۰۸ آذر ۱۳۸۴

a_min_max

وب سایت هنرمند جوان، امین منصوری

۰۷ آذر ۱۳۸۴

Cha Cha Cha!

رفتیم جشنواره ی رقص آمریکای لاتین. یک شاهکار تمام عیار است. زیبا و پرانرژی و خیلی جاها پیچیده. انگار که دارند انتگرال سه گانه هم حل می کنند هم زمان با رقصیدن.

F-u-c-k this f-u-c-k-ing word!

کلمه ای که جوان های استرالیایی به ویژه آقاپسرها و بعضی وقت ها یواشکی دخترخانم ها به فراوانی استفاده می کنند این کلمه است: F-u-c-k و فراورده های آن.

البته هرکسی به کار این کلمه را به کار ببرد لزوما بی تربیت نیست ولی خیلی وقت ها یک کلمه در میان F-u-c-kصادر می کنند که حرف زدنشان را به شدت نازیبا می کند و فهمیدنش را سخت.

اژدها زمین را می بلعد

توی استرالیا همه ی محصولات، چینی هست مگر خلافش ثابت شود که خیلی وقت ها خلافش هم باز چینی است. بعد هم محصول کره ای تا دلتان بخواهد ریخته. ایران که بودم فکر می کردم مملکت ما کره ای بازار شده. نه بابا، اینجا هم. البته روی خیلی از محصول ها نوشته: طراحی در استرالیا و ساخت در چین که کیفیت کمابیش خوبی هم دارند.

کلیسا

یکشنبه ی گذشته، عصر همین جور اتفاقی از جلوی یه کلیسا رد می شدیم، راهمون رو کج کردیم و رفتیم تو.

ساختمانی با معماری ساده به سبک گوتیک. سنگ های قهوی ای روشن و خاکستری تیره. سقف بلند و فضایی کم و بیش تاریک. صدای ارگ کلیسا که شبیه موسیقی متن سینمای وحشت بود.

اولین احساس ما: ترس

شروع کردیم به عسکبرداری. تا قبل از مراسم می شد عکس گرفت. کاشیکاری ها در مقایسه با کاشیکاری در معماری ایرانی، بچه گانه بود. می دانم که کلیساهای بسیار باشکوه هم هست.
دلم برای مسجدهای زیبای ایرانی تنگ شد. گذشته از این که انسان همیشه به داشته های خود دلبسته هست اما فکر می کنم هنر لطیف ایرانی پرستشگاه هایی زیباتر و روحنوازتر آفریده. نمی دانم چرا کلیساهایی را که تاکنون دیده ام مخوف اند و صمیمیت مسجدهای ایرانی را ندارند با آن تاق های ضربی و غرق در رنگ فیروزه وخاک. مسجدهای عربی هم وحشی اند به نظر من مسجد های عربستان و مراکش را برای نمونه ببینید. بگذریم.

دعا و ثنا هم که شروع شد بی اختیار هر دو خندیدیم؛ مستر بین!... هله لوووویا! هله لوووویا!

اما به راستی قشنگ می خواندند و احساسی روحانی که موسیقی در مذهب ساخته، همه ی مذاهب.

یاد خدا بیامرز بتهوون و باخ و امثالهم افتادم.

جناب کشیش شروع به موعظه کرد که حوصله مان سر رفت و آمدیم بیرون. چهار قدم آن طرف تر یک گروه متال توی میدان فدریشن داشتند خودشان را جر می دادند.
نوشتن به اندیشیدن شکل می دهد.

۰۵ آذر ۱۳۸۴

گرافیست

فکر کنم اولین باری که کلمه ی گرافیک و گرافیست را شنیدم دوم دبستان بودم. وقتی که بابام طرح های کتاب "قصه های خوب برای بچه های خوب" مهدی آذریزدی را به من نشان می داد. داستان های مثنوی با طرح های "مرتضی ممیز" و امضای زیبا و طرح های شاهکارش؛ "ببین اینجا نوشته ممیز، این جوری". باور کنید هفته ای نیست که که به آن طرح ها فکر نکنم هنوز.

مرتضی ممیز رفت. بدرود استاد!

۰۴ آذر ۱۳۸۴

جانوران

تا برسم سر کار که کم راهی هم نیست، غیر از آدمیان جانورهای دیگری هم هستند: اسب، گاو، گوسفند و کانگورو

Language

آخه اینم شد زبون:
Son of the Bitch
Sun of the Beach
!!

Sorry

یک چیز خوب اینجا این هست که مردم هر وقت لازم باشد، یا سر موردهای خیلی ساده مثل تنه زدن های خیلی جزئی از هم عذرخواهی می کنند و می گویند: Sorry و خیلی گره گشاست.

حالا از بقیه ی دلیل ها اگر بگذریم، یک دلیل ساده برای این که این کار در ایران رایج نیست به نظر من تفاوت معنی Sorry و ببخشید هست. اولی تنها ابراز تاسف است از اتفاقی که رخ داده و لزوما به معنی به گردن گرفتن تقصیرنیست و خواهش برای بخشش و نگرانی از رفتار فرد مقابل که آیا می بخشد یا نه؟ و آیا برخوردی متکبرانه خواهد داشت یا نه و... ولی ببخشید نه. البته برداشت عمومی از معنای یک کلمه می تواند عوض شود نه این که حتما یک کلمه جدید به کار برود که جا انداختنش سخت است.

البته می دانید که ببخشید از مصدر بخشیدن به معنی چیزی را به کسی دادن است و درستش ببخشایید هست از مصدر بخشودن که در فارسی کنونی بدین شکل ساده شده است.

۰۲ آذر ۱۳۸۴

ISoV

کانون ایرانیان ویکتوریا. آدم های خوبی هستند که دارند برای جامعه ایرانی های اینجا کارهای مفید می کنند. آن هم داوطلبانه.

Ta Da!

I HAVE GOT A JOB.

۲۸ آبان ۱۳۸۴

ایرانی ها

من نمی دونم این حرف از کجا در اومده که توی ایران هی بهمون می گفتن سراغ ایرانی های توی استرالیا نرید و اگر سر و کارتون باهاشون افتاد حواستون باشه و از این حرفها... چندین و چند بار.

والا ما که تا حالا هر چی ایرانی دیدیم، یا یه آدم خوب و معمولی بوده یا حسابی کارشون درسته و بعضی هاشون تا می تونن به آدم کمک بی چشمداشت می کنن.

نمونه:
یه پیام توی دانشگاه ملبورن هست واسم پسرش هم پویا :) و پست دکتره.
فراز به ما معرفیش کرده و اصفهانیه و کافیه که ازش چیزی بپرسی و از سیر تا پیازش رو برات بگه و بعد هم پیگیری کنه و...

یکی دیگه هم دکتر رجبی فرد که معاون یه جایی توی دانشگاه ملبورن هست و آدمی افتاده و با تجربه و دانش. می دونم که به حال ایران از همین جا هم مفیده، قشنگ معلومه.

دوچرخه

به توصیه دکتر کمال برای خرید دوچرخه به یکشنبه بازار نزدیک خونه مون رفتیم، با هم. توی محل یه درایو-این سینما. بدک نبود. کلی دنبال دوچرخه گشتیم، 3 تا پیدا کردیم که اولی تصادفی به نظر می رسید، دومی 75 دلار بود که با این که می ارزید نمی خواستم این قدر پول بدم و سومی هم 20 دلار و تر و تمیز اما دخترونه. البته منظورم این نیست که صورتی و گل منگلی بود، می دونید که فرق دوچرخه ی پسرونه و دخترونه اینه که دوچرخه ی دوخترونه اون میله ی بین زین تا فرمون رو نداره. به خاطر دامن. فروشنده می گفت که بابا بی خیال کی می فهمه! البته به انگلیسی. اما من راضی نشدم.

یه دونه خودکار خوشگل خریدم یه دلار و دکتر کمال هم یه ساعت رومیزی که ترکیبی زیبا از فلز و چرم بود، 9 دلار. داشتیم دست از پا درازتر بر می گشتیم. دم در بازار، جایی هست که کسانی که از فروش آت و آشغالاشون ناامید می شن، اونجا ولشون می کنن و می رن. خب! سه تا دوچرخه بود که یکیش واقعا خوب بود! یه دوچرخه ی کورسی سیاه. عین شو شیراز دارم. هیچی، همین دیگه. ور داشتم آوردم خونه. رفتم همین نزدیکی بادش کردم، توی استرالیا باد مفته، پول برای باد نمی گیرن. تعمیرش کردم. با روغن آفتابگردون روغن کاریش کردم. بعد شستم. (بعد پختم...) عالی شد :)

فرمونش رو هم 180 درجه رو به بالا چرخوندم، اگه شما دوچرخه ی کورسی دارید وخم شدن به جلو خسته تون می کنه این کار رو بکنید. خوب می شه. البته باید جهت دستگیره های ترمز ها رو هم عوض کنید.

آخ جون! دوچرخه! تازه کلی هم بلیط اتوبوس صرفه جویی می شه.

فراز بیدار

اولین دوست ایرانی که اینجا پیدا کردیم یه کرد با اصلیت سنندجی که بچه تهرون هست. انگار که بخت با با کردها گره خورده! سلام نسترن! خوبی؟ :) این جناب کرد که دانشجوی دانشگاه لاتروب هست یه اسم باحال هم داره: «فراز بیدار».

داستان پیدا کردنش هم جالبه. نزدیک خونه ی ما یه دانشگاه سبز و خرم و هست که دریاچه هم داره ولی در و پیکر نداره، عین «علم وصنعت» با صفا. یه روز راه افتادیم و رفتیم تو و همین جور که داشتیم می گشتیم شهره به من گفت اون پسره مثل ایرانی هاست و من گفتم نه بابا اینجا همه مثل ایرانی ها هستن. آخه قبلا بعضی ها رو که می دیدیم می گفتیم شاید ایرانی باشن اما نزدیک که می رفتیم و گوش می دادیم می دیدیم نه. دلیلش هم اینه که اینجا یونانی و ایتالیایی خیلی زیاده. به قول خودشون پایتخت دوم پونان هست. بعد از آتن بیشترین جمعیت یونانی توی ملبورن هست، 700 هزار نفر! و بعدش هم ایتالیایی ها نمی دونم چند نفر و جمعیت ایرانیان کل ویکتوریا هم انگار 7000 نفر.

خلاصه، من یه کم نگاش کردم. دستش رو زده بود زیر چونه ش و نشسته بود توی فضای سبز دانشگاه و به یه جایی خیره شد بود. گفتم: «ولی شهره نگاهش عین ایرانی هاس». رفتیم جلو و سلام کردیم که درست از آب در اومد. این آقای فراز بیدار یه اشکال کوچیک هم داره؛ استقلالیه! و من و یاد دوران دبیرستانم انداخته که پرسپولیسی بودم. البته پرسپولیس رو به خاطر رنگش و اسمش انتخاب کردم :) ولی خب به نظر من هر بار استقلال از پرسپولیس برده گلش آفساید بوده مثل همین دفعه ی قبل و هر بار پرسپولیس برده مسلمه که حقش بوده و یک کلمه حاضر نیستم بحث کنم. فهمیدی فراز یا نه؟!

۲۶ آبان ۱۳۸۴

استرال

می دونید استرالیا یعنی چی؟ استرال Austral به لاتین یعنی جنوب و Australia یعنی سرزمین جنوبی و توی این مایه ها. شهرام خسروی کجایی بابا؟ دلم برات تنگ شده! ربطش رو خودش می دونه :)

جامعه

یادتان باشد، در وضعیت قرار گرفتن در یک جامعه جدید به ویژه با زبان و فرهنگ متفاوت، چیزی که می تواند ناامید کننده و مرگ آور باشد، «ایزوله شدن» از جامعه است که به راحتی هم می تواند رخ دهد. تنها چاره کوشش برای ارتباط با جامعه است.

e-learning

بدین وسیله بخش مکاتبه ای آموزش زبان فارسی آغاز به کار خود را اعلام می نماید؛
یه دختر از شمال چین که قیافه ش شبیه تاجیک هاست و دانشجوی دکترا توی دانشگاه ملبورن داره خودش فارسی می خونه و می خواد از من سوالاش رو ایمیلی بپرسه.

خداداد عزیزی! عجب گل تمیزی!

استرالیا رفت جام جهانی، دفعه ی قبل ما نگذاشتیم این دفعه اوروگوئه گذاشت.

برزیل

با یک زوج جالب آشنا شده ایم. دختری برزیلی، «ژولیانا» که همکار شهره هست و شوهرش، «ماثیو» که استرالیایی است، زوج باهوش و جالبی هستند. سه شنبه با هم رفتیم گردش. نکته جالب این که ماثیو پرتغالی می فهمد ولی نمی تواند صحبت کند. ژولیانا خیلی وقتها با او پرتغالی حرف می زند و شوهرش انگلیسی به او جواب می دهد :)

۲۳ آبان ۱۳۸۴

William Ricketts

رفتیم اولیندا!
رفتیم بهشت!
خوش گذشت!

ببخشید دلم نمی خواد دلتون رو بسوزونم ولی؛

خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت! خوش گذشت!...

گشتیم و حرف زدیم و دیدیم و لذت بردیم و فکر کردیم و خوردیم و نوشیدیم و خندیدیم و راندیم در بهشت! در اوج بودم از موسیقی! از دف و تار! از موسیقی باد! از درخشش برگ! و از نوازش طبیعت!

What a Brilliant Day!

خب.

صبح دکتر کمال آمد دنبال ما و با هم رفتیم دفترش توی دانشگاه نشستیم منتظر ممد عیدانی. چند دقیقه بعد با سر و کله ی به هم ریخته و موهای ژولیده رسید. به طور معمول خوش تیپ هست مثل بقیه ی خوزستانی ها. اما شب قبلش داشته می نوشته و خیلی دیر خوابیده بوده. کمال آن قدر سر به سرش گذاشت تا سر حال شد.

راه افتادیم.

می خواستیم به دهی برویم به نام "اولیندا -
Olinda" که روی تپه های شمال شرقی ملبورن بود. از جاهایی از ملبورن که تا حالا نگذشته بودیم رد شدیم از محله ای به نام "باکس هیل - Box Hill" که محله ی ایرانی های ثروتمند ساکن ملبورن هست. جای قشنگی است، یاد بالاهای خیابان وزرای تهران افتادم اما پت و پهن تر. از دور تپه هایی که اولیندا رویش نشسته بود پیدا بود.

کم کم سر بالایی رفتیم رسیدیم روی تپه ها. اگرتصوری بخواهید مثل اطراف فومن و نرسیده به ماسوله با درختهای استرالیایی :)

جاده ای پر پیچ و خم و زیبا که دو طرفش با گل و گیاه و درخت پوشیده بود. جوری اکالیپتوس خیلی بلند آنجا بود. خیلی بلند. رفتیم و رفتیم و رسیدیم به ده اولیندا. جایی که خانه ی " ویلیام ریکتس-
William Ricketts" آنجا بوده و الان نگارخانه ای است از کارهایش.

ویلیام ریکتس را خود استرالیایی ها زیاد دوست ندارند، به یک دلیل ساده؛ با بومی های استرالیا زنگی می کرده که الهام بخش فلسفه ی زندگی و هنر مجسمه سازی اش بوده اند و در بیشتر هنرش بومیان اند و توحش سفیدپوست هایی را که پای به استرالیا گذاشته اند مجسمه کرده. چیزی که استرالیایی ها دوست دارند فراموش کنند و البته تقصیر اینها نیست چه، گناه پدارانشان است و در موزه ی ملبورن هم نوشته اند که کشته اند و مسموم کرده اند و آواره کرده اند و فریب داده اند و هر چه توانسته اند. اما هوشیاری نسل حاضر را ببین که با اقرار، گفته اند که ما نبوده ایم و پرس و جوی من تا به حال نتیجه نداده که بدانم بومی های اکنون استرالیا چه حال و روزی دارند، انگار دولت استرالیا کارهایی برایشان می کند.

مجسمه های او ترکیبی است از سنگ و سفال. انسان هایی بومی که از دل تخته سنگ ها بر آمده اند به نشانه ی آمیختگی با طبیعت. و گاه فرشته ای هستند که کودکانشان را در آغوش گرفته اند و هنرمند هم گاهی در میان آنهاست. نگارخانه به مانند باغی است بر دامنه ی تپه ای نمناک که آب از سر و روی درختان و سنگ ها و مجسمه ها می چکد و طبیعت هم کمک کرده به زیبایی و معنای مجسمه ها که حال جزئی از آن اند و سبز و تازه. گاهی حشره و پرنده ای هم کنارشان لانه کرده اند.

همه مجسمه ها انسان هایی بومی اند به جز سه انسان. مادرش، خود هنرمند که در کنار بومیان است و سوم سفید پوستی به هیئت اهریمنی آدم خوار با تاجی از فشنگ و پاهای دیو. در جاهایی هم ویلیام ریکت آنچه را که می پنداشته نوشته که همان است در مجسمه هاست.

زیباست.

بیرون آمدیم و با موسیقی کردی و ایرانی و کلاسیک و راک-ن-رول راندیم تا به رستورانی رسیدیم و من که کیف کردم از غذایی که خوردم و بقیه هم. مهماندارش دختری لهستانی بود که خوب حواسش جمع بود و کاربلد و خوش مشرب. بعد از غذا هم شله زردی را که شهره پخته بود خوردیم و شاهکاری بود آمیخته به زعفران و دارچین. و ممد عیدانی عجیب نوش جانش شد که سال هاست که دور از وطن است.

فکر کردم روز خوشمان تمام شده که نه! دکتر کمال به کافه ای بردمان دبش و قشنگ و خوش ساخت از شیشه و آهن و سنگ به سبک معماری "های تک
High-Tech " بر بالا ترین جای کوهی کوتاه به نام "دندنانگ-Dandenong" و این جور وقت هاست که خوشی به توان می رسد و شما هم بکنید و نگذارید به این راحتی ها خوشی تمام شود. گفتم که گفته باشم. نشستیم قهوه خوردیم و وراجی های مطابق معمول که بحث به امپراتوری عثمانی کشیده بود و کمال می گفت که 500 سال امپراتوری داشته اند و حتا یک اندیشمند در این دوره نساخته اند و آمد سراغ ایرانیان که گفت و گفت و رسید به ابن سینا و ملاصدرا و … این که ایرانیان در تاراج عرب ها و مغول ها و که و که، زبانشان هم ممنوع شده بود ولی فکر کرده اند و نوشته اند و زبان خود را نگه داشته اند.

از این بالا ملبورن پیدا بود که دشتی سبز و تخت است انگار مردم در باغی بزرگ زندگی می کنند. به ویکتوریا می گویند:
Garden State و به ملبورن هم: Garden City انگار که سبزترین ایالت استرالیاست. در میان شهر چند آسمانخراش که تعدادشان هم زیاد نیست و برخی از این استرالیایی ها ناراحنتد که کم است و هنگ کنگ و سنگاپور و کجا بیشتر دارد و دنبال آهن و بتون می گردند. من هم همیشه یاد کسانی می افتم که مثلا توریست هستند و هر جا می روند از کیش و دوبی و مالزی و استرالیا و هرجا فقط دنبال "Shopping Center" می گردند...

برگشتن از جایی رد شدیم که ممد عیدانی گفت شاعری ایرانی خانه دارد و زباندانی شایسته است ولی به قول او همیشه در بند قافیه. از او می گفت و جفنگ و شعر و ادب را به هم می بافت و ما روده بر شده بودیم که رسیدیم ملبورن.

۲۰ آبان ۱۳۸۴

پیام

فردا 21 آبان روز تولد پیام هست. تولدت مبارک!

۱۷ آبان ۱۳۸۴

گردش

فردا با دکتر کمال و ممد عیدانی( خودش اسمش رو این جوری می نویسه: Mammad Aidani. همون نویسنده ی ایرانی که پیش از این گفته بودم. اهل خرمشهره) می ریم یه جایی اطراف ملبورن خونه ی یه هنرمند استرالیایی رو ببینیم که الان موزه س. بعدش هم دکتر کمال گفته می خواد ببردمون یه رستوران باحال همون جا :)

۱۶ آبان ۱۳۸۴

The Simpsons

از من به شما نصيحت! آب دستتون هست بذاريد زمين بريد كارتون سيمپسون ها از زير سنگ هم شده گير بياريد ببينيد.
راستي كسي نمي دونه چه جوري مي شه دي.وي.دي (DVD) رو دايويكس(divx) كرد?

GOOD DESIGN

يه كمربند تازه از يه حراجي خريدم شاهكار! آخر ديزاين! برزنت سفيد + آلومينيوم. سگكش دربازكن شيشه نوشابه هم هست! تو مایه ی کارهای فلیپ استارک. حالا چند? 30 دلار قيمت قبليش بوده. خريدم يك دلار!

۱۴ آبان ۱۳۸۴

هویت

توی کشورهایی مثل استرالیا که چند فرهنگی (multi-cultural) به شمار می آیند، یک روش خوب برای برای داشتن هویت و اعتماد به نفس حفظ همان هویت اصلی و ملی است. البته همراه با احترام به فرهنگ مردمان اینجا. حالا اگر بتوانید برای توانمند کردن آن در آنجا هم کاری بکنید که چه بهتر.آنجایی شدن "زود"، نوعی تسلیم است و به نظر من از سر ترس و محافظه کاری و به خاطر رفتاری که روان شناس ها "تائید طلبی" می گویند. من این تجربه را قبلا هم داشته ام بسیاری از شیرازی هایی که در تهران می خواستند تهرانی شوند به موجوداتی خنده دار تبدیل می شدند درست مثل اینجا؛ مثل کسانی که یک شبه استرالیایی شده اند، از هر ملیتی.

اراک + ملبورن

شهره قراره به دوتا بچه ی 4 و 6 ساله فارسی یاد بده :) مامانشون ملبورنیه باباشون اراکی.
شدیم مرکز گسترش زبان فارسی و فرهنگ ایران در استرالیا!

سوسمار

رفتیم موزه ملبورن. اول تا یادم نرفته بگم که این کارت دانشجویی بین المللی خیلی چیز به درد بخوریه. من به فروشنده ی بلیط نشون دادم خودش "هر دومون" رو دانشجویی حساب کرد و مفت رفتیم تو!

آها! حالا خوب موقعیه که من چند کلمه حرف حساب بزنم:

آقا "خدا نصیب گرگ بیابون نکنه" – البته به نظر من – دو بار رفتم دوبی،
یه بار برای تافل و یه بار هم برای کار. اول که من جایی مصنوعی تر از اونجا ندیدم. به ضرب پمپاژ دلار سعی کردن این بیابون تفتیده و برهوت و بکنن یه جایی و البته تونستن.

ولی حالا حرف اینجاست، قدم به قدم جیب آدم رو خالی می کنن و بعضیا میگن خب جای توریستی همینه! کی گفته؟ برای یه اینترنت پکیده توی اون هتلهایی که اسمشو گذاشتن 3 (هتل جهانگردی آستارا خیلی بهتره تازه 3 ستاره هم نیست) ستاره کلی پول می گیرن و هزارتا سرویس افتضاح دیگه البته در برابر پولی که می گیرن. حالا اینجا یه شهر باحالی مثل ملبورن من تا حالا چند جا با یه کارت دانشجویی یا مفت رفتم تو یا یه تخفیف اساسی بهم دادن، تازه اینجا کجا و اون جهنم دره کجا، برید ببینید ملبورن بیشتر توریست میاد یا دوبی.
یه دونه نقشه توی این دوبی نیست بفهمی کدوم گوری هستی. می دونید چرا؟ چون کسی نیست پولشو ازتون بگیره. ( خیلی دارم فحش می دم؟ وبلاگ خودمه دلم می خواد. برید یکی برای خودتون درست کنید حرفهای مودبانه بزنید توش)


البته من به ایرانی هایی که اون جا سرمایه گذاری کردن حق می دم. نزدیک ایران هست و برای ایرانیها راحت تره که برن اونجا. ولی هیچوقت رفتار تحقیر آمیز اون شرطه های زبان نفهم دوبی توی فرودگاه یا بیرون رو تا حالا دیدید؟ من تا حالا چند بار دیدم. انگار نه انگار 200 میلیارد دلار پول ایرانیها اونجا هست تازه قراره بشه 300 میلیارد دلار به سلامتی.

می دونید " حق دشداشه" دارن؟ یعنی تا اماراتی نباشید نمی تونید بپوشید! در حالی که یکی از تفریح های توریست ها اینه که هرجا می رن لباس اونجا رو بپوشن. یه نفر می گفت که بقیه ی عربها هم از این اماراتی های نژادپرست کفری هستن.. خنده دار نیست؟ نژادپرست!

بذار یه دهن شاهنامه بیام:

ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را به جایی رسیده است کار
که فر کیانی کند آرزو
تفو بر تو ای چرخ گردون تفو

(در اینجا منطور از عرب همان اماراتی است.)- راستی توی بخش تاریخ طبیعی موزه ی ملبورن انواع سوسمار هم هست.

خلاصه هر چی بگم کم گفتم. توی این موزه ملبورن یه سالن گذاشتن برای اینترنت پرسرعت یا به قول خودشون برادبند. همین جوری از بیرون می تونی سر تو بندازی زیر بری تو. مثل دانشگاه ها. یه میدون دارن اسمش فدریشن هست. خیلی وقتا توش برنامه اجرا می شه و مردم همین طور که رد می شن نگاه می کنن. اون وقت توی دوبی برای برج عرب که به نظر من جوادترین برج دنیاست "ده برابر" برج ایفل و موزه ی لوور پاریس پول می گیرن. توش رو ببنید البته اینترنتی! :)

فکر کنم همه ی اینها به خاطر اینه که یه جا فرهنگ هست و یه جا نیست.

من تا حالا چندین نفر رو که می خواستن برن دوبی راضی کردم برن جاهای دیگه، حیف پول.
خودم هم که می خواستم از ایران بیام بیرون با کمال افتخار سوار "هما" شدم و پولم رو تو جیب "الامارت" نریختم.

عجب بابا! می خواستم موزه مبلورن رو تعریف کنم به کجا رسیدم!
پس باشه برای قسمت بعد :)





۱۱ آبان ۱۳۸۴

کتاب


دو تا از شیرین ترین خاطره های بچگی و نوجوانی من درباره ی کتاب است.
به یاد دارم کودکی بودم و مشغول بازی که خیلی وقتها پدر صدایم می زد و کتاب در دستش را جلو می آورد : "بو کن" . و چه خوش است بوی کتاب. هنوز و هنوز بوی کتاب مرا می برد به اعماق کودکی، به اعماق کتاب...

دانش آموز دبیرستان بودم. کتابی را به سفارش دبیر ریاضی می خواستم، گشته بودم و نیافته بودم. روزی گرم، مادر خسته به خانه آمد و کتاب در دستش بود. آن را یافته بود...

مادرم و پدرم! دست مریزاد که کتاب را در وجودم کاشتید.