۰۶ مرداد ۱۳۸۵

Leonardo Da Vinci

من فردا لئوناردو داوینچی را می­بینم!

Paper

قرار شد بعد از این که از پایان­نامه­ام دفاع کردم، آن را به صورت مقاله­ای مشترک با دکتر رجبی­فرد در بیاوریم. امروز وقتی که صحبت­مان تمام شد این را گفت. احساس کردم از خوشحالی خوردم توی سقف و افتادم سر جام.

از این جهت هیجان­انگیز بود که در ظاهر، رشته­هایی که من و ایشان در آن کار می­کنیم از هم دور­ند و در آغاز برای من که این­جا رسما دانشجو نیستم، همین که بخشی از پایان­نامه­ام را با ایشان کار کنم که انسانی دانشمند و خوش­مشرب و دوست­داشتنی است، زیاد هم بود چه برسد به مقاله­ی مشترک میان­رشته­ای با کسی که بیش از یکصد مقاله ارائه کرده است. این بهترین حالتی است که می­تواند رخ دهد. عالی شد.

۰۵ مرداد ۱۳۸۵

فرایند

خیلی وقت­ها شیرینی یافتن ایده­ای دلچسب را احساس ناخوشایند زمان از دست­رفته کم می­کند که:

- اَه! چرا زودتر به فکرم نرسید؟!

پاسخی تاریخی و راه­گشا و عالی برای خودم یافته­ام:

- چون زودتر به فکرم نرسید.

PICASSO

در National Gallery of Victoria نمایشگاه برخی از نقاشی­ها و طراحی­های پابلو پیکاسو برپاست که اگر در استرالیا هستید از دست ندهید.

چند روز پیش با چندتایی از دوستان رفتیم و بعضی جاها جهد بسیار کردم که پس نیفتم از شدت ذوق که قلبم در کله­ام می­زد. خیلی شلوغ­تر از آن بود که تا به حال هر نمایشگاه دیگری دیده بودم و انگار نامش کار خودش را کرده بود و بسیار سپاسگزار بانوی پیری شدم که کارها را شرح می­داد و جمعیت را با خود می­کشید و می­برد به من مجال می­داد تا از یک سانتیمتری با نقش­ها و طرح­ها زندگی کنم.

کیستی؟

کم­کم احساس بیگانگی­ام با این زبان دوم دارد از بین می­رود. پیش­تر احساس "او کیست و چه می­گوید؟" را نسبت به پویایی که انگلیسی حرف می­زد یا درست­تر، می­کوشید که حرف بزند داشتم و الان انگار که صدایش آشناست. شناخته­امش. برایم او قابل­تصور است، که کیست؟ چگونه دوست دارد حرف بزند و چه چیزهایی را در حرف زدن دیگران دوست دارد و می­فهمد که دور و برش چه خبر است در همهمه­ و نجواهای مردم که این آخری عجب آدم را در قفس می­کند، که شکسته انگار.

۰۴ مرداد ۱۳۸۵

واژه­


پیشنهاد واژه­ی­ نو به فرهنگستان زبان فارسی

من «پیدایی» را در برابر
Vista و شهره «نمونه­خوانی» را در برابر Case Study پیشنهاد کرده­ایم.
گزارش همایون در بی بی سی

۰۳ مرداد ۱۳۸۵

روزگار

این چند روز آن­قدر روزگار در حال چرخ زدن است و هر دم از باغی بری رسیده که گفته­ی فردوسی بزرگ رفت و قاب شد بر دیوار خانه­ای وبی که برای نوشتن دارم.

Forklift

همایون می­گه که برای سه روز راننده­ی لیفتراک می­خوان یه جایی تو بریزبن، خوب پول می­دن. میای؟
گفتم آره! گواهینامه­ش رو ندارم، قبول کنن حتما! :)
پ.ن. این­جا از نردبون بالا رفتن هم مدرک می­خواد. جدی می­گم.

vv w rr n mn m pqbd

اول این که خدمت کامنت­گذاران گرامی عرض کنم که ممنون که نظر می­دهید و شرمنده­­ی روی شما هستند برخی مهندسان مردم­آزار که جک و جانورهای دست­ساخت آن­ها روی نوشته­ها، کامنت­های خودکار می­گذارند و عوضش شما به زحمت می­افتید.

دوم هم جناب محمد خان ابن علیان شما همین که کامنت­دونی­تان بدون پرداخت حق ثبت، تا به حال فیلتر نشده خدا را شکر کنید، فعلا همکاری از این سبزتر مقدور نیست، مگر این که خودتان برای جلوگیری از آن کامنت­ها راهی پیدا کنید و به عرض من برسانید.

۰۱ مرداد ۱۳۸۵

خانه ی دوست کجاست؟

هر وقت خسته بودیم از هرروزگی و دلمان شادی می­خواست، یکی از بهترین جاهای دنیا خانه­ی نعیم و پریسا بود.

با او کودک می­شدیم و از ته دل به هر آنچه هست می­خندیدیم. همین کودکی زنده­ی اوست که خط­هایش را این طور زنده و گویا می­کند. کیف کردم صدایش را شنیدم. صدایش برق خنده داشت. از همان خنده­های ته دل.

پ. ن. شهره می­گه اون پاس می­ده تو آبشار می­زنی دیگه :) گفتم پس چی؟ حالشو می­بریم!


Vista

به نظرم "پیدایی" برابر خوبی برای Vista می­تواند باشد به آن معنایی که در طراحی و معماری - تا آن­جایی که من می­دانم و متضاد Privacy - به کار می­رود. اگر کسی در این زمینه چیزی می­داند یا خوانده یا پیشنهاد دیگری دارد لطفا بگوید.

پ.ن. "آشکارگی" هم به ذهنم رسید ولی انگار همان اولی ساده­تر است.

Closer

فیلم Closer رو دیدید؟ دیالوگ های خیلی کوتاهش رو دوست داشتم ولی روابط اون چهار نفر به نظرم خیلی واقعی نیومد. این ناتالی پورتمن هم ماشاللا چه بزرگ شده.

۳۰ تیر ۱۳۸۵

حسن

یعنی این واقعا شاهکار است! خیلی هیجان­زده­ شده­ام! حسن منصوری می­خواهد وبلاگ بنویسد! برادر شهره از جمله کسانی است که خیلی از شخصیتش خوشم می­آید. تصادف جالب هم این که تقریبا هم­زمان با من و بی­ارتباط، وبلاگش را با لوگویی که طراحی کرده است شروع کرده. او یک مهندس برق و ساکن کوالالامپور است.

گیتی














فکر می­کنم دوباره با پروژه بازی هوش مصنوعی «گیتی» همکاری کنم. قبلا که ایران بودم با تیم سازنده­ی این بازی کار می­کردم که بعد از آمدن به استرالیا متوقف شد. دوشنبه، بعد از این که فهمیدم کجای کارند و من چه می­خواهم بکنم به رامین و سامان (بدون سبیل در نظر گرفته شود) خبر می­دهم که چه خواهم کرد. گیتی یکی از دوست­داشتنی کارهایی بود که در ایران داشتم و دوست دارم که باز هم با آن­ها کار کنم. آن هم نشان بازی است که قبلا برایشان طراحی کرده بودم.

۲۹ تیر ۱۳۸۵

2006 World eBook Fair Collections

باقلوا

امروز رفته بودم پیش دکتر رجبی­فرد، همون استاد ایرانی دانشگاه ملبورن که بخشی از پایان­نامه­­م رو با راهنماییش انجام می­دم و به خاطر جعبه­ی باقلوایی که روی میزش بود چندین برابر بیشتر انرژی مصرف کردم که حواسم به حرف­هاش جمع باشه با این که چند تا خوردم.

Welcome to the Design World

فکر می­کنم هایدگر است که می­گوید "روش، نتیجه را عوض می­کند". رفتن سراغ خط و نقش و رنگ و طراحی چیزهایی را به دنبال دارد که چارچوب بردار نیست.

راست به چپ یا چپ به راست، مسئله فعلا این است

عرض شود که با این قالب جدید وبلاگ هر وقت یک کلمه انگلیسی وسط متن می­نویسم همه چیز چپ­اندرقیچی می­شود. به محض این که شاهزاده خانم عزیزم فراغتی بیابند، درستش خواهند کرد و سر و کله­ی بنده بیشتر در این­جا نمایان خواهد بود. ایشان در طول هفته این­قدر نرم می­افزارند که دیگر انصاف نیست دوباره شب به اچ­تی­ام­ال دچارشان کنم. ان­شاءالله تعالی در ویک­اند.

۲۳ تیر ۱۳۸۵

کسی هست به «کتاب کوچه»ی شاملو دسترسی داشته باشه؟
.من چندتا سوال دارم

۲۱ تیر ۱۳۸۵

دوست

اول یه آهنگ سوزناک مثل این بذارید. بعد آرنج­تون رو بذارید روی میز و در حالی که دست­تون رو پیشونی­تون گذاشتید و قیافه­ی من (از اون حق به جانب­هاش نه از اون دوست­داشتنی­هاش) رو توی ذهن مجسم کردید، متن زیر رو بخونید.


پس بگو از کجا آب می­خوره!
داشتم چت می­کردم گفت:
- از حال و روز تو که از رو وبلاگت خبر دارم!

عجب! همین؟
فقط تو رفیقت رو داری؟ پس ما چی این وسط؟ بابا ما هم دل داریم!

بابا مگه سی سال کمه؟ سی سال! آدم از یه جایی و یه مشت آدم خاطره داشته باشه! ریشه داشته باشه. کجایید پس؟*
اونم منی که از هر شاهکار و کوفت و زهرماری و از هر سوارخ و سمبه­ای که رفتم، هزار و یک خاطره ساختم برای خودم که هرروز و هرروز و هرروز توی کله­م موج بزنه که بعضی وقتا امون آدم رو ببُره!

طرف رفته اون ور دنیا دنبال عشق و حالشه؟ نه بابا! این جورام نیس! زندگی کجا همش عشق و حاله؟
بعضی وقتا آدم دلش ضعف می­ره برای دو کلمه جفنگ فارسی! تازه این که کوچیکشه!

بابا یه خبری، چیزی!
آقاجون ما وبلاگ رو که فقط برای خودنمایی نزدیم! چیزای دیگه­ای هم هست! خواستیم بگیم ما هنوز هستیم وسط شما!

خب پدرجان من همون جور که خودت می­گی تو هنوز برای من همین جایی (آره خود تو! فهمیدی با تو ام مرتیکه!) خب منم دلم می­خواد ببینم چار تا رفیق قدیمی رو دور و ور خودم، نه بابا جون نه وبلاگ خواستیم نه ای­میل فدایت شوم! یه ردی از خودت بذار بدونیم دور و ورمون چه خبره!

بدونیم هستید هنوز.

دلم برای همه­تون تنگ شده...

*این متن بسته به میزان پیدایش (از خیلی زیاد تا کم) با استثناهایی حال شامل همه ی دوستان می شود

آی بچه­ی بی­دندون...

تقدیم به هلیا کوچولو! :)

۲۰ تیر ۱۳۸۵

زی زو

انگار ماتراتزی به زی­زو گفته "الجزایری تروریست"! به نظرم کارش خیلی ناجوانمردانه­تر از ضربه­ی زیدان در اثر جنون آنی بوده. فکر می­کنم کسانی مثل زیدان، در تمام عمرشان نژادپرستی را چشیده­­اند و شاید یکی از انگیزه­های بهترین شدنش هم همین بوده.

مایه خوشحالی است که او باز هم بهترین بازیکن جام شناخته شده و و به گونه­ای بدوی و احمقانه­، که با یک خطا همه چیز را از میان می­رود، حق او را زایل نکرده اند.

نمی­دانم اگر زیدان در بازی بود چقدر نتیجه فرق می­کرد ولی احساس می­کنم این کار بازیکن ایتالیایی شیرینی برد را برای بعضی ایتالیایی­ها و کسانی مثل من که ایتالیا را دوست دارند، تلخ کرده است.

گناه این تلخی و خاطره­ی بد زی­زو از آخرین بازی ملی بر گردن ماتراتزی نژادپرست است ولی زیدان همیشه زیدان است.

کِرم

پام درد می­کنه!
پام درد می­کنه!
پام درد می­کنه!
اَه!
اَه!
اَه!
داشت خوب می­شدا...

زمین تا آسمان

!عجیب است! خیلی عجیب است

همان شبی که در لایگون بودم و چشم به پلیس­ها دوخته بودم و تحسین­شان می­کردم، همان شبی بود که هفت سال پیش... همان 18 تیر...

انگار که ناخودآگاه در یادم بوده... آه...

دفاع یا حمله؟

نه بابا! این جوریه؟ خوبه شما هستید مردم رو روشن کنید. طرف خودش احساس شرمساری می­کنه اون وقت این کاسه­های همیشه داغ­تر از آش منتظر نشستند یه جایی یه خشونتی ببینند و تو بوق کنند و سر از پا نشناسند.

ایتالیایی های تورنتو

این ایتالیایی ها هم انگار مثل خودمونن! همه جای دنیا ریختن.

۱۹ تیر ۱۳۸۵

ایتالیا

برای بازی فینال رفتم خیابون لایگون ملبورن، پاتوق ایتالیایی­ها. دنبال چندتا ایتالیایی بودم که باهاشون برم. به زرناز تلفن کردم. چون دو سال ایتالیا زندگی کرده و ایتالیایی بلده، دوست ایتالیایی هم داره. اس­ام­اس زد که برات با سه­ نفر قرار گذاشتم. لباس گرم هم بپوش چون توی لایگون دوتا صفحه­نمایش بزرگ گذاشتن و بازی رو بیرون می­بینی. توی یکی از سردترین شب­های ملبورن، ساعت 2 و 45 دقیقه­ی نیمه شب راه افتادیم. کارِن داشت به خواهرش توی میلان اس­ام­اس می زد. گفت: اَه چقدر این­جا سرده! خواهرم می­گه می­خوایم بریم توی استخر بازی رو ببینیم. خیابون لایگون پر بود.

ایتالیایی­ها این­قدر زیاد هستند که راحت توی جامعه­ی استرالیا در نظر گرفته شوند ولی برنامه­ریزی شهرداری رو که توی لایگون برای شادی و جمع شدن ایتالیایی­ها دیدم، به خودم گفتم نگاه کن چه کرده­اند!... پلیس آرام و مودب همه­جا. پیاده و سوار بر اسب، تابلوی دستشویی، تفکیک فضاها با بلوک­ها پلاستیکی، ماشین اورژانس...

داشتیم دنبال یه جای خوب برای وایسادن می­گشتیم و همین­جور می شنیدم:

Ciao Alferedo! Ciao Ferancesco! …


چهره­ی خیابون شده بود آبیِ ایتالیا و سه رنگ پرچشمون و فریادهای ای.تا.لیا ... ای.تا.لیا...

بالاخره یه جایی پیدا کردیم. به سه نفری که همراهشون بودم نگاه کردم. چهره پسر ایتالیایی مصمم بود و لب­هاش رو روی هم می­فشرد و پرچم رو سفت توی دستش گرفته بود. دید دارم نگاش می­کنم. چوب پرچم رو محکم بوسید و گفت: می­بریم. زدم روی شونه­ش و گفتم: می­دونم و توی دلم گفتم امیدوارم. هم ایتالیا رو بیشتر دوست دارم و هم می­خواستم این­جا اومدن و یخ زدن رو آخرش با غم­زدگی مردم ترک نکنم. به دوتا دختری هم که همراهمون بودند نگاه کردم. همدیگه رو نگران بغل کرده بودن و کارِن لبخندی زد. از چشم­هاش نگرانی مادرانه­ای می­ریخت. دود سیگار از فکر بیرونم آورد، خفه شدیم از بس این ملت ایتالیا سیگار کشیدند.

بازی با فریاد مردم شروع شد. این قدر که حاشیه رو می­دیدم، بازی رو نمی­دیدم. نمی­شد دید توی اون شلوغی و هوای سرد. عکس و فیلم می­گرفتم. فاصله­مون از صفحه­نمایش هم زیاد بود ولی برای همین اومده بودم.

پنالتی. و سکوت و بعد فریاد اعتراض. توپ به تیر خورد و از خوشحالی چند تا فشفشه رها شد. اما گل. سکوت. و آرام آرام دوباره صداها بلند شد.

گل! خیابون ترکید. فرانچسکو نعره زد و با پرچمش توی هوا بود. مثل بقیه.

از سرما و ایستادن زیاد پادرد اومد سراغم. مثل لک­لک­ها پای راستم رو بالا گرفتم و ادامه­ی بازی. نود دقیقه 1-1

توی تیم فرانسه فقط از زیدان خوشم میاد. بازیکنی باکلاس و خوش­اخلاق. باورم نمی­شد وقتی با سر به سینه­ی ماتاراتزی زد. آخرین بازی ملی! چی گذشت توی سرت مَرد؟ – همین الان یه گزارش­گر SBS از پاریس داره گزارش می­کنه، می­گه که پرسش بزرگ­تر از این که چرا قهرمان نشدیم، برای فرانسوی­ها اینه که چرا زیدان اون کار رو کرد؟ دستش رو که روی شانه­ی داور گذاشت بعد از کارت قرمز، دلم برایش خیلی سوخت. آخرین بازی ملی... قهرمان فرانسه...

فریاد خوشحالی ایتالیایی­ها از اخراج زیدان و چند نفری که به­­ش فحش می­دادن، بیشتر ناراحتم کرد. وقت­های اضافه­ تمام شد.

پنالتی. ایتالیایی­ها خاطره­های بدی از پنالتی دارند اما به بوفون هم زیاد امیدوارند.

Buff! Buff! Buff! Buff! Buff!

Come'on Gigi! Go Gigi!


و نسل دومی­هایی که با لهجه­ی استرالیایی فریاد می­زدند...

پنالتی­ها و این دفعه، ایتالیای قهرمان! رفتم به کودکیِ16 سال پیش... توی خانه­مان، شیراز، با پیام جام جهانی رو می دیدیم... وقتی ایتالیا به آرژانتین باخت و گریه­­هایشان...همه مثل برق از جلوی چشمم گذشت... این بار ایتالیا قهرمان شده بود و نگاهی به دور و ورم انداختم، فرانچسکو توی آسمان بود... لایگون، ایتالیا بود... ای.­تا.لیا... ای.تا.لیا...

مردم جلوی دوربین­­های شبکه­های استرالیایی فریاد می­زدند... آن چه توی سرم می­گذشت احساس احترام عمیق به کسانی بود که این گونه به دیگران و در واقع به خوشان ارزش می­دهند... استرالیا، همه چیز را برای شادیِ امشب ایتالیایی­ها فراهم کرده بود... همین احساس بود که وقتی استرالیا باخت، ناراحت­شان شده بودم...

ما کجاییم؟ این­ها کجایند؟ ... احساس­های غم و شادی­ای بود که با سرما و درد پا در وجودم می­پیچید... خسته بودم... کارِن گفت که برویم. پسرکی آن طرف­تر با پرچم قرمز فِراری شادی می­کرد...

وسط­های لایگون، دو تا ماشین آب­پاش پلیس انگار که توی کوچه قایم شده بودند، مبادا که تحریکی کنند، این­جا پلیس دندان تیز نشان کسی نمی­دهد... اَه! بس است دیگر... برو خانه... بس است فکر و خیالی که رهایم نمی­کند...

گفتم: بچه­ها تبریک می­گم، هنوز روی پایشان بند نبودند و پریدند و بغلم کردند، و قیافه­ی مصمم فرانچسکو. چه غروری از چشم­هاش می­بارید... مردانه، دست داد... پیش خودم فکر کردم، باید باز ببینمش.

صدای گاز ماشین­ها و فریادها، سکوت سنگین شب­های ملبورن را شکسته بود. شب؟ دیگر صبح بود... هفت صبح. خورشید نارنجی و ابرهای طلایی توی شیشه­های ساختمان­های بلند شهر... توی ایستگاه منتظر اتوبوس ایستادم.

هنوز... ای.تا.لیا... ای.تا.لیا... الان همه­ی دنیا همین است... ایتالیایی­های همه­ی دنیا... جز جام جهانی چیست که بتواند این کار را بکند؟ همه­ی دنیا فریادهای ایتالیایی باشد... اتوبوس آمد. خداحافظ جام جهانی.

۱۸ تیر ۱۳۸۵

شاخ

سه­چار نفر تا حالا سراغت رو گرفتن.
خر: خب؟
با کامنت یا ای­میلی یا حضوری.
خر: چه کار داشتن؟
می­خواستن ببینن کجایی؟
خر: گفتی کجام؟
گفتم همین دور و ورا.
خر: آهان.
فکر می­کنم می­خوان بدونن داری چه کار می­کنی.
خر: خب می­گفتی.
چی رو؟
خر: که دارم چه کار می­کنم.
داری چه کار می­کنی؟
خر: فعلا دارم فکر می­کنم.
خسته نباشید.
خر: مگه کم کاریه؟
نه بابا. جدی گفتم.
خر: تظاهر به فکر کردن هم نمی­کنم.
می­دونم. امروز یه نفر از من می پرسید که از اون کنسرت راک واقعا خوشت اومد یا تظاهر می­کنی!
خر: چرا باید تظاهر کنی؟
مثلا به خاطر این که بگم خیلی باشعور هستم. یا مثلا از اون دختره خوشم اومده، عوضش می­گم عجب راک شاهکاری. البته از اون دختره که خوشم اومده.
خر: آهان از اون لحاظ. ربطش؟
ربطش، گوز و شقیقه و شاخ­هایی به اندازه­ی گوش­های جناب­عالی.

شخم

اینم از این. هفتادونه ممیز نودوپنج درصد چهره­ی نوی وبلاگم کار خودمه. یه­کم یاد گرفتم با این اچ­تی­ام­ال کار کنم. اولا که این زبون رو می­دیدم یاد فحش­های کاپیتان هادوک می­افتادم.
پ.ن. این­قدر این­جا سفید و تمیز شده که آدم نوشتنش میاد.

۱۶ تیر ۱۳۸۵

زندگی، سوسیس و دیگر هیچ

یکی از منابع آگاه توی دانشگاه ملبورن برام تعریف می­کرد که یه بار یکی از دانشکده­ها برای یه سری از دانشجوهای اندونزیایی یه مهمونی ترتیب داده بودند. کاری که خیلی معمول هست توی دانشگاه­های این­جا و به هزار و یک دلیل مهمونی راه می­ندازن توی دانشگاه.

چندتا از دانشجوهای پسر بلند می­شن می­رن پیش مسئولان مهمونی و می­پرسن که غذا چی می­خواید بدید و باز هم طبق معمول استرالیایی­ها جواب می­شنوند که : Sausages

اونا هم می­گن که سوسیس نیارید توی مهمونی. مسئولان هم توضیح می­دن که ما می­دونیم که شما مسلمونید و سوسیس حلال تهیه کردیم ولی دانشجوها می­گن که نه آخه توی ما دانشجوهای دختر هم هستند. مسئولان مربوطه هم حیرت زده می­پرسن که خب باشن. برای چی نیاریم؟ جواب می­شنوند:

!Because of its Shape

۱۵ تیر ۱۳۸۵

Martin Tyler's famous quotes
آزرده ام می کند وقتی در کودکی، کودکانگی نمی بینم. حال هر چه که باشد...

GP

Dr. Farrokh Shirazi (simpley, Kako) has written something useful for general practioners who decide to come to Australia on Freelancer's (Ka) blog.

درباره­ی این جام

هرچی طراحی گرافیک این جام جهانی چرند بود، طراحی آدیداس برای توپش عالی بود و بازی­ها عالی­تر. چی شده بود این قدر بازی­ها پرگل بود و از اون بازی­های محافظه­کارانه و خسته­کننده­ی حذفی هم خبری نبود؟ من هم که خودم رو زورچپون کردیم تو تب جام جهانی تا مصدومیت هم پیش رفتیم ولی این بازی­های آخری اصلا نفهمیدیم چی شد. همه­ش نصفه شب. امروز صبح زود بعد از بازی ایتالیا – آلمان هم که چهار و نیم صبح شروع شده بود توی خیابون لایگون ملبورن که پره از رستوران­های ایتالیایی، کلی ملت ایتالیایی­تبار استرالیا شادی کردند. دلم می­خواد برای فینال برم اون­جا با دوربینم.

یه گزارشگری داره
SBS به اسم
اندرو اورساتی. یعنی خود فردوسی­پور ها. از قیافه و قر و قمبیل­هاش تا این که همین­جوری اطلاعات می­ریزه بیرون و خوره بودنش. یه برنامه هم داره درباره­ی فوتبال استرالیایی عین برنامه­ی نود. مربیا میان خشتک همدیگر رو می­کشن رو سر یکدیگرشون (فهمیدین چی به چی شد که؟) یه بار بهرام در اومد گفت که agha I miss Ferdowsipour گفتم اندرو رو بچسب فعلا.

یه گزارشگر دیگه هم مارتین تایلر که یَک صدای قوی­ای داره و یه جوری گزارش می­کنه و کلماتی به کار می­بره که عاشق نعره زدنش شدم روی گل رودریگز به آلمان و گل اول ایتالیا بازم به آلمان. اون قدر با کلاس عر می­زنه آدم حال میاد. امروز باهاش مصاحبه می­کردن یه پارچه جنتلمن.

بنده کارشناس نیستم بخوام
حرفای این آقا رو نقد کنم ولی انگار جز عقده­ی اختگی(castration complex) و این دست هیچی دیگه توی تماشای فوتبال ندیده. از زیبایی و هنرنمایی فوتبال نمی­توان به این راحتی گذشت. فوتبال حماسه­ای مدرن، و ورزشی است که دارای داستان و روایت است. صحنه­های شادی و غم دارد، آغاز و پایان. در دیگر ورزش­ها سراغ ندارم.

۱۴ تیر ۱۳۸۵

نعیم دوباره داره می نویسه. قشنگ هم می نویسه. مثل همیشه.
پس زیبایی فوتبال چی جناب روان شناس؟

پا - پرتغال

انگار پام محکم­تر از اونی هست که فکر می­کردم. خیلی درد می­کنه هنوز ولی اون جوری که من یه بازیکن و توپ و درسته با هم شوت کردم دمش گرم که کار دستم نداده. البته تقصیر من نبود توپ توی هوا بود اومدم بزنم طرف کف پاش رو گرفت جلوی پام. در شرف این بودم که به این فکرا بیفتم که دیگه فوتبال بازی نکنم و از این حرفا.

می­گم که بد نیست پرتغال فرانسه رو بزنه بعدشم ایتالیا رو (با این که من از ایتالیا بیشتر خوشم میاد) بعد ما می­گیم که از قهرمان جهان همش دوتا گل خوردیم. این جوری بهتره.

۱۳ تیر ۱۳۸۵

Viva Frank Sposito

رفتم پیش یه دکتر ایتالیایی اسمش بود اسپوزیتو( آدم بیشتر یاد غذا می­افته) از روشش خوشم اومد. بعد از معاینه گفت که ممکنه شکسته باشه و تا عکس نگیریم معلوم نمی­شه. در هر صورت پات باید دو هفته زیاد حرکت نکنه که برای این کار گچ می­گیرن. خب حالا فرض می­کنیم نشکسته و گچ هم نمی­گیریم فقط دو هفته زیاد تکونش نده. دارو هم که مسکن می­تونی بخوری گفتم نمی­خورم. گفت خب پاشو برو خونه­تون.

۱۲ تیر ۱۳۸۵

Pain 2

آرژانتین و برزیل که حذف شدن هیچی... پای خودمم همچین توی فوتبال دیروز ضرب دیده که الان نشستم تو خونه منتظر دکتر فرخ بیاد ببینه باید برم عکس بگیرم از پام و بعدش برم توی اون گچ لعنتی یا نه... اگه برم می شه دفعه ی سوم البته دو دفعه قبل دستم بود و به خاطر بسکتبال تا این که شهره خانوم دیگه بسکتبال بازی کردن رو ممنوع کرد... اگه الان هم یه بلایی سر دستم اومده بود که دیگه نوشتن بی نوشتن و پایان نامه هم همراه با خودمون به [...] می رفت ... اگه کسی هست دعاش گیرا هست یا خوب بلده آرزو کنه هنوز فرصت باقیه، الانه که سر و کله ی فرخ پیدا بشه ... ای لعنت به این خرکی بازی کردن من!