۱۱ خرداد ۱۳۸۷

"داستان این قسمت: "لعنت به تو احسان 10! کجا می‌خوای بری؟" یا "رفقای توپ من

سگ تو روحت! پسر تازه داره حسابی ازت خوشم میاد!، کجا می‌خوای بری؟
-
بالاخره یکی اینجا پیدا شد آدم رو حسابی بخندونه و جک و جفنگ رو هدایت کنه و گاه و بی‌گاه ایده‌ی خنده داشته باشه و راحت وایسیم و بخندیم بی‌زحمت! بابا مردیم از بس هرجا رفتیم باید ایده در کنیم ملت خوش باشن - چند روز پیش جشن تولد شلوم بود فکر کنم اون قدر مسخره بازی در آوردم که فرداش بهم رسما ایمیل زده که ! Thanks for entertaining my friends, i appreciateبالاخره یکی دیگه پیدا شده بود حسابی بخندم باهاش!! احسان 10 اون یکی دیگه‌س.
-
احسان 10 یکی دو هفته دیگه‌ درسش تموم می‌شه و برمی‌گرده ایران، این احسان 10 از اون آدمایی هست که هرچی دلش می‌خواد می‌گه ولی من ندیدم توهین کنه یا با شخصیت کسی کاری داشته باشه. شاید متناقض به نظر برسه، ولی به نظرم مهارتی و شعوری هست که بعضی‌ها دارن، بلدند که چطور با لحن و واژه و زبان بدن و صورت بازی کنند.
-
از این رفقا چندتا دارم که توی دنیا و ایران پخشن. مونترال و ونکوور و شیراز و تهران... خب پسر دیر پیدات کردم اینجا لعنت به تو!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

البته بقیه رفقای باحال یه موقع به دل نگیرن :) دیگه آدم وقتی می‌خواد داد و بیداد و سر و صدا کنه یه خرده متن این شکلی می‌شه به قول احسان 10 هرمنوتیکش! :)




چشمان باز/بسته

این که آدم بلد باشد آگاهانه به چیزی فکر کند یا نکند مهارتی است گاهی حیاتی.


۱۰ خرداد ۱۳۸۷

Goooooooogle

کی از توی گوگل وبلاگ منو می‌خونه؟
-
May, 30th 03:05 Google, Mountain View, California, United States
-
خودش با زبون خوش بگه. من کارش دارم لطفا :)



۰۸ خرداد ۱۳۸۷

هپلی هاپو

چی کار کنم دست خودم نیست؟! بعضی فارسی‌زبان‌ها کلمه‌ی «هپی» رو توی فارسی‌ حرف زدنشون به کار می‌برن... این کلمه بیشتر منو یاد هپلی یا هاپو می‌ندازه تا راضی یا شاد و خوشحال!
-
عرض کردم که! ذهن بنده هست که است نتیجه رو می‌ده! خیلی دست خودم نیست ;)

۰۵ خرداد ۱۳۸۷

The Ehsan Ten and The other 2

!موجودی بزرگ و دوست‌داشتنی. تنیسور معروف
-
Ehsan Ten = Ehsan Tennisor
-
عدد ده البته بی‌راه در پس اسم ایشان نیامده، احسان دیگری موجود است، احسان یک. از آن رو که آن دوهم‌خانه‌اند، شیخ بزرگ دیسفان را به صرافت واداشته‌اند که عدد در پسشان بنشاند.
-
دیسفانی در آغاز فرمود دو، که هیچ نبود و تنها کلمه بود - یعنی که احسان 2، ایشان را خوش نیامد و احساس دو درجگی، یا درجه دوگی و امثال در قیاف ایشان ظاهر شد! هر چه بنده سعی نمودم و گفتم باباجان من، مثل ترمیناتور دو! کفایتی نکرد و همچنان خوشایندشان نبود.
-
گفتمش دیس-فانی،! This is funny، چاره‌ای باید! ناگاه ایده‌ای از آسمان افتاد و گفتم به جای احسان یک و احسان (دوی سابق) ، بگویید احسان (...) که احسان یک دوست نداشت و گفت ? It's ironic mate, isn't it و بد است و احسان تن، از تنیسور، و دگردیسی یافت به احسان ده که برازنده قامت با معرفت و لوطی‌شان است و نشان‌‌دهنده مرتبه‌ی باحالی.
-
ترکیب این سه اما کمپوزیسیونی غریب است و لطیف. و محوریت احسان ده در این مقال، تنها بر این پایه است که پسر جسوری است، روزی از در در آمد که: باباجان پس چرا در بلاگت خبری از ما نیست؟ :) وگرنه که هر سه ایشان محور هستند در آن خانه‌ی آباد سه محوره.
-
حضرات سه نفر! بر شماست که اگر نقصانی در وصفتان می‌بینید، در نظرها در تکمیلش بکوشید.


۰۳ خرداد ۱۳۸۷

۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۷

زدایش ترس و رهایش

فکر می‌کنم تکان‌دهنده این آدم می‌فهمد چقدر کردار و گفتار و پندار آدم‌ها تحت تاثیر و ناشی از ترس‌های گوناگون ‌آنهاست. و چقدر ترس همیشه و همیشه در جامعه و فرهنگ و تاریخ بشر حضور داشته و آفریده!
-
این که ترس ریشه‌ی خیلی از چیزهاست به طرز تلخی خنده‌دار و مضحک است. شاید ترس بخشی از روان آدمی است. هر کسی مجموعه‌ای از ترس‌ها دارد، بهتر است نگوییم "کم و بیش"، بهتر است بگوییم"بیش و بیشتر"! چه آدم‌هایی که "کم" ترس دارند، نادرند.
-
حتما یکی از دلیل‌هایی که کاشفان و نوآوران و ماجراجویان کمتر از آدم‌های "نرمال" و معمولی اند این است.
-
و این که شگفت‌آور است که چرا این قدر همه در حال ترس از یکدیگرند و همه مثل همند!
-
بد نیست آدم ببیند از چه می‌ترسد و چرا می‌ترسد و به فرض آنچه می‌هراساندش اتفاق هم بیفتد پس از آن چه می‌شود؟ شاید تلنگری باشد به بتی تابو-اندود و بگذار که اعضای کهنه و پوسیده‌اش بریزند و نفسی بکش! البته که تکه‌های سخت هم خواهد داشت و دلیری می‌خواهد، تا کی دور دیو و دد چرخیدن!؟
-
دنیای پس از ترس اما زیباست! با پشت سر نهادن "هر ترسی" که ممکن است ریشه در تاریخ داشته باشد و نسل‌ها و نسل‌ها به هم آموخته باشند، یا ترسی که نو و چندروزه است، پنجره‌ها و درهاست که از فرای ترس زدوده، گشوده می‌شود واز هرکدام دنیایی را می‌شود دید و رهایی و آسایشش تن و روان را به پرواز در‌ می‌آورد.


۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷

گر میان همنشینان ناسزایی رفت، رفت

با تشکر از روشنفکر معاصر، دیسفانی گنابادی ملبورنی برای سرودن این شعر با الهام از حافظ بزرگ و این که روزی حالی دادند به حلقه‌ی دوستان و شما هم بخوانید و رستگار شوید:

گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت، رفت
ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت، رفت
برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت، سوخت
جور شاه کامران گر بر گدایی رفت، رفت
در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار
هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت، رفت
عشقبازی را تحمل باید ای دل پای دار
گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت، رفت
گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد
ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت
از سخن چینان ملالت‌ها پدید آمد ولی
گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت
عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت
-
"حافظ!"



۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷

اینم از این! - هفت می 2008

.پلان یک-
-
کلی چیز از کله ی صبح داشت توی کله م می چرخید. از ساعت 4 و 5 صبح بیدار شدم و هر کاری کردم خوابم نبرد... شب قبلش هم دیر خوابیده بودم... شهره عسل چیزای جور وا جور پخته بود برای روز تولدم برابر با تقویم ایرانی... خسته بودم... خودشم خسته بود... نشد اون جوری که باید لذت ببریم. گفت کادوت توی صندوق عقب ماشینه، بهت بدم...؟ گفتم بذار فردا، الان نمی خوام حالش رو حروم کنم... 17 اردیبهشت گذشت.
-
پلان دو.
-
صبح ساعت 8 بود که هنوز سر درد داشتم و خوابم نمی اومد... برای تست بازیگری اضطرابی نداشتم ولی عصبانی بودم که چرا امروز باید قاطی پاتی باشم. تصمیمم رو گرفتم. گفتم شهره زنگ بزن به استیو براون بگو پویا حالش خوب نیست امروز نمیاد. تا لنگ ظهر گرفتم خوابیدم و 12 بلند شد. چه حالی داد. فقط یه خرده دیر یادم افتاد که بخش هایی از فیلم نامه رو گذاشته بودم درست و حسابی بخونم یادم رفته بوده... گفتم حالا صبحونه بخورم بعد.
-
دوش گرفتم و گفتم بیخیال می رم تو ماشین می خونم... شلوم بهم گفته بود که در خوش تیپ ترین حالت ممکن برو. تقریبا همین کارو کردم.
-
پلان سه.
-
اون شرکت فیلم سازی رو پیدا کردم و دم درش توی ماشین نشستم به خوندن... همیشه همین بوده، اگر یه ساعت قبل از هر گونه امتحانی رو از من بگیرن نمره م از نصف هم کمتر می شه!! احساس کردم به اندازه کافی دیگه اعتماد به نفس دارم. دو شب قبلش با شلوم تمرین کرده بودم، همونی که دوست پسرش فیلم ساز آماتور هست... صداش رو هم ضبط کرد داد بهم. کمک بزرگی بود.
-
می دونید از این تست گذشته... خیلی رفتم توی فکر این کار همش داشتم می کردم حتا اگر این تست جواب رد داشته باشه چه جوری از این فرصت استفاده کنم... ایده به ذهنم نرسیده بود. باید یه کاری بکنم.
-
لم داده بودم توی سالن انتظار و مجله های سینمایی رو ورق می زدم... چند نفر دیگه هم بودن، همه برای تست بازیگری همون فیلم... کاراکترهای مختلف، یه خانوم جوان خوش قیافه وارد شد و با لبخندی سلام کرد و یه چشمک سوال گونه به من زد که مثلا سلام و تو کی هستی و اینا و دورتر رو به رو من نشست... داشتم با دیالوگ هام ور می رفتم. بقیه یکی یکی رفتن و فقط من و اون مونده بودیم... دیگه حوصله م از دیالوگا سر رفت و انداختمشون روی مبل بغل دستم. نگاهش کردم و تقریبا طعنه آمیز با شوخی پرسیدم شما بازیگر حرفه ای هستید؟
-
خندید گفت نمی دونم یه کارایی می کنم تو؟
-
گفتم نع. حتا یک ثانیه هم تا حالا این کارو نکردم.
-
گفت من بیام نزدیک تر بشینم که بهتر بشنوم و اومد نشست. خوش اخلاق بود. گفت توی متن من یه جایی درباره "کاتامی" من حرف می‌زنم، گفتم منظورت خاتمی هست؟ گفت آهان آره... و چند بار با من تمرین کرد که درست بگه.
-
درباره ی بازیگری حرف زدیم و توی acmi کار می کرد... آدم جالبی بود خوشم اومد ازش.
-
ازش پرسیدم الان اینجا چه اتفاقی می افته، گفت که می گن بازی کن و ضبط می کنن و تصمیم می گیرن. گفتم آهان.
-
گفتم کارتت رو به من می دی گفت حتما.
-
اومدن دنبالش و دوباره با یه چشمک خدافطی کرد. همون طور که سلام کرده بود... وقی اومد تو از قیافه ش فکر کردم ایرانیه... ولی بعد توی حرفاش گفت که مادرش ترکیه ای هست و پدرش ایتالیایی و خودشم که توی استرالیا به دنیا اومده بود و بزرگ شده بود.
-
خوشحال شدم یه آدمی مثل اون اونجا دیدیم. تصمیم گرفتم سر از بازیگری در بیارم کوتاه ترین راه و بهترین راه شناختن یه آدم این کاره هست... به خودم گفت خب، حتا اگر این تست رو هم رد بشم باهاش تماس می گیرم و می گم بیا حرف بزنیم. البته ممکن هم هست بگه نه، باید دید.
-
اون خانوم بازیگردان اومد دنبال من و رفتم تست دادم. هر بخش رو سه بار بازی کردم و گفت که جالبه هر بار خیلی بهتر می شی... بعد هم ازم عکس گرفتن و گفتن 4 تا 6 هفته ی دیگه بهت در هر صورت جواب می دیم. اومدم و روندم تا شرکت شهره و الان نشستم با لپ تاپش دارم می لاگم، داره غر می زنه که خسته م و گشنه م و بسه دیگه و ... تا 17 اردیبهشت بعد تکلیفم رو حتما با بازیگری روشن می کنم... شاید هم زودتر... کسی چه می دونه... الانم معده م داره آواز می خونه و ضمنا می خوام بدونم که توی صندوق عقب ماشین چیه :)

۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۷

۱۷ اردیبهشت!

! :) امروز هست که
دیشب فهمیدیم. با این که امروز ۶ می هست.
۱۷ اردیبهشت ۱۳۵۴ هم سه‌شنبه بوده.
-
با گذشت زمان برخی از ویژگی‌های آدم عوض می شوند و برخی ثابت می‌مانند.مهم این است که آدم بداند کدام‌ها عوض می‌شوند و کدام‌ها می‌مانند.
-
و خودش در میانه کجاست و چه دستی در آن دارد.


۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۷

بازیگری؟! :)

چهارشنبه‌ی آینده یعنی درست روز تولدم آزمون بازیگری دارم! :)
چند روز پیش یه نفر یه ایمیل بهم رسید و برای کارگردان فیلم عکس و مشخصات فرستادم و برای تست من رو خواسته.
و کمی هم از دیالوگ فیلم رو برام فرستاده. حالا برای تست که حتما می‌رم ولی این که پذیرفته بشم یا خودم تصمیم بگیرم که این کار رو بکنم مرحله‌ی بعد هست... تا چه شود!
-
ولی تجربه‌ی هیجان‌انگیز جالبیه :)
-
فیلم برای SBS قراره ساخته بشه و بازیگر معروفش هم Claudia Karvan هست.
-
خودم هنوز یه کم متعجبم! حتا همین برای آزمون رفتنش رو هم!
-
خوابم میاد! حال نوشتن ندارم!.. خسته‌م......