۰۶ آبان ۱۳۸۵

حال کامل استمراری در چند روز

جایی که با نعیم تدین و حسن نوزادیان بشه نشست و چایی خورد و حرف زد و روی کاغذ خط کشید و کار کرد و فیلم دید و خندید و آسمون و زمین به هم دوخت، خیلی جای خوبیه. یعنی حرف نداره. اصلا مثلش خیلی کمه. خیلی خیلی کمه اگر نگم نیست. خونه ی نعیم و پریسا.

۰۱ آبان ۱۳۸۵

کوهی که دوستمان هست

در این هفت سال، اول باری است که این قدر دوریم از هم، بیست هزار کیلومتر.
البته فکر کنم که در زندگی امروز بهتر است بگویم چهارده ساعت.
و اول باری است که این همه یکدیگر را ندیده ایم. قبلا گاهی شده بود یکی دو سه روزی...
و شاید بهتر تر باشد که بگویم که چهارده ساعت هم دور نیستی. راه که بیفتی پیش منی. تا آن وقت که راه بیفتی...
*
این البرز عجب دیواری است.
از پنجره این اتاق توی دانشگاه شریف، امروز که باد می آید، چه خودنمایی می کند.
فکر کنم به خاطر تپه ماهورهای کوتاه دور و بر ملبورن است که قامت البرز این چنین می نماید.
چه بلند است و گفته بودم که بالای پربرفش، چه شادم می کند.

۳۰ مهر ۱۳۸۵

سی مهر !22

داشتم با شهره چت می­کردم. از صبح هم چهار بار با هم تلفنی حرف زدیم، بیشتر از روزهای دیگه.

امروز سالگرد ازدواجمان هست. 30 مهر. هفت سال پیش.
گفتم شهره چی بنویسم؟ تو بگو.

گفت:
بنويس نمي دونم چرا هيچ شعري در مورد ازدواج نيست
هيچ شعري يا هيچ داستاني در مورد يه زندگي زناشويي طولاني نيست
همه داستانا وقتي که عاشق و معشوق به هم مي رسن تموم مي شن
و تو بايد جمله آخر داستان رو باور کني که مي گه
و اونها سالهاي سال به خوبي وخوشي باهم زندگي کردن
ولي اصلا اين طوري نيست
نمي شه سالهاي سال به خوبي و خوشي به همين راحتي با هم زندگي کرد
و بايد کلي براش زحمت بکشي
و مثل يه گلدون خيلي حساس همش بهش برسي
و مثل يه گل تنوع طلب همش نازشو بکشي و هي آب و هواشو عوض کني
وگرنه به محض اين که يه ذره حواست پرت بشه همه گلاش مي ريزه
و فقط خاراش مي مونه

گفتم: چقدر قشنگ نوشتی!

گفت: خوب همينا رو کپي کن.
از همون جمله اي که ازم پرسيدي تا همين جا
بذار توي وبلاگت
باحال مي شه
آره اين جوري باحالتره
دقيقا گفتگوي خودمونو بذار روي وبلاگت

*

خوشحالم و به خودم می­بالم که همسرم تویی.
از برترین انسان­هایی که دیده­ام.
هنوز سر حرف روز اولم هستم.
مثل تو ندیده­ام.


۲۹ مهر ۱۳۸۵

Kiwi In Tehran

اون دختر نیوزلندی که دوست ما هست و از شهره فارسی یاد می گیره و دانشجوی دانشگاه ملبورن هست و عنوان تزش دکتراش هم Underground Persian Rock Music Bands هست چند هفته پیش یک ماه ایران بود و من هم یه بار دیدمش و کلی داشت حال می کرد. برگشته استرالیا و به شهره گفته که خیلی بهش خوش گذشته و تهران عجب شهر زنده ای هست و کلی دوست پیدا کرده و اصلا می خواد بره ایران زندگی کنه. یه پلوپز هم خریده و هی ته دیگ درست می کنه می خوره - می دونید که پلوپزهای خارجی ته دیگ درست نمی کنن - و کلی هم فحش های آبدار یاد گرفته. هر چی به شهره گفتم این قدر این بچه رو توی محرومیت نگه ندار و دست کم چارتا فحش الکی یادش بده نکرد که بچه از تنظیم در رفت.

روزانه

توی دانشگاه شریف چند نفر داشتن با یکی از اون توپ های کمبزه ای بازی می کردن شبیه بچه اوزی های دانشگاه ملبورن. تا حالا توی ایران ندیده بودم یه لحظه از ذهنم گذشت من از اونجا دارم اینجایی ها رو می بینم یا از اینجا اونجایی ها رو یا از اونجا اینجا رو یا...
*
راستی خدا پدر کسی رو قانون گذاشت که توی تهران هر ماشینی کنار راننده یه نفر سرنشین داشته باشه، بیامرزه. اون وضعیت قبلی خیلی تحقیرآمیز بود. هم برای سرنشین، هم از منظر بیرونی. الان می شه مثل بچه ی آدم توی تاکسی نشست.
*
به هر ضرب و زوری بود از دست این ویروس های سرماخوردگی جون سالم به در بردم. دو سه شب رختخواب رو کردم عین پلوپز و با ژاکت خوابیدم. فکر کنم همشون گرمازده شدن.
*
فیلم "ایرما خوشگله" رو دیدید؟ Erma La Douce. کار بیلی وایلدر و با بازی جک لمون. عالیه! با یه دوبله ی فارسی شاهکار توی حوزه هنری دیدم. حرف نداره. می میرید از خنده. حیف که شهره نبود.

۲۸ مهر ۱۳۸۵

توضيح عرض كنم كه منظور من از آهنگ Sweet Dreams اجراي Eurythmics بود نه مرلين منسون ديوانه

۲۷ مهر ۱۳۸۵

دلت خوش باد

خانمها و آقایان!

افتخار دارم که شاعری دیگر را به شما معرفی کنم

البته ایشان خودشان و دلشان حسابی جوانند

۲۶ مهر ۱۳۸۵

یک جفت کفش با موسیقی

توی میدون آرژانتین بودم که بارون گرفت. دو سه ساعت هم وقت اضافه داشتم. در حال سرماخوردن هم بودم. کامپیوتر هم لازم داشتم. به سلمان زنگ زدم. گفت بیا دفتر گل ­آقا. کامپیوترم هم بیکاره. افطاری سالانه­ی گل­­آقا هم هست.

آی حال داد. نون سنگک و پنیر لیقوان و سبزی و گردو و خرما و زولبیا و بامیه و آش رشته با پیاز و سیر داغ و چایی و کلی کاریکاتوریست و انیماتور و هزار جور آدم جفنگ دیگه.

عکس عمران صلاحی رو هم آویزون کرده بودن دم در بخوربخورخونه که گفته بود بفرمایید آش ولی مال من و ابوالقاسم حالت و بقیه رک و رفیق­هاش رو کنار بذارن.

کلی خوش گذشت خلاصه. یکی دو نفر از آدم­های خوشگل اونجا هم اومدن ازم پرسیدن که آش خوردم و بهم خوش می­گذره یا نه؟ گفتم چه جور.

بعدشم که قرار بود برم پیش تذکره­نویس معروف، ابن ابالمصی. یک جفت کفش ورزشی هم خریدم با خط­های نارنجی که جون می­ده برای گز کردن و تا میدون هفت تیر، در حالی که
Sweet Dreams,Are Made of This رو برای شصتمین بار در همان روز گوش می­کردم، کوله­پشتی­بدوش پیاده رفتم تا رسیدم.

Updated by the Headline

به یه نفر می گن سحر صدات کنیم؟
.می گه نه همون غلامعلی خوبه

۲۴ مهر ۱۳۸۵

ای دیو سپید پای در بند / ای گنبد گیتی ای دماوند

دیشب باران آمده.
البزر بلند را برف پوشانده.
زیباست، زیبا...
البرز برف­گرفته شادم می­کند. همیشه.

روشنان

روشنان، وبلاگ مهرانِ مهندس ِ شاعر

دیشب در حضور دوقلوهای یک­ساله­اش، آرتا و اروند که صفحه­کلید کامپیوترش را تقریبا نصف کرده­اند، ساخته شد.
نوشته­ی آغازینش را هم خودم تایپ کردم. از این به بعد، شعرها و نوشته­هایش را بخوانید.

۲۲ مهر ۱۳۸۵

چند دوست دارم؟ چند دوست داريد؟

امرسون مي گويد
دوست كسي است كه آن قدر با او صميمي شويم كه در حضورش با صداي بلند فكر كنيم.
اينجا خواندم.


۲۱ مهر ۱۳۸۵

غرزدن­هاي جهان سومي


بگذاريد قصه­اي برايتان بگويم:

پنج دانشجوي سينما بودند كه افكارشان خيلي شبيه هم بود. علايقشان هم مثل هم بود. از همين نوع علاقه­مندي­ها و نقدي كه بر سينما داشتند با هم آشنا شده و گرد هم آمده بودند. چند ترم كه درس خواندند و با استادها وديگر دانشجوها بحث كردند به اين نتيجه رسيدند كه براي اين كه جدي­تر كار كنند و به جايي برسند بايد در دانشگاه تشكلي راه بيندازند.

نظرشان اين بود كه فكرشان خيلي متفاوت و نو است واين كه خيلي­ها‘ دانشجويان ديگر واهل فن حرفشان را دربست نمي­پذيرند ار نگاه كهنه­شان است و بي­سوادي­شان. تازه‘ فهميده بودند كه چه بسيار كساني كه از مرحله پرتند و تا به حال نمي­دانستند. كم­كم فهميدند كه اي بابا‘ كيارستمي و انتظامي هم فقط اسمند و بايد كاري كرد.

از شوراي نظارت بر تشكل­هاي دانشگاه درخواست مجوز براي تشكل X كردند وگفتند كه مي­خواهند چه كنند. بعد از چند روزي در نامه­اي به آنها اعلام شد كه بر اساس نظر شورا‘ اين جمع صلاحيت راه­اندازي تشكل در دانشگاه را ندارد.

از همين­جا فهميدند كه پس حرفشان جدي­تر از آن بوده كه فكر مي­كردند‘ حاكميت فهميده كه چه نظرهاي بنيادي و ساختارشكنانه­اي دارند وتصميم گرفته كه در برابر آنها بايستد.

خيلي زود طرفداراني پيدا كردند. دانشجوياني كه با اين كه وضع درسي­شان به ظاهر خوب نبود و برخي كه ترم­هايي را مشروط شده بودند اما حرف گروه X را خوب مي­فهميدند و قبول داشتند و براي رسيدن به آن تلاش مي­كردند.

از اين گروه و طرفداران‘ برخي درسشان تمام شد و برخي ديگر آن را نيمه­كاره رها كردند وهمه فكر مي­كردند كه آن اندازه از شعور كه لازم بوده در دانشگاه باشد تا دركشان كنند نبوده‘ حيف وقت و عمر كه در آن خراب­شده سپري كردند.

بيرون از دانشگاه به فعاليت غير رسمي ادامه دادند. نشست­هاي هفتگي برگزار مي­كردند و حتا كساني هم كه درسي در اين زمينه نخوانده بودند به جمعشان افزوده شد وجالب ابن كه برخي از آنها حرف­هايشان را بهتر از درس خوانده­ها مي­فهميدند و تاييد مي­كردند.

دوباره عزمشان را جزم كردند و تصميم گرفتند كه از وزارت ارشاد‘ درخواست مجوز براي يك هفته­نامه­ي سينمايي كنند. هفته­نامه­ي نگاه X.

بعد از چندين ماه دوندگي و اين در و آن در زدن. پاسخ آمد. درخواست مجوز رد شده بود. توضيح روشني هم داده نشده بود.

مي­دانستند. از همان اول مي­دانستند اما خواستند كه حجت را بر خودشان و طرفدارانشان تمام كنند كه فراتر از زمان و مكاني هستند كه در آن زندگي مي­كنند. در اين مملكت كه هرگز‘ اما شايد جايي كه شعور و فرهنگشان مي­رسد‘ قدر آنها را بدانند و بتوانند افكارشان را فراگير كنند.

اين شد افسانه­ي زندگي اين گروه و برخي از طرفدارانشان وهمه ي عمر با آن زندگي كردند و به همين دليل هم سراسر عمرشان به همه چيز وهمه كس فحش دادند و نااميد بودند و كاري نكردند‘ چون نمي­شد كه كاري كرد وبعضي­هايشان حتا بچه­هايشان هم مي­دانستند كه پدر ومادرشان چه نوابغي بودند كه در زمانشان درك نشدند و آنها هم با افسانه­ي نسل قبلشان‘ زندگي­شان شد چيزي شبيه و الخ.

×××

داستاني را كه برايتان گفتم ساختگي بود اما چقدر آشنا بود نه؟ تازه اينها گروهي بودند كه جدي بودند و وارد فعاليت عملي فراتر از حرف شدند و چه بسيارند كساني كه هيچ كاري نمي­كنند چون مطمئنند كه نمي­شود كاري كرد.

فرض كنيد همين گروه كه همه را جز خودشان بي­سواد مي­دانستند در دانشگاه به سادگي مجوز مي­گرفتند و در نشست­هايشان با ديگران بحث مي­كردند و هر از گاهي هم در برابر جمع مجبور مي­شدند كه بپذيرند كه حرف مخالفشان هم صد در صد غلط نيست. شايد بايد بيشتر مطالعه كنند.

بعد از دانش­آموختگي هم مجوز نشريه مي­گرفتند و با اين ايده كه طبيعي است كه يك مشت دانشجوي ترم يكي و ... حرفشان را نفهمند و حالا در ميان افراد ناشناخته­ي جامعه و درس­خوانده­هاي خارج‘ كرور كرور مخاطب پيدا مي­كنند نسخه­ي اول هفته­نامه­شان را با تيراژ بيست­هزار چاپ مي­كردند. اما چه شد! چندصد تا فروش رفت تازه خيل نامه­هايي سرازير شد كه حرفهايي برايشان داشتند.

بعد از چند شماره كه به همين ترتيب پيش رفت‘ به اين نتيجه رسيدند كه فلاني كه كار سينمايي و مطبوعاتي كرده آن قدرها هم پرت نيست و بروند تا بقيه سرمايه هم دود نشده چاره­اي پيدا كنند. خلاصه سرتان را درد نياورم كم كم دانستند كه چه خبر است و حالا­حالاها بايد زحمت بكشند و بعضي راه تلاش را در پي گرفتند و آنهايي هم كه كوتاه آمدند مطمئن شدند كه هر چه بوده‘ كار خودشان بوده.

×××

به قول شادروان عمران صلاحي "حالا حكايت ماست".

يكم اين كه غر زدن در جهان سوم چه ساده است جايي كه تا حرفي بزني نمي­گويند بفرما انجام بده و پاي همه چيزش هم خودت بايست.

و دوم‘ در جامعه­اي كه آدم­هايش خودشان را آزاد مي­پندارند‘ مي­دانند كه هر گلي بزنند به سر خودشان زده­اند و بي­دليل و با دليل آسمان را به زمين ربط نمي­دهند و شواهدش را هر روز در همه­چيز نمي­بينند و كارشان را مي­كنند شايد به جايي رسيدند. آنجا جايي است كه مي­توانسته­اند‘ بيشترش يا خواب و خيال بوده‘ يا كم تلاش كرده­­اند.

۱۹ مهر ۱۳۸۵

? IQ+EQ=cte

توی دانشگاه شریف عمدتا دو گونه دانشجو هست. آنهایی که باهوش­اند و آنهایی که ادای باهوش­ها را در می­آورند هر یک به طریقی. حال، آفتی که در محیط هست این است ویژگی­هایی از هر گروه به دیگری سرایت کند. طبیعتا هوش از باهوش­ها به مدعیان ساری نمی­شود ولی این ممکن است که برخی اداها از گروه دوم به جان گروه اول بیفتد که ترکیبی ناخوشایند است.

۱۸ مهر ۱۳۸۵

زندگی روزانه با موسیقی متن

من یک قانون کلی دارم.
آدم نباید درباره­ی چیزی که تجربه نکرده نظر قطعی سلبی بدهد.

شهره­ی عزیزم از آن سوی آب­ها هدیه­ای فرستاده شاهکار! که دو روز است سبک زندگی­ام را عوض کرده. یک موسیقی­خوان یا به قول محمد میم.پ.3 خون.

خلاصه که حرف ندارد، آن هم برای منی که عاشق تغییر سبکم. دیروز از صبح تا شب موسیقی گوش دادم. شهر را می­شود با موسیقی متن دید. آدم­ها را. توی بانک هم که رفتم با یک گوش موسیقی و با یک گوش با صندوق­دار حرف زدم. همه جا و همه جا. می­شود با ریتم موسیقی راه رفت. چیز خرید. سوار تاکسی شد. پس بگو چرا خیلی­­ها به گوششان موسیقی بند است.

خودم را با آلبوم الوده­ی اوهام خفه کردم. رسیدم دانشگاه شریف. عبدالکریم سروش داشت حرف می­زد. رفتم و با راک ایرانیِ اوهام و با شعرهای حافظ نگاهش کردم. فکرش را بکنید. ترکیب جالبی است! توی یک سالن دارد راک پخش می­شود . سروش هم با آن دارد لب­هایش را می­جنباند.

خلاصه عالیست. من و شهره خوره­ی پیاده روی هستیم و با این دیگر می­شود چند برابر راه رفت. کوله­پشتی­ام را می­اندازم روی دوشم و با ریتم موسیقی راه می­روم و همه چیز را نگاه می­کنم. دیروز برای آدم­هایی که با ریتم موسیقی من راه می­رفتند ابروهایم را بالا انداختم :)


معلومه چه خبره؟

هزارتا کار بهم پیشنهاد شده که 999.9 رو قبول کردم. هم به خاطر پولش، هم به خاطر باحالیش.

اون یک دهمی رو که قبول نکردم از همش گنده­تر بوده. از یکی از شرکت­های جایی که جزو بزرگترین تولید کننده­های اسباب­بازی­های ایران هست و زمانی آرزو داشتم که حتا پروژه­ای باهاشون کار کنم تماس گرفتند و گفتند که مدیر فنی می­خوان و اولین گزینه هم منم.

بعد پروژه بازی گیتی دانشکده کامپیوتر دانشگاه شریف که انقدر پایان­نامه کش اومد که تازه دارم درست و حسابی شروع می­کنم و شب­ها هم خوابش رو می­بینم.

برای یه اسباب بازی خیلی باحال دارم بسته بندی طراحی می­کنم. خود بسته­بندی هم اگر کارفرما کوتاه بیاد می­تونه اسباب بازی باشه.

به یه مهندس نرم­افزار که می­خواد فوق­لیسانس طراحی صنعتی بخونه دارم درس می­دم. امروز جلسه­ی سوم هست.

دیروز هم رفتم با یکی از دوستام یه شرکت تولید روشنایی­هایی لیزری و شبه­لیزری که خیلی کارشون جالب هست و کلی پروژه دارن.

امروز سلمان زنگ زده که برای سازمان انرژی اتمی گرافیک کار می­کنی. آره. فقط پروژه­ی هسته­ای کم داشتم.

شرکت پاکاب هم که همون روز سومی که اومده بودم پیدام کرد و چندتا کار دارم براش می­کنم...

خب بابا من کی آیلتس بخونم؟ کی این کوفت و زهرمارهایی رو که دانشگاه مونش می­خواد آماده کنم؟

Deadline

ای مرده شور این Deadline رو ببره! از یکیش خلاص می­شیم به ده­تا دیگه­ش دچار می­شیم. تازه از پایان­نامه جون سالم به در بردم که گرفتار آیلتس و 31 اکتبر دانشگاه مونش شدم همراه با هزار تا کار دیگه. کجا خلاص شدم آقای محمدخان ابن علیان نارمک­الممالک. خلاصی به ما نیومده.

۱۰ مهر ۱۳۸۵

بذله گویی روزامد

روزهای اولی که اومده بودم یکی از بچه­های دانشگاه هنر که من رو دید گفت:

می­دونی ایران جواب 1+5 رو چی داده؟
منم که هنوز توی جو ایرانی­های ملبورن که اخبار شورای امنیت رو مدام پی­گیری می­کردن بودم با حس پرسشی کاملا جدی گفتم نه، چی شد؟

گفت: شیش!

*
پژوی206 صندوق­دار این روزها داره زیاد می­شه.

از یه پژوی 206 صندوق­دار می­پرسن الان چه احساسی داری؟
می­گه احساس می­کنم جنیفر لوپز شدم!

*
چهل، پنجاه تا sms هم درباره­ی انوشه انصاری و ماه رمضان و ترکیباتش گرفتم!

*

از این ویژگی مردم ایران خوشم می­آید، چیزی که انگار جاهای دیگر این طور نیست، یا حداقل به این شدت نیست. بذله­گویی روزامد!

آدم وقتی مدتی ایران نباشد، چیزهایی را که قبلا کاملا برایش بدیهی و تکراری بوده و فکر می­کرده این چیز، ترجمه­اش همه جا هست، دوباره می­بیند. این دوباره دیدن تجربه­ی جالبی است.

True My Love

می­گریستی و می­خندیدی.
انگار باران در خنده­ات بود.
انگار صدایت شاداب بود...

Aussie in Iran

۰۹ مهر ۱۳۸۵

مختصات دكارتي را دوست دارم

خب معلوم است كه سر وكله ام دوباره پيدا شده. البته هنوز هزار و يك كار دارم ولي لاگيدن هم يكي از اين هزار است‘ تا كيست كه لاگ يكي از هزار كرد ( زمان سعدي شكر مي كردند)

عرض شود كه حضرت دكارت مي فرمايد:
هيچ چيز در دنيا بهتر از "عقل" تقسيم نشده است‘ چون هر كسي فكرمي كند كه بيشتر از بقيه دارد.

از كتاب "مو‘ لاي درز فلسفه – تاريخ فلسفه به طنز" ‘ اردلان عطاپور. مرحمتي خانم الميرا‘ به قول ممد آباداني‘ كه اخيرا سوپروايزري را ...
دستشان درد نكند. هم به خاطر كتاب شاهكار هم اين كه اول كتاب مرقوم فرموده اند كه من خوب به فلسفه مي خندم. گفتمش: آره؟ تاييد فرمودند. عجب كلاسي برايم گذاشته اند خواهر.

The Incridibles


خب. اين هم از اين. دفاع كردم ولي چه دفاعي. زيپ شده!

دوشنبه هفته ي قبل داشتم سوت زنان توي دانشگاه به خيال اين كه همه چيز طبق برنامه هست راه مي رفتم كه مدير گروه ارشد طراحي صنعتي من را ديد.

- خب شما چهارشنبه دفاع مي كنيد ديگه؟!

(توي دلم گفتم دفاع مي كنم ديگه؟!! )

- !! همين چهارشنبه؟ نه! استاد اگر خاطرتان باشد قرار شد كركسيون من كه با استاد راهنماي طراحي ­ام تمام شد به شما خبر بدهم تا تاريخ دفاع را مشخص كنيد خودتان گفتيد!

- درست. ولي من به طور ناگهاني قرار است كه يكشنبه ي آينده بروم ژاپن. شما بايد تا قبل از اين كه من بروم دفاع كنيد. شنبه هم وقت نيست.


(باز توي دلم گفتم عجب! خوب شد من مي خواهم دفاع كنم‘ يكي رفت انگليس‘ يكي ژاپن)

- گفتم استاد من فردا تازه قرار است كه آخرين جلسه ي كركسيون را با استادم داشته باشم! فرصت به تنظيم شيت ها و گرفتن پلات و اين حرف ها نمي رسد.

- اشكالي ندارد. ديجيتال برگزارش كنيد.

خوشحال شدم. علي الحساب سي – چهل هزار تومن پول يك مشت پلات نالازم را جلوافتادم ولي خب...

- استاد ساعت چند چهارشنبه؟

- سه دفاعيه برگزار مي شود‘ وقتي آن ها تمام شد. اميدوارم قبل از افطار وقت بشود!


(خيلي ممنون! روز دفاعمان را كه خودمان خبر نداشتيم‘ ساعتش هم روش)

- !!! ام م م ...

- خداحافظ

- !!

سه شنبه كارهايم را براي دفاع احتمالي آماده كردم! شب هم رفتم پيش نعيم و با كامپيوترش كار را ادامه دادم. صبح فردايش‘ هم كار مي كردم هم The Incredibles نگاه مي كردم. و كلا چون بنده انسان تجربه گرايي هستم ( از هر نوعش ) پيش خودم مي گفتم اين هم كنار بقيه‘ تجربه ي اين كه تاريخ دفاع خودم را هم ندانم‘ نداشتم كه پيدا كردم.

نمي دانيد كارتون نگاه كردن با يك انيماتور آن هم از نوع نعيماتور كه خودش جلوه هاي ويژه است چه كيفي دارد!

بعد از ظهر بلند شدم رفتم دانشگاه.
دفاعيه اول...
دفاعيه دوم...
دفاعيه سوم... كه آن قدر طرف روده درازي كرد كه هم وقت مرا كم كرد وهم نمره ي خودش را! كل متن رساله اش را آورده بود توي پاورپوينت!

وقت افطار هم گذشت. مانده بودم هاج و واج كه بالاخره چي؟ من مانده بودم وهيات داوران كه كاردشان مي زدي خونشان در نمي آمد از بس كه به طرف گفتند اين ها را خوانده ايم. كارت را توضيح بده!

- آقاي دكتر زمان دفاع من شنبه هست يا الان؟

- الان. وقت كمي هم داريد.

ناراحت و كمي عصباني شروع كردم. دو سه دقيقه كه توضيح دادم‘ احساس كردم كه خوب دارم جلومي روم و حالم خوب شد. آن قدر خلاصه كارم را توضيح دادم كه شروع كردند به چه چه زدن و وسط دفاعيه به اين نتيجه رسيدند كه پايان نامه ام به عنوان پروژه ي دانشگاه به سازمان زيباسازي معرفي شود. حالم بهتر شد.

بعد هم كه وقت كم بود و آن قدرها نرسيدند سوال كنند. تمام.