودگی دلقکی "ناز" و دوست داشتنی...
حتا کودک پستانک‌به‌دهان کنار دستم که کف میدان نشسته بودیم را می‌خنداند!
از ته دل می‌خندید! از ته دل!
خوشبختی تو دلقک - زندگی می‌کنی - که قدرت نداری و باید مردم را بخندانی... و چقدر بدبختید رهبران جهان! رهبران این دنیا و آن دنیا...
و خوش‌اقبالیم ما... ما همه‌ی مردم. حتا به این کودک نمی‌توانم بگویم کجا بنشین... بخند، نخند...
و نمی‌دانید شما رهبران جهان.
دیشب توی قطار شهری ملبورن
ناگاه یاد باغ پویا افتادم
آه! دلم برایش تنگ شده... از احساس گرمی و خیسی چشم‌ها جا خوردم!
بخوان دخترک... بخوان زیبا رو...
با پیانو و گیتار بخوان که ما بدانیم که چقدر خوشبختیم که از تو سرشار می‌شویم
و کاش شما می‌دانستید چقدر بدبختید رهبران جهان - که خوشید که فکر کنید ما درمانده‌ایم - چقدر بداقبالید در این دنیا که پالایشگاه دارید...
I saw you... the last time....
لب‌هایم بر لب‌های شهره - می‌گویم "بغض وبلاگی‌ام ترکیده‌ است... گریه کنم دیگر نمی‌نویسم، از آغوشم برو..."
بنواز - سیم‌های گیتار را بنواز... با جانت بنواز تا "ما که بی‌شماریم" - ما که مردمانیم به یادمان بماند که خوش‌اقبالیم که رهبران جهان نیستیم... ما همگی سراسر جهان! ما کرور کرور مردمان بی‌قدرت جهان.
چه می‌دانید ترکیب پیانو و گیتار و نوش و گل‌های خوش‌بوی باغچه چیست... بدبخت بمانید... برده‌های قدرت.
و ما و همه‌ی ما و همه‌ی بی‌شمار انسان‌های جهان که به روزگار و روزمرگی و درماندگی‌های "خودمان" مشغولیم و با جامی و یک آهنگ سرشار می‌شویم، سیم‌های دلمان نازک است... زود نواخته می‌شوند چون که رهبر جهان نیستیم. خوشبخت ماییم نه شما که خواب و روزگار ندارید در فکر درماندگی دیگران! و پایانی ندارد... بی‌پایانست - سرشار نخواهید شد - بداقبالید - و ما مردمان هرگاه که درمانده‌ایم، در فکر خودمانیم - نه بیچارگی دیگران!
گوش کنید با من گوش کنید که بدانید چه می‌گویم! لذت نمی‌برید؟ خوش‌اقبالیم ما! بهار ما را می‌نوازد حتا پاییز...
بخوان دخترک زیبا رو... بخوان به شادباش خوش‌اقبالی ما که رهبران جهان نیستم.
حال از آن ماست.
بخوان!