۰۹ آبان ۱۳۸۴

معنا

یک نکته ی جالب اینجا برای من این است که چیزهای جدیدی معنا پیدا کرده مثل:

Flinders Street Station
La Trobe
Federation Square
Prof. Kamal
Myers
و حتا
Persian

و از این قبیل.

خب حالا ممکن است سه حالت در شما پدیدار شود:
1- فکر کنید من خل شده ام.
2- نفهمید چه می گویم چون تجربه ی مشابه ندارید.
3- با این که تجربه ی مشابه دارید باز هم فکر کنید من خل شده ام.

پویای توی ایران

نشستم یه مشت از عکسهای ایرانم رو نگاه کردم، دلم برای اون پویای توی ایران و دوستاش تنگ شده.

آبمیوه و بیسکویت و شکلات

اینجا مزه ی آبمیوه و بیسکویت و شکلات و این چیزاش من رو یاد همین چیزا توی بچگی هام می ندازه، یادتونه چقدر شاهکار بودن و زمان جنگ چقدر بنجل شده بودن.

«ادبیات فارسی»

دارم شاملو-شجریان-خیام گوش می کنم. آحساس می کنم هرگز نبوده قلب من این سان بزرگ و شاد... زنده باد!
مطمئن نیستم اما فکر می کنم خیلی نامردی هست که تا حالا یک نوبل ادبی به نویسنده ها و شاعرهای ایرانی نداده اند – حتا به شاملو - ، احساس می کنم می خواهند بیشتر از این جلوی «ادبیات فارسی» کم نیاورند.
[برداشت دوم در دنیای پست مدرن] خشت اول چون نهد معمار کج، تا ثریا می رود معمار کج

فرهنگ لبخند زدن

چیزی که برای من در ملبورن جالب است – هنوز بقیه ی جاهای استرالیا را ندیده ام – این "فرهنگ لبخند زدن" یا دقیق تر بگویم بعضی وقت ها "فرهنگ الکی لبخند زدن" است.
فروشنده ها و راننده ها – البته نه همه شان، خیلی ها – هی لبخند می زنند، معلوم است که ازشان خواسته اند، آدم راحت می پرسد و احساس خوبی دارد. این از آدم هایی که وظیفه شان را انجام می دهند. اما اصل قضیه این است که این "لبخند زدن" به یک فرهنگ مسری تبدیل شده. این مهم است.

توی ایران خیلی وقت ها برعکس است. البته که می دانم مردم هزار و یک مشکل دارند و جاهای شلوغ و پر دود و دمی مثل تهران اعصاب راحت کیمیاست اما از این ها گذشته آنچه رایج شده این است که "فرهنگ اخم کردن" به یک فرهنگ مسری تبدیل شده. این مهم است.

باید باور کرد که با لبخند زدن تحمل همین شلوغی و هزار کوفت و زهرمار دیگر راحت تر است. بازخورد لبخندی که با نهایت زور زدن در سردرگمی ترافیک به دیگری می زنید، دست کم لبخند زورکی دیگری است که قضیه را برای هر دو طرف ساده تر می کند و جلوی افزایش تصاعدی مشکلات را می گیرد. امتحان کنید.

نه خیر! خیالتان راحت باشد، بنده در هیچ لحظه ای از عمرم، نفسم از جای گرم در نیامده. مطمئن باشید، خیلی وقت ها برای یک چیز ساده که دم دست خیلی هاست هزار جور جان کنده ام. دغدغه ی من برای بهتر زندگی کردن خودم و دیگران است که مرا به این فکرها وامی دارد.

البته لازمه ی این گونه رفتارها – منظورم لبخند زدن است – این است که برخی ذهنیت های احمقانه از جامعه رخت بربندد. که طرف مقابل فکر نکند که چه از او می خواهید که لبخند به لب دارید، که اگر لبخند بزند انگار که از جیبش خرج کرده، که حتما طرف مقابل پررو می شود و قدم بعد هم می پرد چند تا ماچ بر گونه لبخند زننده خواهد کرد و هزار مزخرف دیگر...

فکر نمی کنم کسی گفته باشد که خوش برخوردی مال کسانی است که هیچ مشکلی ندارند. کسانی را در ایران می شناسم که کوه در برابر مشکلاتشان آب می شود ولی همیشه و همه جا و در هر حال از بودن با آنها خشنود بوده ام و در عوض کسانی را هم می شناسم که صد رحمت به سگ. و در زندگی شان آب از آب تکان نمی خورد و پولشان هم از پارو بالا می رود.

باید واقع بین بود. به چشم می بینم. فرهنگ خیلی چیزها را داریم و لذتش را می بریم و فرهنگ خیلی چیزها را نداریم و ضررش را می بینیم. مثل اینجا. مثل همه جا.

Pen

صاحبخانه ی ما مردی است میانسال و ویتنامی، مرد خوبی ست. یکشنبه آمده بود چمن های باغچه را کوتاه کند که جلو رفتم:
Do you need some help? ( De yaa neyd sem halp! - In Australian accent :)
از خیلی چیزها گفتیم... آخ که چقدر این بوی چمن تازه زده خوب است، گاهی فکر می کنم خوش به حال خرها... به راستی خوش به حال خرها!

پروفسور که مال ( کمال در گویش کردی ) – هم او که فارسی را از من یاد می گیرد - 9 کتاب نوشته در فلسفه، 5 کتاب به انگلیسی و 4 کتاب به کردی... همه را در کافه! جالب نیست؟ برای یکی از کتاب هایش 5 سال، هر روز از بامداد تا نیمروز ( آه که نثر مسجع می آید مرا... یه کم خل شدم نه؟ این غدایی که خوردم یه کم چرب بوده. فکر کنم. ) خلاصه، 5 سال هر روز به یک کافه می رفته – میز شماره ی 9 ) و می نوشته... عاشق قلم است. باور کنید.

.I love Pens", He told me"

عصر یکشنبه من و شهره و او به کافه رفتیم و قهوه نوشیدیم و گپ زدیم. (قوی ترین قهوه ی ممکن را از کافه چی خواستم، پوه! انگار یک کنده-سوخته ی گنده را درسته چپانده بودند در فنجان)

Always one of the reasons for me to be alive is having a good Teacherَ. You are", I told him

این زبان عجب پدیده ی جالبی ست. همین جمله ی بالا، ترجمه ی فارسی آن دیگر خودش نیست. نه این که چیزی از معنایش را از دست بدهد، از آن رو که من آن را در آن لحظه به او "نگفتم".

۰۵ آبان ۱۳۸۴

سرخپوست

اين ملبورن خيلي جاي باحاليه از هر قوم و قبيله اي يا به قول شيرازي ها از هر" فند و فرقه اي" توش آدم پيدا ميشه. امروز نشستم با يه سرخپوست اهل پرو صحبت كردم. ازش پرسيدم سرخپوستي گفت آره همين جوري شانسي گفتم از پرو؟ بازم گفت آره. داشت شاخ در مي آورد. توي خيابون نشسته بود و چيزايي رو كه درست كرده بود مي فروخت بعدش هم طبق معمول شماره موبايل رد و بدل شد

۰۴ آبان ۱۳۸۴

HAIR CUT

بايد براي كوتاه كردن موهام دست كم 20 - 30 دلار پول مي دادم. تازه براي يه مدل موي نرمال نه اجغ وجغ. اما شهره برام كوتاه كرد... عالي شده :)

زرناز

از روی اون آگهی آموزش فارسی، یه دختر ایرانی که فقط ایران به دنیا اومده و کالیفرنیا بزرگ شده به من زنگ زد. البته جالب اینه که میگه من ایرانیم و فارسی هم خوب حرف می زد ولی بعضی جاهاش خنده دار بود، مثلن می گفت: "ببخشید فارسی من یواشه" یا می گفت: "بابام پوستش تاریکه. توی نیویورک معماری خونده و اونجا کار می کرده... آدم خیلی باحالیه، با شهره رفتیم به دیدنش. خیلی برامون تعریف کرد. از آمریکا خیلی خوشش نمی اومد به قول خودش "خیلی مثل ایرانی ها پارتی نمی کنن".

پیش از اینکه بیاد ملبورن 6 ماه آفریقا بوده می گفت همه جاش خوبه به جز آفریقای جنوبی که عصر و شب توی خیابون خطرناکه و ممکنه به خاطر کیف پولت کشته بشی! چیزی که ما وارونه شو فکر می کردیم، شاید شما هم. خیلی دنیا دیده س. توی دانشگاه ملبورن فوق لیسانس یه چیزی می خونه که بعد می خواد توی سازمان ملل کار کنه، می گفت که توی تهران یه دفتر بزرگ داره که گفتیم آره.

سال دیگه می خواد برای اولین بار به قول خودش "برگرده ایران". رفیق فابریکش یه دختر نیوزلندی هست که عاشق گوگوشه و موسیقی می خونه توی دانشگاه ملبورن، کمونچه هم داره. یه دوست شیرازی داره توی نیوزلند. می خواد برای دکتراش روی موسیقی راک ایرانی کار کنه... دانسته هاش درباره ی ایران خیلی زیاده و چند ماه دیگه میاد ایران. دیروز با هم رفتیم "رویال بوتانیک گاردن" جاتون خالی تو مایه های بهشت بود، یاد باغ ارم شیراز افتاده بودم. می خواد از ما فارسی یاد بگیره. باحاله نه؟

۳۰ مهر ۱۳۸۴

چن تا چیز



1- خواندن آهنگ های روحوضی با صدای بلند هنگامی در هوایی دلپذیر قدم می زنید، حتا اگر در کوچه باغهای ایران نباشید باز هم حال می دهد. به همه ی ایرانیان در غربت توصیه می شود.
2- یکی از نشانه های روشنفکر بودن در اینجا ریش هست.
3- اینجا همه موبایل نوکیا 3310 دارند مگر آن که خلافش ثابت شود.
4- یک خبر خوب؛ مرکز هنری ملبورن - هنری ترین مرکز هنری ترین شهر استرالیا - به پای موزه هنرهای معاصر تهران نمی رسد، البته اینجا چیزهایی که به پای همان چیزش در ایران نمی رسد کم نیست : حالا به موقعش توضیح می دهم، یادم رفت بگویید.
5- اینجا بعضی ها یکی، بعضی ها دوتا، بعضی ها سه تا، بعضی چهارتا سگ همراهشون هست. بیشتر هنوز ندیدم. دیدم میگم.

استاد فلسفه


این استاد فلسفه ای که از من فارسی یاد می گیرد، کردی است عراقی که 27 سال پیش از عراق بیرون آمده. مردی است فرهیخته، شوخ و دوست داشتنی. گپ زدن با او لذت بخش است

جوانان تنبل و راحت طلب

یکی از مشکلات جامعه استرالیا این است که جوانانشان تنبل و راحت طلب شده اند و دانشگاهها برای این که درامد داشته باشند دانشجوهای خارجی بسیاری می پذیرند و کم کم شمار زیاد کارشناسان خارجی برایشان نگران کننده شده.

دانشگاه

باور بفرمایید این که دانشگاههای ایران پولی نیست خیلی عالیه ! وگرنه یه قلم من و شهره و خواهر و برادرامون باید دانشگاه رفتن و فراموش می کردیم، بی تعارف خانواده هامون پولش رو نداشتن با این که همه مون آدمای نابغه ای هستیم. مثل خیلی ها توی استرالیا.
اینجا توی ملبورن بهترین دانشگاه، دانشگاه ملبورن هست و از همه گرونتر. قشنگ معلومه دانشجوهاش بچه پولدارن، خیلی ها که پولشون به این دانشگاه نمی رسه می رن یکی دیگه یا اصلن نمی رن.

۲۱ مهر ۱۳۸۴

فارسي

كتابهاي پي. دي. اف. بسيار خوب براي آموزش زبان فارسي

۱۷ مهر ۱۳۸۴

An Aussie told me: "their nose are up!"

People of the world live in the world, but people of America live in America!

هولدن

استرالیایی ها ماشینی می سازند به نام هولدن. نکته ی جالب درباره ی این ماشین اینست که مثل بی. ام. و. یا بنز و ماشین هایی از این دست، برای یک گروه ویژه تولید نمی شوند و همه ی استفاده گران را هدف می گیرند، یعنی از ماشین های ساده دارند تا ماشین های کلاسیک و تا اندازه ای اشرافی. حتا ماشین های کره ای هم این گونه نیستند. این می تواند الگوی خوبی برای سمند باشد.

۱۳ مهر ۱۳۸۴

قزوين

آقا من الان شاخ در ميارم! همين امروز توي كتابخانه دانشگاه لاتروب داشتم عكسهاي فتوبلاگم رو از قزوين به يه دانشجوي تايلندي كه از اسكاتلند اومده بود نشون مي دادم كه اين رو ديدم

۱۰ مهر ۱۳۸۴

مهرگان

مهرگان آمد. ایرانیان، خرم و شاد باشید!