۰۷ آذر ۱۳۸۶

معجون

اگر یه نفر بزش رو خیلی زیاد دوست داشته باشه
می‌تونه صداش بزنه "مع‌جون"

۰۴ آذر ۱۳۸۶

Kevin Rudd

راستی همین شنبه‌ی گذشته توی استرالیا انتخابات بود و آقای "کیوان راد" نخست‌وزیر شد و جان هوارد رفت. دیشب که خونه‌ی مورت‌اینا داشتیم سخنرانی خداحافظی جان هوارد و سلام‌حافظی کیوان رو گوش می‌کردیم (و مورت هم ول‌ کن تفسیر همزمان نبود!) به نظرم رسید درجمع هوارد صادقانه‌تر حرف زد و کوین راد هم یه کمکی نخاله می‌زد (منظورم بیش از حدی که مردم اتنظار دارن باشه). حالا دیگه من کارشناس نیستم بیشتر از این می‌خواید برید وبلاگ همایون‌خان خیرالمله حتما تا چند وقت دیگه تا فیها خالدون قضیه رو می‌کشه بیرون :)

Was a good challenge.

خب. بازی اول رو یک-هیچ باختیم و حذف شدیم ولی خیلی تجربه‌ی جالبی بود. وسطای نیمه‌ی دوم گل خوردیم ونشد جبران کنیم با این که خوب حمله کردیم. یه نکته‌ی خنده دار هم این که من خیلی امروز کمتر خسته شدم چون فوروارد بودم و بیشتر جلو بازی می‌کردم ولی دیروز هافبک بودم هم عقب دفاع می‌کردم و هم قرار بود جلو برم در نتیجه شونصد بار طول زمین رو دویدم و جوش آوردم. امروز داشتم فکر می‌کردم حالا این قدرها هم این جوری بازی کردن سخت نیست ها... یه جورایی حال می‌ده، از این بازی بدون توپ خوشم میاد چون توپ دستت نیست ولی چون مدافعان می‌خوان مواظبت باشن هی الکی ویراژ می‌دی خلاصه کلی سرکاری باحالیه :) یه دفعه یه جایی وایسادی مث فشنگ در می‌ری طرف فکر می‌کنه حالا قراره مثلا چه اتفاقی بیفته هه هه هه! فکر کنم هفته‌ی آینده بدمینتون رو بی‌خیال شم علی‌الحساب نمی‌تونم مث آدم راه برم. تازه با یه آقای دکتر قشقایی اینجا قراره بدمینتون رو یه جورایی ثابت کرده بودم، حالا چم دونم گاسم* رفتم :)
_______
گاس: شیرازی‌های قدیم به جای شاید استفاده می‌کنند. [یادته حسن؟ :)))]

روز دوم

به نظرم خیلی عاقلانه نیست که دو روز پشت سر هم بازی داریم. امروز بازی‌ها حذفی هست. اگر ببریم می‌ریم بازی بعد و هر بازی رو که ببازیم حذف می‌شیم. ببینیم تا کجا می‌شه رفت بالا. بعضی تیم‌ها حرفه‌ای هستن تقریبا و مثلا دیدم که پوما پشتیبان مالی یکی از اونا بود. تا بعد از مسابقه :)

۰۳ آذر ۱۳۸۶

Well done Boys!

خب. بد نیست یه گزارشکی بدم.
عرض شود که 33 تا گروه چهار تیمی هست که از هر گروه یک تیم میاد بالا.
-
ما هم امروز هر سه تا بازیمون رو بردیم و تیم اول شدیم! (داد!) اولین مسابقه‌های فوتبال عمرم رو بردیم! ( دوباره داد!)
-
ولی رسما سرویس شدم! برای اولین بار توی عمرم توی زمین چمن می دویدم با این که بازی ها هر کدوم نیم ساعت بیشتر نبود ولی جدی این فوتبال زمین بزرگ اصلا شوخی نیست!
-
بازی اول با قوی‌ترین تیم بود که بعد از این که دو تا بازی بعد رو تموم کردیم فهمیدم اولی از همه جدی‌تر بوده چون دلیلی نداره تیم‌های بیشتر از صدتا شرکت همدیگرو بشناسن. خلاصه اول این خیلی خوب بازی می‌کردن ولی روی ضدحمله‌ی اول گل خوردن تا چند دقیقةی بعد هم گل دوم و خیلی حمله کردن و ما هم خوب دفاع کردیم و بدشانس هم بودن. 2-0
-
بازی دوم هم با یه تیم غول‌پیکر بودن که خیلی رجز می‌خوندن و فاک‌فاک می‌کردن و داشتن می‌گفتن بزنیم این جوجه‌ها رو له کنیم که ناغافل گل خوردن و دیگه هرچی زود زدن نتونستن جبران کنن. 1-0
-
بازی سوم هم گل اول رو زدیم و در اثر فشار زیاد تیم مقابل یکی‌ از بچه‌ها که خیلی هم خوب امروز دفاع کرد توپ رو زد توی دروازه‌ی خودمون ولی چند دقیقه بعد گل دوم رو زدیم. 2-1
-
یه جورایی خودمون هم تو کف خودمون مونده بودیم و توقع سه تا برد رو نداشتیم. پارسال همون روز اول تیم شرکت سوراخ سوارخ شده بود رفته بود پی کارش :)
-
حالا از 132 تا تیم تیم‌های اول گروه اومدن بالا یعنی 33 تا تیم مونده و فردا هم بازی‌های حذفی شروع می‌شه. دارم با کمک‌های شهره‌خانوم گل زور می‌زنم باتریم شارژ بشه دوباره. کلی هم از کنار زمین امروز توی آفتاب ازمون عکس گرفت :)

Vertical Infinitive

.دو ساعت دیگه مسابقه داریم. من با شماره‌ی 8 بازی می‌کنم

۳۰ آبان ۱۳۸۶

۲۸ آبان ۱۳۸۶

!دم افشین قطبی گرم

افشین قطبی هم از آدم‌هایی است که باید در زندگی از او ایده‌ گرفت. شخصیت جالبی‌ست برای من تا جایی که درباره‌ی او خوانده‌ام. (اِه! شیرازی هم که هست! الان دیدم :) -

دوباره فوتبال خون من رفته بالا. همین شنبه بازی داریم. اونم یکی-دوتا نه. سه تا! هر بازی نیم ساعت، دو نیمه‌ی پانزده دقیقه‌ای. بسته به امتیازی که تیم میاره، می‌تونیم بریم مرحله‌ی بعد که فرداش هست و در این صورت کار سنگین می‌شه. خودم رو تا جایی که شده بستم به ورزش، تمرین فوتبال و دویدن و بدمینتون.-

تا حالا دو جلسه تمرین فوتبال داشتیم و عرض شود که برای اولین بار در عمرم هست که دارم با کفش میخ‌دار فوتبال بازی می‌کنم، ولی خب می‌شه گفت درصد بسیار قابل توجهی از بچگی‌م توی کوچه به دنبال توپ دویدن گذشته. به "جان" که کاپیتان هست گفتم بار اولم هست فوتبال چمن-میخی بازی می‌کنم، گفت که خوب بازی می‌کنی معلومه به اندازه‌ی کافی دنبال توپ دویدی.-

فکر نکنم طبق معمول دو هفته‌ی قبل تمرینمون پنج‌شنبه بعد از کار باشه، چون هم به روز بازی نزدیک هست، هم تمرین‌های به نسبت سنگینی داریم، دمای هوا هم که قراره 38 درجه باشه، البته فرداش قراره بشه 19 درجه! آه ای هوای تخمی ملبورن!



۲۰ آبان ۱۳۸۶

چندتا خبر فوتبالی، دستی و پایی


همین جوری آخرین نتایج جام فوتبال دستی شرکت رو نگفتم. توی تک نفره مسابقات در دو گروه برگذار شد. گروهی که مسابقه‌ی اولشون رو برده بودن و گروهی که باخته بودن. من هم مسابقه‌ی اولم رو به کسی که بعدا رسید به فینال برندگان، باخته بودم ولی در نهایت در گروه دوم اول شدم.
-
توی دونفره هم نیمه‌نهایی رو باختیم به تیمی که بعد قهرمان شد و نرفتیم فینال و توی رده‌بندی هم حریف حاضر نشد و سوم شدیم. من و جان. اسم تیممون بود Bamboozlers و هنوز هم به این اسم توی شرکت معروفیم.
-
رفتم توی تیم فوتبال شرکت: LS UNITED!
اون ال.اس از اسم شرکت هست، لینکولن اسکات.
همون طوری که توی لیست بازیکنان می‌بینید سه تا ایرانی توی تیم هست که بعد از استرالیایی‌ها بیشترین تعداد رو داریم و این نشون می‌ده که چقدر ایرانی‌ها خوره‌ی فوتبالن. یادتون نره که از 26 ملیت آدم توی شرکت هست با حدود بالای صد نفر جمعیت کارکنان. مسابقه‌ها در دو روز برگذار می‌شه و روز اول ما سه تا مسابقه داریم با زمانی متفارت. هر نیمه پانزده دقیقه. در زمین چمن استاندارد. 24 نوامبر و بسته به امتیازمون ممکنه بریم به مرحله ی بعد در روز بعد. همون هم‌تیمی فوتبال دستی من هم کاپیتان هست. روز قبل از جلسه‌ی تمرین اول یاد پارسال افتادم که پام توی فوتبال ضرب دید تا 6 هفته نمی‌تونستم مثل آدم راه برم و رفتم به جان گفتم که پشیمون شدم، بیخیال! هر چی بهانه آوردم کوتاه نیومد و آخرش من رو راضی کرد که حداقل جلسه‌ی تمرین رو برم و من هم رفتم و کلی حال کردم و فعلا که خر شدم بازی کنم!

۱۹ آبان ۱۳۸۶

نامجو، دانگشاه هنر و امیرکبیر و علم وصنعت در ایستگاه نرث‌کت

شب تقریبا دیروقت بردم آتنا رو برسونم ایستگاه قطار که بره خونه‌، توی ایستگاه یه دفعه هوس کرد گفت اینجا دو سه نفر بیشتر نیس، من می‌خوام موسیقی محسن نامجو بذارم، به من چه اینا نمی‌فهمن! منم گفتم که چیکار داری می‌فهمن یا نه، تو حالتو بکن. و با موبایلش ترنج رو پخش کرد... یه خرده که گذشت یه نفر که اون طرف‌تر روی نیمکت نشسته بود گفت: "آقا ایول! خیلی داره حال می‌‌ده!"
-
من و آتنا با چشمانی تقربیا گرد نگاهی به هم انداختیم و رفتم جلو و خودم رو معرفی کردم. پسری ایرانی دانشجوی دکترا. همان موقع که من دانشگاه هنر بودم در همسایگی - دانشگاه امیرکبیر - درس می خوانده و علم و صنعت هم فوق لیسانس گرفته و الان هم دانشگاهش در نزدیکی محل کار من است!
-
ممکن است در ایران خیلی وقتا از نزدیکی هم رد شده باشیم ولی گفتگو باید در نیمه شبی در آن سوی اقیانوس‌ها اتفاق بیفتد :) همه این‌ها در چند دقیقه‌ اتفاق افتاد که قطار رسید. به همین فشردگی‌ای که نوشتم.

۱۵ آبان ۱۳۸۶

رنگ آسمان و این ماجرای گنگ‌زبانیِ هر از گاه

.یک
گفت: هرجا بری آسمون همین رنگه، همین آش و کاسه، کار و زندگی و گفت وگفت...
گاهی تنها جمله‌ای کافی‌ست که مرا روزها به خود مشغول کند.
سرم را زیر آب کردم و با عینک شنای دوستم به پا زدن مردم نگاه کردم.در ذهنم به او گفتم:
هر جا بروی "تو" همانی. "تو" همان رنگی... خب نباش! چشمت را بازتر کن.
-
دو.
امروز به دوستی استرالیایی می‌گفتم گاهی حس می‌کنم کودکی هستم دو ساله. بعد از دو سال کوشیدن برای سخن گفتن به زبان شما که حرفم را برید و گفت:
You don't try! you're speaknig well
Well, I can say I have nice friends!" I said"
و واقعا دوستان خوب خیلی کمک به حالند.
برایش می‌گفتم که حس می‌کنم دوباره تجربه‌های کودکی را دارم در زبانی دیگر، اشتیاق به شنیدن و درک ظرافت‌های زبانی و تفاوت‌ها و لهجه‌ها و هیجان در خلاقیت زبانی.
رنگی دیگر. نه رنگ عوض کردن... که افزودن رنگی به خود.
-
سه.
اولین بار که در دوره‌ای چند روزه زبانم بند آمده بود، شگفت‌زده بودم. جوری گنگیِ عجیب.
عجب! تا همین چند روز پیش وضعم به این خرابی نبود! یعنی چه؟
می‌فهمیدم که انگار تلاشی در ذهنم در جریان است... گذشت و خوب شدم. بگویم بهتر از قبل.
فکر من و شهره را به خود مشغول کرده بود چه او هم دچارش شده بود.
پس بگو! جهشی ذهنی در کار است... چه جالب!
دفعه دوم هم خالی از نگرانی نبود، چون به هر حال دوره‌ای خیلی خوشایند نبود... البته نه چندان بلند.
چند روز پیش فکر کنم این "گنگ‌زبانی" شاید پنجم یا ششم را پشت سر گذاشتم و چه احساس روانی‌ست بعد از آن! انگار واژه‌ها از مغزت بر زبان جاری می‌شوند... راستش را بخواهید این بار آخر را خوشحال بودم که رخ داده بود. هرچند تقلای ذهنی‌اش آنچنان دل‌پذیر نیست... ولی انگار می‌ارزد، چه کار بکنم که زود به زودتر رخ بدهد؟ چند بار خواهد بود؟ تمام که بشود چگونه خواهد بود؟ ببینیم.

110

جناب آقای آی‌تی شرکت که یه استرالیایی چینی‌تبار بداخلاق هست، وبلاگ من را فیلتر کرده توی شرکت. البته خب این تصمیم شخصی این آقا نیست و سیاست شرکت هست و به همین ترتیب یاهو و جی‌میل و یوتیوب و از این دست بسته‌اند. این هم برای این است که ماها بازی نکنیم و کار کنیم. البته بنده که بشخصه اگر هوس بازی کنم راهش را پیدا می‌کنم، همان‌طور که پیدا کرده‌ام. (منظورم عبور از فیلتر نیست چون اصلا خوب نیست که بخواهند حضورا بگویند که رویت را کم کن)
-
این زیاد بازیگوشی کردن هم نگرانی‌های خاص خودش را دارد ولی امروز در جلسه‌ای که خودم برای دیدار با دوتا از مدیران شرکت درخواست کرده بودم، آن یکی که مدیر مستقیم من است گفت که ۱۱۰٪ از من راضی است - البته من نگفتم که من از او این قدرها راضی نیستم - و آن یکی هم گفت من فقط در دفترم ۱۰۰٪ را یادداشت می‌کنم چون مهندسم. خب از سایر مزایای این رضایت که بگذریم دست کم حسنش این است که نشان می‌دهد روش‌های خستگی‌در کردن من مزاحمتی برای بازده کاری نداشته است.

۱۴ آبان ۱۳۸۶

آدامس و دیوار چین

شهره دوباره برای چند روز رفته سنگاپور. چندتا بسته آدامس هم با خودش برد چون توی سنگاپور آدامس گیر نمی‌آد. انگار این که خوردن و بردنش ممنوع نیست ولی گیر نمی‌آد و تولید یا وارد نمی‌کنن. چون می‌خوان شهرشون کثیف نشه. ولی شهره می‌گفت که این جوری نیست که شهر خیلی تمیز باشه و برق بزنه و یه جورایی ملبورن تمیزتر هم هست. با این که ملبورن بعضی از پیاده‌روهاش از بس آدامس روش چاپ شده کاملا خال‌خال پشمی شده. اینم فکر کنم از این شایعات تبلیغاتی توریستی هست که می‌سازن که سنگاپور تمیزترین شهر دنیاست. دیگه حالا کی می‌ره بررسی کنه. وقتی یه چیزی توی افکار عمومی جا افتاد دیگه حالا کی‌ می‌تونه به این سادگی‌ها عوضش کنه.
-
مثل این که می‌گن دیوار چین رو از کره‌ی ماه می‌شه دید ولی من یه جایی می‌خوندم که این ادعا مثل اینه که یکی بگه شعله‌ی یه شمع رو از یک کیلومتری دیده.


سحرآفرین

۱۲ آبان ۱۳۸۶

سی/ بیست و دوی سال هشتم

عدد 22 برای من و شهره از اون دوره‌ای که با هم دوست بودیم شد رمز ابراز محبت. دلیلش هم این بود که یه بار شهره یه فهرست بلند بالا از موضوع‌های مختلف نوشته بود که با هم درباره‌شون بحث کنیم. به شماره‌ی بیست و دو که رسیده بود نوشته بود: دوستت دارم.
-
30 مهر سال‌گرد ازدواج من و شهره هست. پیرارسال توی ملبورن بودیم که متوجه شدیم 30مهر می‌شه 22 اکتبر.
-
پارسال 30 مهر من ایران بودم، شهره استرالیا و امسال هم نزدیک بود که من استرالیا باشم و شهره سنگاپور که شازده‌خانوم صبح از آسمون اومد و چی بهتر از این بخت خوش که بعد از دو هفته دوری اون روز رسید.