۰۹ شهریور ۱۳۸۵

دوختن سر متروپولیس به تهش

از طرفی برام جالبه، از صبح تا شب کلی آدم رو برای پایان­نامه یا کار می­بینم. حتا باید وقت غذا خوردن رو هم با بعضیها که باهاشون کار دارم بگذرونم. از طرفی هم دمار از روزگار آدم توی گرما و آلودگی در می­یاد. حتا اون وقت هم که تهران زندگی می­کردم این قدر توی یه روز جا به جا نمی­شدم. دیروز از زیباسازی شهرداری دویدم رفتم شرکت کازه و برای کار بعد از دفاع پایان­نامه صحبت کردم. تا تموم شد ناهار رو با حسین مقدسی خوردم که از اراک اومده بود که دکتر مجیدی رو که شب می­خواست بره منچستر ببینه، و زود باید برمی­گشت اراک. از همون جا زنگ زدم و رفتم خونه­ی یکی دیگه از استادای دانشگاه هنر و یعدش هم همون جا که از ماشین اون آقاهه که پایین قصه­ش رو گفتم پیاده شدم پیاده رفتم نوک قله­ی یه کوه خونه­ی فک و فامیل که هی می­گن این همه وقته اومدی کجایی و اون­جا هم خیس عرق بودم که آب قطع شد و همون جور دودآلود موندم. امروز صبح هم تا حالا اومدم توی دانشگاه شریف برای پروژه گیتی که سه بار هم این­جا برق قطع شده. باید زودتر هم برگردم شیراز اون­جا باقیمانده کار پایان­نامه رو انجام بدم. دوست نیوزلندیمون برانون هم تهران هست و تلفن زده شاید امروز عصر ببینمش. جمعه هم عروسی یکی از دوستان هست که سعی دارم برم. کت شلوارم هم شیراز هست که زنگ زدم به حسن نوزادیان که ببینم کسی از شیراز می­یاد گفتم خودم همین جا دارم یه کم هم صبر کنی کت شلوار دامادی خودم هم آماده­س.( اندازه ی معرفت در مقیاس حسن) نامه­هایی رو هم که از شرکت سابق شهره گرفتم به جای سربرگ انگلیسی روی فارسی زدن کلی کارم رو عقب انداختن... بازم هست که حوصله ندارم بگم.

۰۸ شهریور ۱۳۸۵

ونک در پارسی به معنای درختچه است...

توی یک پیکان فرسوده مسافرکش، خط ونک-تجریش، بین دو نفر روی صندلی عقب ماشین نشسته بودم و زنی میانسال هم جلو. ماشین راه افتاد و از همان پیچ اول معلوم شد چکاره است. زن کمی خودش را جمع کرد و توی سبقت بعدی گفت:

- آقا خیلی آرتیستی می­رونید!
- خانم عجله داریم. عجله!

از بین ماشین­ها و گاهی آدم می­راند. زن میانسال با یک دست روسری نیمه­افتاده­اش را روی سرش گرفته بود و هر از گاهی به راننده نگاه می­کرد. راننده با همان سرعت توی خیابان ولیعصر پیچید توی یک کوچه که زن برگشت و رو به مرد سمت راست من گفت:

- !Oh my God! It was so fast

راننده گفت:

- خانم ما نه ننه­مون خارجکی بوده نه بابامون، فارسی بگو ببینم چی می­گی.

و رفته رفته عصبانی­تر شد. جوری که فهمیدم فکر کرده زن به او فحش داده.

- مادرجان آخه برای خودت هم بهتره
- نه مادر من. من تا هفته­ای یه بار صافکاری نقاشی نرم هفته­م هفته نمی­شه.

دختر سمت چپ من گفت:

- آقا با کی لج می­کنی؟ با خودت؟
- نه خانم، لج کردن چیه؟

گفتم آقا آزادی یه پیست داره برای این کارا، گفت دل خوش می­خواد، البته راست می­گفت ولی گفتم دلت رو به همون خوش کن.

دختر گفت که پیاده می­شه. جلوتر زن هم پیاده شد. گفت:

- خودتو ناراحت نکن پسرم. حیفه، جوونی.

من هم پیاده شدم و رفتم.

۰۵ شهریور ۱۳۸۵

Social Contact and etc.

1. شنیده بودم جماعت اروپایی و آمریکایی وقتی به ایران آمده­اند، اندر عجب چشم و ابرو و مژگان ملت مانده­اند، نمی­دانستم آدم بعد از یک سال دوری هم این قدر حظ بصر ببرد.

2. جالب اینجاست که با مُرت (ضا) هم دانشکده­ای باشی توی دانشکده­ی معماری علم و صنعت و نشناسی­اش و فکر کنی شاید قیافه­اش را دیده­ای بعد توی ملبورن اتفاقی همدیگر را بشناسیم و الان هم هر دو توی تهران جایی باشیم شبیه خوابگاه علم و صنعت و بساط سوسیس و تخم­مرغ.

3. ساعت 3 صبح که رسیدم تهران، دیدم که تهران خلوت، زیبایی­هایی هم دارد. این ازدحام و شلوغی و آلودگی نفس شهر و آدم­هایش را می­گیرد. همه چیز توی آلودگی وشلوغی گم می­شود. بعضی­ها می­گویند برای تهران راه نجاتی نیست، فکر می­کنم هست. راهش همین است که برخی گفته­اند. ساختن شهرهای جدید و کاهش جمعیت تهران. اگر جمعیت تهران سه چهار میلیون باشد، جای خوبی است.

۰۲ شهریور ۱۳۸۵

خاطره­هایی که هرگز تکرار نمی­شوند

یک سال پیش. بیست و سوم آگوست. پس از سفری دراز به استرالیا رسیده بودیم. همه چیز، جور دیگری بود. خیلی پرسیده بودیم و خوانده بودیم و جستجو کرده بودیم. اما همه چیز فرق می­کرد.

توی فرودگاه نشسته بودیم. سالنی که بیرونش پر از تاکسی­های زرد بزرگ بود. باران ملایمی می­­­آمد.

- شهره! بیا بیرون را ببین! فکر می­کنی توی فیلم هستی.

آدم­ها می­آمدند و می­رفتند. کنار چمدان هایمان نشسته بودیم. احساس غریبی از این که همه­ی زندگی­مان شده چهار، پنج­تا چمدان داشتم. سبکبالی بود شاید همراه با احساسی که نمی­شناختمش.

هیچ کس را نمی­شناختیم. هیچ کس را.

دخترکی گفت که هتلی ارزان می­شناسد و منتظر باشید که ماشین هتل بیاید. ماشین آمد و رسیدیم هتل. گچ دیوارهای هتل ریخته بود و اتاق­هایش سرد بود. خواب ناراحتی رفتیم از سرما و غرش ترن­هایی که از بیخ گوش هتل قدیمی می­گذشتند. گفتم اینجا سرما می­خوریم. پنجاه دلار آن شب را ضرر کردیم و به دنبال جایی دیگر.

سرگشته در شهر می­چرخیدیم. اولین باری که حس می­کردم نمی­بینم از بس که باید می­دیدم. چشمانم گیچ بود. به من می­گفتند آخر چقدر ببینم؟ از ما تا حالا این قدر دیدن نخواسته بودی. ببینید. فقط ببینید و حواستان جمع هم باشد.

اینجا کجاست؟ این چیست؟ بارها و بارها در ذهن.

همین جا خوبست. هتل کوله­به­دوش­ها. بک­پکرز. بمانیم. باز هم اتاق­ها سرد بود اما بهتر بود. برویم چرخی بزنیم.

[ دارم کلاسیک گوش می­کنم. آهنگ ها را عوض می­کنم. باید آن موقع را حس کنم... ]

ذره به ذره بشناس. عجب!
شهره این­ها واقعا انگلیسی حرف می­زنند؟
- این طور گفتند.

جناب مغز می­گفت صبر کن پسرجان! آخر من این همه چیز جدید را چه کنم؟
می­دانم. چاره­ای نیست. تا حالا شده بود این قدر چاره­ای نداشته باشی؟

فرقی ندارد. جلوی چشمم را ببینم یا دورتر را. فرقی ندارد. سرگشتگی یعنی همین.
بله، حواست به جیبت هم باشد. گران است یا نیست؟ نمی­دانم.

شهره برویم این دلارهای آویخته به گردنم را بندازیم گردن دیگری. گم شوند همین الان باید برگردیم. تازه گم هم نشوند، کم نیست؟

چهره­ی آدم­ها را بخوان.
نمی­توانم. حدس بزن.
گیرم که زدم، درست است؟

جناب پیرمرد این کارت تلفنی که دادید کار نمی­کند.
چیزهایی گفت.

آقاجان اول طرف راست. این­جا از این ور می­آیند. قوز بالا قوز که می­گویند همین است.

روزهای اول...
شب­های اول...

*
بعدا از هر که پرسیدیم از هر ملیتی گفت که کسی را می­شناخته آمده.
- هیچ کس را نمی­شناختید؟! خیلی جرات کردید/ دیوانه­اید.
- می­دانیم.

ما دوتا. یک جای کره­ی زمین. احساس می­کردیم ما را از آسمان انداخته­اند توی استرالیا. تالاپ.

یک روش هم این است که چیزی که دیگران را شگفت­زده می­کند، از جایی به بعد خودت را.

گذشتیم. من و شهره از این تجربه هم گذشتیم.

اکنون می­دانم. مطمئنم.
این "بار اول" بود. آخرین، "بار اول". هرگز تکرار نمی­شود.
بار اول چیزی که از آن تجربه­ای نداشته باشید عجب چیزی است.
تمام شد. رمزهایی بود که گشوده شد. ساده یا سخت، نگشوده­اش به غیرممکن هم گاهی می­ماند.

بار بعد، من و شهره هرجای دنیا که از آسمان بیفتیم. یا هر جور دیگر، خیلی چیزها تکراری است...

الان که فکر می­کنیم، خوشحالیم که این تجربه را داشته­ایم.
خوشحالم که این تجربه را کسی داشته­ام که قبلا فکر می­کردم مثل او توی ایران پیدا نمی­شود ولی الان می­دانم که مثل او توی دنیا پیدا نمی­شود.

از این هم گذشتیم. تا بعد...


شیراز، همان میز فلزی،
آن اتاق و کتابخانه­اش،
آن صداهای آشنا که دوستشان دارم.
23 آگوست 2006

۳۱ مرداد ۱۳۸۵

خاکستری، سیاه و سفید

برادر کوچکم پرهام یک جمله­ی شاهکار گفت:
به جای این که همه­ی زندگی آدم خاکستری باشد، بهتر است سیاه و سفید باشد.

این عکس سیاه و سفید هم با عنوان "خواب" از او در آخرین مجله­ی عکس شماره 232 صفحه 18 منتشر شده است.













قبلا نوشته بودم :
وقتی می خوام عکس رو بذارم اینجا می گه که Pop-up window was blocked، منظور همون فیلترینگ هست یا بلاگر قاط زده؟ کسی می دونه؟
که خواهر المیرا کمک کرد.









۲۹ مرداد ۱۳۸۵

پیام و لیلا

آخ که عجب صفایی دارد خوابیدن شب تابستان توی حیاط زیر ستاره­ها و هوای ناز شیراز و رختخواب خنک، آن هم خانه­ی پیام و لیلا :)

۲۸ مرداد ۱۳۸۵

شیراز

رسیده ام شیراز. در خانواده. در خانه ی کودکی. در اتاق کودکی. خاطرات کودکی خیلی بزرگند در ذهن. گاهی فکر می کنم کاش این قدر بزرگ نبودند. فکر می کنم شاید منصفانه نیست نسبت به اندازه ای که در زندگی دارند و آن قدر که انسان را می سازند...

۲۷ مرداد ۱۳۸۵

اصفهان

اصفهانم. دروازه دولت. جای شهره ام خالیست. رفتم نقش جهان چرخی زدم ببینم چه می بینم. از آن روز که آمده ام به دنبال درک جدید از فضا و مکان و جامعه ام و جالب است چیزهای را که اکنون می بینم با نگاهی دیگر.

۲۴ مرداد ۱۳۸۵

سید حسن نصرالله

پیش مُرت هستم در مهمانسرای دانشگاه تبریز در خیابان فلسطین در تهران. کف اتاق روی قالی پهن شده ایم خفن گونه و فرشی که موس پد هم هست به چه بزرگی و سنگین از جوجه کباب و بد جور امکان تکان خوردن نیست ولی باید اکنون برویم.

دارم زحمت می کشم

توی این سه روز خیلی کار کردم. کلی بحث با دوتا استاد راهنمای پایان نامه و پی گیری پروژه ی گیتی و دو تا کار جدید که تا فهمیدن من اومدم، به سراغم اومدن! و دیدن کلی آدم و همه ی این ها توی تهران گرم و شلوغ در شرایطی که خواب و خوراکم به خاطر اختلاف ساعت به هم ریخته و هنوز هم به خانواده های خودم و شهره توی شیراز و اصفهان سر نزدم و دلم حسابی براشون تنگ شده و باز به همه ی این ها، دسترسی درست و حسابی نداشتن به کامپیوتر و اینترنت رو هم اضافه کنید و رفتم دادم لپ تاپ قبلی رو درست کنن و احتمال این که اندازه ی یه دونه نو خرج داشته باشه اصلا کم نیست که نمی ارزه.

با استادام صحبت کردم و قرار شد با رئیس گروه حرف بزنند اگه بشه آخرای شهریور دفاع کنم که عالی می شه. استاد رهنمای تئوری پایان نامه از کارم خیلی راضیه و استاد راهنمای طراحی هم گفت که برای زمان دفاع بهم کمک می کنه.

موافقم

ارنست همينگوي: دنيا جاي زيباييست ؛ ارزش نبرد و مبارزه را دارد.

۲۳ مرداد ۱۳۸۵

به به از این آفتاب عالمتاب

چه دوستان خوبی دارم. درهمین دو روز آنهایی را که دیده ام آن قدر محبت داشته اند که خشنود شدم از این که دوستانم همه جای دنیا هستند.

شهره خانوم در این زمینه فرمودند خوبی از خودتان است. انگار علاوه بر خوبی دوستان این طور هم باشد. D:

الو؟

دوستان!

دفترچه ی تلفن های ایرانم را در ملبورن جا گذاشته ام.
لطفا شماره تلفن تان را به من ایمیل بزنید.

۲۲ مرداد ۱۳۸۵

مرداد


این آمدن از زمستان به وسط تابستان هم حکایتی است...
مردم امروز از گرما!

در تهران - متروپولیس ایرانی


امروز احساس تجربه ای نو داشتم.خیلی نو.

صبح زود امین و شراره آمده بودند فرودگاه.با دسته گل! گفتم بابا مگه کشتی گیر تیم ملی اومده؟ :)

اول از همه خدمت جناب استاد رسیدم و کارم در آمده! تا قبل از ۷ شهریور باید دفاع کنم. البته خوشحال هم شدم.هر چه زودتر بهتر.

بعد هم رفتم سراغ کسانی دوست داشتم با آنها حرف بزنم. شرکت کازه و کانون پرورش فکری. مثل همیشه هم از بودن با آنها کیف کردم. ( البته در دسترس ترین دوستان هم بودند. دیگر این که در این دو جا رپیسها هم دوستان منند و در ساعت کار می شود دیدشان:) آن نعیم هم با موتور آمد. تند هم آمد.

امروز مردم را حسابی نگاه کردم. همه چیز را حسابی نگاه کردم. این شهر و مردمش را دوست دارم.حتا با چهره ای دودآلود.

۲۰ مرداد ۱۳۸۵

روز سوم و چهارم

1- برج های دوقلوی کوالالامپور با آن بدنه ی استیل و نور سفیدی که شب ها روی آن می تابد، در هوای دم کرده و گرم مالزی عین دو تا پارچ گنده ی استیل پر از آب یخ است که دیدنش به من حس خوبی می دهد، نمی دانم معمارش این بافت و فرم را به همین قصد به کار برده یا نه.

2- دیروز با بختیار که قبلا یک بار سنندج را حسابی گشته بودیم یک ولگردی اساسی کردیم. فکر نمی کردم اینجا باشد. جایی داشتم روزنامه و مجله های مالزیایی را ورق می زدم توی یک بازارچه ای که خیلی فضای هندی داشت. پیرمرد فروشنده گفت کجایی هستی گفتم حدس بزن. گفت آمریکایی؟ گفتم نه. گفت افغانی؟ گفتم نه. گفت پس کجا؟ گفتم کنگو. گفت چی می گی؟ کنگویی ها سیاهند. گفتم خب من کنگویی سفید هستم. توی مستفرت ها خوشم می آید سر به سر کاسب ها بگذارم. جایی دیگر هم یک مرد مالای داشت سکه های قدیمی می فروخت و سکه ای چینی را قیمت کردم گفت 35 رینگیت. گفتم 5 رینگیت. چشم هاش گرد شد. گفت چهارصد ساله است. کلی هم خرت و پرت هایش را هم زدم و گپ زدم.


3- کوالالامپور بافت شهری خیلی پرکنتراستی دارد از نظر کیفیت ساخت و ساز و کلاس شهری. بعضی جاها به فاصله ی کمتر از صد متر از یک محله ی قدیمی و کوچه های تنگ، ناگهان می رسی به برج ها و فضای شهری مدرن. قشنگ معلوم است برج ها در وسط شهری با این بافت قدیمی و فرسوده سبز شده اند.

4- دیشب رفتیم جایی به نام
Kuala Selengor پنجاه شصت کیلومتری KL. رودخانه ای که در درختان کناره اش هزاران کرم شب تاب می درخشیدند و چشمک می زدند. حسن می گفت عجب با هم سنکرون هستند، الان توی شرکتشان مشغول پروژه ای هستند که مشکلشان همین سنگرون کردن است. می گویند فقط دو جا در جهان این فضا را می شود دید. دیگری آمازون است. پیرمرد پاروزن مسافت زیادی را بر خلاف جهت رودخانه ای آرام در شب تاریک و خلوت پارو زد و قایق چوبی کهنه را پیش برد. عجب فضایی بود. کیف کردم. شهره جایت خالی بود. آمدی حتما برو. مهتاب هم بود و فکر کردیم که بی فایده آمده ایم ولی باز هم عالی بود.

5- امروز عصر هم می رویم
Bukit Tinggi یا French Village احتمالا از همان جا می رویم فرودگاه و فکر نکنم تا قبل از رسیدن به ایران فرصت لاگیدن باشد.

6- فردا ایران را می بینم. کاش می شد از فضای دودآلود تهران واردش نمی شدم. ایرانی که همیشه برایم وطن است.

۱۹ مرداد ۱۳۸۵

كوالالامپور- برداشت دوم

دو روز هست كه در كوالالامپور هستم. پيش خواهر و برادر شهره و خانواده هايشان كه از كوچك تا بزرگ همگي انسانهايي خوب و مهربانند. پارسال هم تقريبا همين روزها از سال بود كه سر راه رفتن به استراليا اينجا بوديم.
چيزي كه امسال برايم خيلي جالب بوده، توانايي تحليلي است كه از ديده هاي خود دارم. پارسال وقتي كه با دكتر مجيدي – استاد راهنماي پايان نامه ام كه خود انساني دنياديده است – درباره ي رفتن به استراليا مشورت مي كردم، مي گفت خواهي ديد كه چگونه بهتر مي تواني تحليل كني و ببيني كه اشكال كجاست. خلاصه اين كه حس عجيبي است و احساس اين كه آدم بر خيلي چيزها مي تواند ديدي فراي بر مسئله داشته باشد. چيزي كه قدرت تحليل را از انسان مي گيرد، گير افتادن در چنبره اي بسته است كه امكان مقايسه و فهم را از ميان مي برد. نمي دانم نگرشي را كه آدم هاي جهان ديده بر خيلي از چيزها دارند را ديده ايد يا نه.

امسال دو هدف دارم. اول اين كه ببينم چيزهايي را كه پارسال ديده ام اكنون چگونه مي بينم و دوم هم اين كه جاهايي را كه نديده ام ببينم و به ويژه در پس زرق و برق هاي اين شهر، كمي از زندگي عادي مردم اينجا سر در بياورم. چيزي كه اگر بخواهيد در اين شهر زندگي كنيد با آن سر و كار داريد نه با برج دوقلو. همان طور كه در تهران آن قدر كه جمال بي مثال ميدان انقلاب را مي بينيد برج هاي نياوران را نمي بينيد. و فردا مي خواهم يك پرسه ي حسابي توي كوچه پس كوچه هاي شهر و جاهايي كه توريست ها سر نمي كشند بزنم. قبلا يك تجربه ي اين شكلي وقتي كه با شهره براي امتحان تافل به دبي رفته بوديم داشتيم و آن دفعه نه به قصد تجربه كه از سر ندادن پول مفت به تاكسي هاي متقلب دبي بود كه كه دير بجنبي دوري قمري زده اند كه جيبت را خالي كنند.

تشنه و گرسنه، پياده را افتاده بوديم توي بزرگراهي فكر كنم به اسم آل مكتوم بوديم كه دو طرف آسمانخراش هاي بلند دارد دنبال پل عابر پياده مي گشتيم كه به آن طرفش برويم و نداشت كه نداشت. خلاصه سر از پشت اين ويترين كه در آورديم خانه هايي گلي بود كه بچه هاي قد و نيم قد توي خاك و خل مي لوليدند و چندين آنتن ماهواره هم به سقفي كه داشت مي ريخت داشتند و بعد كه با بعضي ها كه چندين سال بود دبي زندگي كرده بودند حرف مي زديم از آنجا خبر نداشتند.

امروز بعد از صفي طولاني بليت آن پل بين دو تا برج دوقلوي كوالالامپور را گرفتم كه پول هم لازم نيست بدهيد. البته براي ديدن شهر از بالا، برج مخابراتي بهتر است. توي صف هم چند تا دختر و پسر استراليايي زير چشمي هر از گاهي نگاهم مي كردند و داشتم پيش خودم فكر مي كردم آشنا در آمده ايم انگار كه يادم افتاد تي شرت مرحمتي جناب مورت كه نقاشي بوميان استراليا را بر خود دارد به تن دارم. جلوي من هم زن و مردي فرانسوي و بلوند بودند كه با هم اندونزيايي هم حرف مي زدند و دو بچه ي موسياه اندونزيايي همراهشان بود كه معلوم بود فرزند خوانده هايشان هستند. خيرخواهي اي كه نتيجه ي رفاه و انسانيت است. البته اول حتما رفاه.

ديروز و امروز هم زورهايي براي تعمير آن لپ تاپ خدا بيامرز زده ام كه نتيجه نداده. جايي براي تعمير ارزان در تهران سراغ داريد؟

ديگر اين كه امروز از خودم خنده ام گرفته بود. ماجرا هم اين بود كه داشتم توي فضاي سبز دور و بر برج دوقلو پرسه مي زدم كه هي اين جماعت نگهبان از اين طرف و آن طرف سوت مي زدند كه از اين جا برو و از آن جا نرو و كفرم در آمد وقتي يكي شان گفت كه اگر مي خواهي از كنار يك آبگير مصنوعي راه بروي بايد كفشت را در بياوري و از اين حرف ها و جايي نبود كه نوشته باشند نبايد با كفش رفت. بعد خنده ام گرفته بود كه خوبست يك عمر در مملكت و جماعت " بكن نكن" بزرگ شده اي ( تعارف ندارد همه مان همينيم كه ببينيم چه در ديگران خوب است و چه بد و چه بكنند و چه نكنند و خروار نصيحت) و خلاصه مي خنديدم به خودم كه با يك سال توي استراليا بودن اين طور بد عادت شده ام!

الان ساعت ده دقيقه به دوي بامداد به وقت محلي است نه آن كه به وقت ملبورن در پايين حك مي شود. شب بخير.

۱۶ مرداد ۱۳۸۵

امشب...

موطلايي هاي چشم آبي با چفيه

هنوز توي ملبورنم. چند جا توي دانشگاه ملبورن و شهر يه عده چفيه بستن و دارن براي اعتراض به حمله ي اسرائيل امضا جمع مي كنن...

۱۲ مرداد ۱۳۸۵

ایران

دارم میام ایران.


احتمالا همین شنبه شب می­رم کوالالامپور و جمعه­ی بعدش از اون­جا میام ایران. شهره نمی­تونه به خاطر کارش بیاد و دلیل رفتن من هم ترکیبی هست از دفاع پایان­نامه و ویزا که این یکی عجب قصه­ای شده برای خودش این روزا.

دیروز صبح همایون زنگ زد گفت تا نرفتی برو چند تا دانشگاه فرم­های بورس برای دکترا رو بگیر. مغز این بشر اندازه­ی یه سوپرکامپیوتر کار می­کنه. خودش هزارتا کار داره و کافیه درباره­ی یه موضوع باهاش حرف بزنی تا مدت­ها نتیجه­ی پردازش موضوع رو ببینی. وبلاگش رو بخونید و تنوع زیاد چیزهایی رو توی سرش می­گذره رو
ببینید.

بلند شدم رفتم پیش پیام توی دانشگاه ملبورن و یه مشت فرم جمع کردم. این پیام­خان همچین با دل و جون برای آدم وقت می­ذاره که آدم می­مونه. بعد راه افتادم رفتم دانشگاه مونش و توی دانشکده­ی طراحی داشتم دنبال جایی که کارهای ثبت نام برای بورس رو می­کنن می­گشتم و چند جایی هم سر زدم و در حال پرس­وجو بودم که دیدم رئیس دپارتمان طراحی صنعتی داره رد می­شه. قیافه­ش رو روی وب­سایت دیده بودم ولی اسمش یادم نبود. با خودم گفتم پشت سرش راه بیفتم ببینم چی می­شه... هر چی باشه می­خوام پا جای پای این آدما بذارم و درست روی رد پاش روی موکت راهرو را افتادم.

رفت توی یه اتاق و چند ثانیه بعد اومد بیرون. رفتم جلو و گفتم که من قبلا چندتا فرم این­جا پر کردم و می­خوام پی­گیری کنم. گفت اصلا بگو ببینم چی می­خوای و چه­کاره هستی. دریاره­ی پایان­نامه­م بهش گفتم و گفت:

!?Can you do a Presentation for us

بَه! جا خوردم! نمی­دونستم خوشحال بشم یا ناراحت. توی دلم گفتم حالا!؟... بابا باید برم!
درباره­ی رفتنم گفتم و گفت ببین چیکار می­کنی.

بعد از چند دقیقه رفتم دوباره­ی پیداش کردم و اومد یه جایی نشست و گفتم می­تونید زود بهم یه وقت بدید؟ گفت باید ببینم می­تونم وقتی رو زود جور کنم یا نه و ایمیل من رو گرفت.

حالا هم هنوز ایمیل نزده و من دارم چیزایی رو که باید ارائه کنم، جور می­کنم. شاید شد. بلیطم رو فرستاده بودم ایران که زمانش رو عوض کنن و بعد که قرار شد بیام گفتم برام بفرستن که با یکی از دوستان تو راهه. اگه آرتور دی­بونو بهم خبر بده باید برم تاریخ رزرو شنبه رو عوض کنم.

آی­ی­ی!!! سرم شلوغه! کار دارم! کله­م داغ کرده!

Insight

تا حالا چندتا برنامه درباره­ی حمله­ی اسرائیل به لبنان نگاه کردم. یکی از بهترین برنامه­ها Insight بود از SBS که دو گروه از شهروندان استرالیایی که پیشینه­ی اسرائیلی و لبنانی داشتند، به علاوه­ی سخنگوی دولت اسرائیل و دبیر سیاسی روزنامه­ی المنار بیروت با هم بحث می­کردند که ارتباط با این دو نفر هم ماهواره­ای بود با اجرای یک مجری زبردست.

نه مطالعه کافی روی موضوع داشته­ام و نه هدف تحلیل ولی همین قدر بگویم که در بحث شفاف و زنده و رو در رو، کاملا آشکار می­شد که اسرائیل در حال جنایت است و سخنگوی دولتشان هم جز مزخرف هیچ نداشت که بگوید.

در یک برنامه­ی دیگر هم یک شهروند جوان اسرائیلی که در استرالیا به سر می­برد و کتابی را درباره­ی تاریخ اسرائیل نوشته، در ارتباطی تلویزیونی یکی از دیپلمات­های اسرائیلی را چنان خونسرد سوال­پیچ کرده بود که طرف آخر کار عصبانی شد و آبروی خودش را برد.

این­ها معجزه­ی گفتگوی زنده است.

۱۱ مرداد ۱۳۸۵

I like Yahoo Mail BETA, It's more friendly for user.