۰۹ خرداد ۱۳۸۵

۰۶ خرداد ۱۳۸۵

.What
.I Can Love A deconstructive post-modern minimal Thing
.Thanks: Bye

۰۵ خرداد ۱۳۸۵

این اینترنت بی­سیم آدم رو دوروزه معتاد می­کنه! توقع داری هر جا که می­شینی زرت به زمین و آسمون وصل بشی...

جنون فوتبال

دارم تب جام جهانی می­گیرم. قشنگ احساسش می­کنم. این بار خیلی شدیدتر از دفعه­های پیش هست و دلیلش هم اینه این­جا بدجوری در بی­فوتبالی به سر می­برم. اینجا­ همه­ی ملت چسبیدن به کریکت و فوتبال خودشون که بهش فوتی می­گن با اون توپ کمبزه­ای­شون. منِ از همه­جا بی­خبر قبل از این که بیام استرالیا فکر می­کردم این­جا هم مثل انگلیس دیوونه­ی فوتبالن چون جد و آبادشون از اون­جا اومدن. خلاصه که مردیم از بی­فوتبالی، عقده­ای شدیم رفت.

از یه چیز دیگه­ هم که دلخورم این لوگوی زشت و احمقانه­ی جام جهانی آلمان هست. آدم یاد یاهو مسنجر میفته. وقتی لوگو رو معرفی کردن خیلی بهش اعتراض شد، توی آلمان هم. خیلی امیدوار بودم چون امسال جام جهانی توی اروپا هست بهتر از این باشه، حالا ببینیم گرافیک بازی­ها چه­جوریه امیدوارم در راستای لوگوشون به گند زدن ادامه نداده باشن.

یاد جام جهانی ایتالیا 90 به خیر، همه­چیش شاهکار بود الا قهرمان شدن فوتبال ماشینی آلمان.

الان که دارم می­نویسم بازی استرالیا – یونان هم تموم شد، 1-0 ، نزدیک بود سوما یه بلیت برام جور کنه برم ببینم بالاخره این MCG چه جوریه، توفیق نصیبمون نشد. ولی بازی رو از تله­وزوزون دیدم. یونان که مالی نیست کلا با این که زورچپون یه بار قهرمان اروپا شدن ولی فکر می­کردم استرالیا بهتر از این حرفا باشه، با ایران بازی کنن لوله می­شن.

با اون موزامبیکیه که حرف می­زدم می­گفت که "تیمتون قوی هست و علی دایی جزو 12 گلزن برتر جام جهانی هست". دیگه نگفتم که ما ایرانی­ها – خیلی­هامون - از اون­جایی همیشه درست و نادرست و بی­دلیل و با دلیل غر می­زنیم الان هم اگر از تیم ایران کسی توی اون 12 نفر نبود غر می­زدیم، حالا هم که هست یه جور دیگه غر می­زنیم. چرا این جوریه؟ دوست داریم به هر کسی که به یه جایی می­رسه فحش بدیم و همیشه هزارتا دلیل هم داریم. این کتاب جامعه­شناسی نخبه­کشی باید جالب باشه.

راستی از این شعار تیم ملی، "ستارگان پارسی"، هم خیلی حال کردم، ترجمه­ش هم باحال می­شه، PERSIAN STARS. قبول دارم که ممکنه غیرفارس­های ایران خوششون نیاد ولی باید بیرون از ایران باشید و ببینید که خیلی­ها چه شکوهی برای پرشیا قائلند ولی فکر می­کنن که ایران کنونی هیچ ربطی به پرشیا نداره، اگر این ربط رو بفهمند همه­ی ایرانی­ها ازش بهره­مند می شن و جام جهانی هم فرصت خیلی خوبیه، امیدوارم حالا که اونایی که باید به عقلشون برسه، رسیده، بقیه هم برسه.

می­خوایم خونه­مون رو عوض کنیم به خاطر محل کار شهره، امیدوارم وسط جام جهانی مجبور به این در، اون در زدن و خرحمالی نباشیم، من در حال مرگ هم باشم باید جام جهانی رو ببینیم.

ضمنا این رو هم بگم، من توی فوتبال منطق، پنطق حالیم نیس، خودم رو برای هرچی دوست داشته باشم جر می­دم. فکر می­کنم این که آدم یه چیزی داشته باشه که خودش رو باهاش جر بده برای سلامتی خیلی خوبه.

۰۴ خرداد ۱۳۸۵

?

نگرانم، چه خبره باز...؟
انگار همین دیروز بود

۰۳ خرداد ۱۳۸۵

de rien

المیرا خوشبخت مروی ( سلام الله علیها):
آدم تا از خودش راضی نباشه نمی­تونه از بقیه راضی بشه.

زبون نفهم

چند وقت پیش از یه مجله­ای توی انگلیس بهم ایمیل زدن که می­خوایم یکی از عکس­های فتوبلاگت رو که از "الموت" گرفتی، چاپ کنیم و Please grant us

آقای سردبیر مجله هم داشت فارسی یاد می­گرفت و چند روز بعد چندتا مجله برام فرستاد با یه نامه که زورهای جالبی توی نامه­ش زده بود، توی مایه­ی همون­هایی که ما این­جا هرروز می­زنیم. ?What the hell


یه روز رفته بودم خونه­ی کیوان که صاب­خونه­ش از هر قوم و قبیله­ای آدم دعوت کرده بود و منم چند تا غیرانگلیسی زبون از موزامبیک و کره و کلمبیا گیر آورده بودم و انقدر وراجی کردم که یکی­شون گفت این­جا بزرگ شدی؟ گفتم زرشک
? It's not clear from my stupid English


امروز هم با یه نفر حرف می­زدم هر از گاهی خیلی احساس زبون­نفهمی بهم دست می­داد، با هم ساندویچ زبون خوردیم.
Believe me
yahooo!
wireless connection at uni
there was a tiny point somewhere doesn't let me connect...
you know? always remember that www.proxy is different with wwwproxy,
stupid point! or somebody else? don't care.


Your Majesty,
MUWIRELESS
Hello :) It's me

Getting crazy ha?

۰۱ خرداد ۱۳۸۵

Posted be Pooya Bagheri @ ...

عرض شود که بعضی وقتا بدجوری هوس می­کنم بگم که این دیگه آخرین پست این وبلاگ هست و راست یا دروغ بگم که از این به بعد می­خوام با هویت مجازی یه وبلاگ دیگه بنویسم و هر مزخرفی که دم دهنم اومد بگم ( نه این که الان نمی­گم) و یه اسمی که توی قوطی هیچ عطاری هم پیدا نشه بذارم روی خودم.

۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۵

بالاخره سروکله ش پیدا شد

خیام در Sydney Road

امروز خیلی اتفاقی توی یه دست دوم فروشی، کتاب فارسی-انگلیسی رباعیات خیام رو دیدم و به دکتر کمال نشون دادم و خرید. الان فهمیدم که یکی، دو روزه که خیام متولد شده...

نگو که چرا در قفسه بی­قراری می­کرده... من کجا، آن­جا کجا... اصلا پی چیز دیگری بودم نه کتاب...

این جور هم­زمانی­ها همیشه در شگفتم می­کند...

دلم برای دریا تنگ است، فردا می­بینمش اگر این بی­خوابی نیمه­شب بگذارد...
TEHRAN: The Making of a Metropolis
a good reference book about city of Tehran

۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۵

De RRida

راز، آن امر پوشيده‌ای نيست که ما هوس و کنج‌کاوی فاش کردن يا فاش ديدن‌اش را داريم؛ راز هر کسی سبک ويژه‌ی زندگی اوست؛ همان شيوه‌ی يگانه‌ای که کسی برای زندگی برمی‌گزيند يا می‌آفريند. از اين رو، هر کسی رازدار نيست؛ چون هر کسی لزوماً سبک متفاوتی برای زيستن ندارد...

بخوانید
از کتابچه‌ی مهدی خلجی

۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۵

...Hello!, This is Soma

سوما دخترخانمی است مهربان و خوشگل و باکلاس که فارسی و انگلیسی و کردی را بسیار روان و زیبا صحبت می‌کند. گاهی با چند نفر هم‌زمان.

فکر کنم هفت ساله بوده که بعد از بمباران شیمیایی حلبچه با خانواده از چنگال صدام پفیوز فرار می‌کنند به کردستان ایران و ۱۵ روز در کوه و دشت راه می‌روند و می‌رسند به ایران و بعد از چند سالی هم می‌آیند استرالیا. خانوادگی ایران را دوست دارند.

توی آن راه پیمایی هم سوما نارنجکی پیدا می‌کند و ضامن آن را می‌کشد و اگر پدرش ندیده بود و از دستش نقاپیده بود الان اینجا نبود.

گفتم: پس تو هم اضافی زنده‌ای! من هم دو بار تا لب مرگ رفته‌ام. یک بار در دوازده‌سالگی توی بیمارستان و بار دوم وقتی که شب اول اعزام به سربازی اتوبوسمان قبل از زاهدان چپ کرد و خوش‌اقبال بودم آن‌گاه که به هوش آمدم در آغوش کویر بودم.

گفت: !I got a bonous man

توی دانشگاه ملبورن پاتولوژی می‌خواند و هر جا که من password و کتاب لازم دارد حاضر است. جایی معرفی‌اش می‌کردم و گفتم: !An Aussie Persian Kurdish

در جواب این‌جور چیزها می‌خندد و مثلا می‌گوید: !Heh! Smart ass گاهی هم می‌گوید: پویا خان زند.

خلاصه که چه خوب و گواراست دوستان نو و خوب پیدا کردن و جامعه دلخواه و کوچکی را دور خود ساختن و گسترش آن‌چه در ذهن می‌گذرد.

۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۵

دور دنیا در چند روز

مرتضا دیشب رفت شانگهای که بره برای دوتا سمینار که توی آمریکا و کانادا مقاله­ش رو پذیرفته بودند. بعدش هم برای ادامه­ی کار تزش از اروپا بر می­گرده و سه ماهی ایران می­مونه. دیشب با هم توی شهر رفتیم که می­خواست یه مشت کانگورو و کوالا سوغات بخره و با هم گپ ­زدیم.
آدم از این که موفقیت دوستش رو می­بینه خوشحال می­شه ولی خب یه دوست خوب و باحال رو برای مدتی نمی­بینم. در واقع دیگه نمی­دونم کی و کجا دوباره می­بینمش چون برنامه­ی ما خیلی معلوم نیست... ولی مهم اینه که یه دوست خوب پیدا کردم و حالا حضرت وب هم که همه جا حاضره :) کلی درباره­ی شهر و معماری و شهرسازی و آدم­های توی شهر با هم حرف می­زدیم و من خیلی تشنه­ام برای این حرف­ها.
از یه چیز مرتضا – اینجا Mort صداش می­کنن – که خیلی خوشم میاد اینه که ضمن این که آدم کاردرستیه و به اندازه­ی کافی جدی، ولی شوخ و شنگ هم هست و یه بی­خیالی و آرامشی نسبت به اطراف داره که جالبه. شد چندتا چیز.

۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۵

به بچه­هایش تلفن می­زنم و خوشحالشان می­کنم. می­دانم چه بگویم که آن دخترک و پسرک را خوشحال کند.

غم - داوود

همین الان به من گفتند که انسان شوخ­طبع بیچاره­ای که قربانی ندانم­کاری و بخش ناروای فرهنگ ما بود، مُرد.

دوستش داشتم.

۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۵

عجب بساطیه بابا!
همین الان فهمیدم که تا یکی دو ماه دیگه استاد راهنمام توی دانشگاه هنر می­ره انگلیس. حالا من کی باید کارم تموم بشه و کی برم ایران و کی دفاع کنم و چقدر نمره کم می­شه و چقدر کلاهمون پس معرکه­س و ... جالب اینجاست که با کسی که پایان­نامه­م رو گرفتم که بد تر از خودم یک سر هست و دو-سه هزار سودا... البته کارش خیلی درسته و من رو هم بفهمی نفهمی قبول داره... اصلا با خود جناب استاد مشورت کردم که پاشم برم آخر دنیا و کلی تشویقم کرد... تازه داشتیم گل­های زیراین پایان­نامه­ی به سان خر اندر گل مانده رو می­کوبیدیم و می­فهمیدیم چه غلطی داریم می­کنیم... چه شود!

Absud/Dada-Lloyd-Baroon,Brain.but

چند وقت پیش به Lloyed Jones زنگ زدم گفتم وقت داری یه روز بشینیم با هم حرف بزنیم. همون پیرمرد کارگردان تئاتری که گفتم اگه کاپیتان هادوک پیر بشه می­شه شکل اون. گفت باشه و قرار گذاشتیم. بعدش از ممد عیدانی شنیدم که تازه از نیویورک اومده و سرش شلوغه و فهمیدم که خیلی تحویل گرفته.

با شهره رفتیم به یه کافه­ی ایتالیایی که گفته بود و حسابی داشت بارون می­امد. زنگ زد که دیر می­رسم.

توی پیاده­رو زیر یه میز چتردار نشستیم و سفارش قهوه دادیم. گفت خب! چیکار داری؟

گفتم که دوتا سوال. یکی این که دوست داریم بهتر بشناسیمت و دوم این که منظورت از این که گفتی توی اون نوشته­ی من که اون روز خوندی دادائیسم دیدی چی بوده؟

از خودش و کارهاش و استرالیا و سیاست و همه چیز گفت.

گفت که توی نوشته­ی تو Absurd * دیدم، که معنی داشت. نگاه به جزئیات و دادن معنی­هایی به بعضی چیزها که خودشون اون معنی رو ندارند. عوض کردن جای جزء و کل با تفسیری که خودت داری...

و من خرکیف شدم.

با شهره که حرف می­زد گفت که brain وbeauty را همزمان داری که بد دردسریه هر کسی این دوتا را با هم داشته باشه.

گفتگوی جالبی بود. یادم اومد بازم می­نویسم.
--------------------------------------------

* نمی­دونم واژه­ی دیگه­ای هست یا نه ولی معنیش توی هنر و ادبیات یه چیزی هست شبیه چرند

چون محیط مسئله در پایان نامه م تهران هست باید زیاد درباره ش جستجو کنم: این رو ببینید.

۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۵

TADA! No. 2

Shohre has got a job.

Packaging Design

یه کار طراحی بسته‌بندی چند جور لامپ بهم پیشنهاد شده اگه همه چیز خوب پیش بره انجامش می‌دم.

۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵

!Oh!, Zey are zmart

به مرتضا گفتم می دونی اسمت به ایتالیایی چی می شه؟
Morzza
ممنون خواهر المیرا

۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۵

بازتاب گسترده ی رخداد دیروز در دیگر رسانه ها

۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۵

پویا

17 اردی بهشت
تولدت مبارک!
پویای عزیزم.
به مناسبت تولد پویا بی اجازه اومدم اینجا تا یه چیزی شبیه یه کادوی اینترنتی بهش بدم. تصمیم گرفتم درباره پویا اینجا بنویسم.

پویا آدمیه که هر جا باشه زندگی می­­بخشه. به فکر دور و بریا هست. اگه ناراحتی و دلت پره، اگه پیش هرکی می ری حرفتو نمی فهمه و وقتی غمتو می گی شروع می کنه غم خودشو بگه و کاری برات نمی کنه، بیا پیش پویا.
نگاهش برای دیدن مسایل جامعه بسیار دقیق و موشکاف و برای دیدن عیب آدما بسیار بی دقت و گاهی حتی نابینا است. با پویا که هستی راحت باش، چون قضاوت نمی کنه.
من همیشه آرزو می کنم که کاش می تونستم بخشندگی پویا رو داشته باشم. آدمی ندیدم که اینقدر راحت بتونه ببخشه و یا حتی به دل نگیره که بخواد ببخشه. اگه ناراحتش کردی مطمئن باش که بعد از یه مدتی می بخشدت حتی اگه معذرت نخوای. (ولی خوب حالا اگه ناراحتش کردی معذرت بخواه، عیبی نداره که. J)
آدم باهوش و خلاقیه و همیشه در حال بررسی است. از جمله آدم هایی هست که واقعا مناسب رشته ای هست که انتخاب کرده. یه جوری که انگاراز اول برای این کار ساخته شده. هر چی رو می تونه طراحی کنه. از در خودکار گرفته تا ماشین، از گرافیک وب سایت گرفته تا طراحی خالکوبی (دوست نیوزیلندیمون تازه بهش سفارش یک تتو داده)، از طراحی هویت گرفته تا چیدمان وسایل خونه.
من هیچ وقت ادعا نکردم که فمینیست هستم و با یک سری از کارای فمینست های ایران و دنیا هم موافق نیستم ولی خواسته هایی که من از پویا دارم برای یه مرد ایرانی واقعا سخته. اینو بگم که هر کی جای پویا بود تا حالا عطای منو به لقای من بخشیده بود. با پویا بود که من یاد گرفتم از زن بودن خودم خوشحال باشم. هر زنی که با پویا حرف بزنه، اصلا نگران این نباشه که قضاوت پیش فرض مونث بودن در موردش وجود داره. حرفی که به پویا می زنه به عنوان حرف یک انسان بررسی می شه نه به عنوان چیزی که "این زن ها" می گن.

من:
با پویا معنی عشق را، معنی زندگی مشترک را و معنی همسر را فهمیدم. من با پویا بزرگ شدم، با پویا رشد کردم با پویا من شدم. من با پویا زندگی کردم با پویا زندگی را شناختم. با پویا تابوها را شکستم و با پویا چشمانم باز شد. باز باز. که بتوانم هر چیز را همان که هست ببینم. که بتوانم ببینم.

۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۵

FEEDBACK

این هم از فراز بیدار.
let's see his "feedback of life" as he said

SDI

عالی شد!
دکتر عباس رجبی‌فرد پذیرفت که در بخش‌های خیلی مهمی از پایان‌نامه‌‌م من رو راهنمایی کنند. اگر وقت کم نیارم و بتونم خوب نتیجه بگیرم خیلی خوب می‌شه.

۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵

Today is 4,5,6
in mort's office
oh! poetic :)

۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۵

ای لعنت به این شکم که نمی ذاره آدم کار کنه!...

آهان

دیشب تو ترن با یه نفر اردنی حرف می زدم دانشجوی دکتری hospitality marketingبود کلی درباره همه چیز توی خاورمیانه حرف زدیم. از همش که بگذریم این حرفش رو دلم نیومد ننویسم. می گفت توی یه مقاله خونده که خانمهای ایرانی زیباترین زنان دنیا هستند.گفت آره؟ گفتم که تو چی فکر می کنی؟ گفت فکر می کنم به خاطر اقلیم متنوع ایران باید همین طور باشه. گفتم آهان.
مهدی جان نیکبخت
عزیز دل برادر
سلام

خوبی؟ چون کامنت فرموده بودید عرض می شود:

موضوع پایان نامه ی من «اطلاع رسانی غیرالکترونیک شهری» است. جستجوهایی کرده ام و چیزهایی یافته ام اما کافی نیست. اگر مقاله ای و نوشته ای درباره ی این موضوع ها داری برایم با ایمیل بفرستی ممنون می شوم:

- وضعیت مبلمان شهری تهران
- وضعیت اطلاع رسانی شهری در تهران
- فرهنگ اطلاع رسانی مردم تهران
- وضعیت گرافیک شهری تهران
- وضعیت آلودگی بصری تهران
- تاریخچه ی اطلاع رسانی در تهران
و یا اگر موضوعی مرتبط با اینها به نظرت می رسد یا منبعی...

زیاده زحمت است.
قربان شما
پویا
---------------------------
رونوشت: بقیه ی دوستان عزیز

۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۵

عجب شانسی!
یه سمینارpublic art توی دانشکده معماری دانشگاه ملبورن هست.
امروز با Mort می ریم ببینیم چی می گن.
مستقیما مربوط به همون موضوعی هست که دارم برای پایان نامه ام روش کار می کنم...