.بعضی وقتا هیچی اندازهی شستن یه گبه دلپذیر نیس
۰۳ آبان ۱۳۸۶
۰۲ آبان ۱۳۸۶
Stomach ache holiday
دوستان میپرسند که این چیه که در وصف حالت گذاشتی توی گوگلتاک؟ عرض میکنم که دلمان درد میکرد نرفتیم سر کار نشستیم در خانه با دلدرد حالش را بردیم.
۲۸ مهر ۱۳۸۶
شهود خیالانگیز مفهوم دوست که واقعی است
من کاملا متقاعد شدهام که بخش بزرگی از زور زدن انسانها در سراسر زندگی، برای دستیابی به احساس آرامشی است که به هر روش، با دیگری به آن میرسند. آن دیگری، آدمی نزدیک است، یک دوست. که عمر و دارایی و تلاش صرف یافتن آن میشود. دوستی که ممکن است مادر یا برادر یا همسر یا هر کسی باشد. کسی که تصویری بیرونی از شما دارد و آن را میپسندد و دوست دارد و شما هم دوست دارید و با آن با آرامش میرسید.
-
نکته اینجاست، از آن لحظه که به شما اثبات می شود که دوستی یافتهاید، کسی که دوست شماست و دوستش دارید، میانبری زدهاید شاهکار در گذر از زور زدنهای هرروزه و باختن عمر و زهی خوشی که به بار آرد.
-
از آنجاست که وقتی دوستان حافظ در گلستان جمعند این گونه شیدا شده و چنان از آن گاه یاد میکند که آسمان به دور سر آدم میچرخد، تحمل شعرهای حافظ گاهی چقدر سخت است، وجدی بزرگ و شگفت...
-
و از آنجاست که گاهی بیخود میشوم که پای به باغ پویا میگذارم، چه، در ذهنم گاه همان رخ میدهد که انگار واقعی است و توصیفش سخت. کسانی در کنارم در طربند که نه زبان مشترک دارند و نه هیچ گاه هم را دیدهاند، همهی دوستان من.
۲۴ مهر ۱۳۸۶
Madnessment
فکر میکنم این که آدم "بعضی وقتا"، "واقعا" شک کنه که "دیوانه" هست یا نه، اصلا چیز بدی نیست.
۲۲ مهر ۱۳۸۶
آشغالدونی
دِ آخه خدا پدرتونو بیامزره! همین جور میشیند پای کامپیوتر و یه گوشتکوب میذارید روی دگمهی فوروارد و هر آشغال و شرو وری میاد تو میلدونیتون، میکنید تو میلدونی مردم! آخه بابا رحم و مروت هم خوب چیزیه. حالا جک و جفنگ باشه یه چیزی ولی یه مزخرفی که به عنوان اطلاع دارید به پخش شدنش در سراسر عالم کمک میکنید رو نباید خودتون اول سر و ته و مدرکش رو تشخیص بدید بعد ولش بدید رو مردم! ای بابا! آدم هرچی میخواد هیچی نگه نمیشه! حداقل اگر چیزی - درست یا غلط - براتون جالب بود خواستید دیگران رو هم سهیم کنید یه خط به خودتون زحمت بدید اولش بنویسید که نمیدونید که مستند هست یا نه وگرنه لطفا مسئولیت خودتون رو در شکلگیری و گسترش تفکرات احمقانه فراموش نفرمایید.
اقلید و تفاوت مغز و هواپیما
داشتم غذا میخوردم، نمیدونم یه بویی، مزهای، چیزی منو یاد اقلید و چشمهی چوقور سیاه* انداخت. یه لحظه گفتم به! اینجا کجا؟ اقلید کجا؟... بعد فکر کردم که بابا مغز مگه هواپیماس که این حرفا سرش بشه... این فکرها همش یه جاس. کله.
__________________________
* مهدی اگر اشتباه نوشتم بگو.
توی اقلید به گنجشک میگن چوقور.
۲۱ مهر ۱۳۸۶
کوالا فرزند لامپ و آقای سنگ زاده
یه هفته هست که شهره رفته سنگاپور برای دو هفته کار از طرف شرکتشون. خوشحالم که فرصت یه تجربهی نو و دیدن جایی براش فراهم شده. آخر کار هم میخواد سر راه به خواهر و برادرش و خونوادههاشون توی کوالالامپور سر بزنه. خوش باشی گل خانوم.
۱۵ مهر ۱۳۸۶
دو سال تجربهای شیرین
حواسم نبود سالروز دوسالگی وبلاگم گذشت. البته من هم مثل نیما در حدود یک هفته بعدش یادم افتاد. خاطر جمعی نبود که حقش را ادا کنم. گاهی موضوعی مهم میشود آدم دنبال حال ویژه میگردد. اینجا نوشتن برایم تجربهای بیهمتا بوده، توضیحش برایم سخت است، نه این که نتوانم شرحش بدهم، به این خاطر که به نظرم میرسد آوردن آن تجربه به دنیای واژهها آن را به جملات بدیهی و خوب تبدیل میکند ولی این تجربه فراتر از این حرفهاست.
-
فکر میکنم همین قدر که بگویم از بهترین تجربههای زندگیام بوده بس باشد. برایم تنها نوشتن نبوده، بخشی از سبک زندگی است هرچند گاهی روزان پیدرپی ننوشتهام ولی این جا و دنیای واژگانش در خاطرم بوده و زندگی کردهاند و حرف زدهاند و به فکرم بردهاند.
-
این هم نخستین چیزی که در باغ پویا نوشتم. داشتیم با شهره میرفتیم به کتابخانهی دانشگاهی که در نزدیکی خانهی قبلیمان بود. آنجا درس نمیخواندیم ولی کتابخانهی دوست داشتنیای داشت که میرفتیم برای استفاده از اینترنت و لذت بردن از فضای زیبای دانشگاه که همیشه برای من و شهره دلپذیر و دوستداشتنی بوده. آنجا دو گروه کامپیوتر بود برای استفاده طولانی و کوتاه از اینترنت و چون در دستهی اول جا نبود سراغ دومیها رفتم که باید ایستاده و کمتر از پانزده دقیقه استفاده میشدند. چند قدم مانده به کتابخانه به فکرم رسیده بود که داشتن یه وبلاگ ایدهی خوبی است و همین طور سرپایی باغ پویا ساخته شد. ایدهی اسمش را هم از یکی از آرزوهایم گرفتهام. باغی داشته باشم در جایی که دوستش داشته باشم، سبز و خرم و قشنگ، که خودم و هرکه بخواهد کمکم کند، همه چیزش را ساخته باشیم و با همهی آدمهایی دوستشان دارم، در باغ باشیم. در باغ!
-
فکر کنم خوب باشد اگر دربارهی باغ پویا حرفی دارید به من هم بگویید. هر حرفی.
۱۱ مهر ۱۳۸۶
چشمها و شاخها
چشمام خیلی خسته بودند، یه دونه چایی کیسهای از توی آشپزخونهی شرکت ورداشتم و رفتم چشمام رو با چایی شستم. جیمز وقتی شنید دوتا شاخ در آورد. براش توضیح دادم. الان چشمهای من و شاخهای او بهترند.
اشتراک در:
پستها (Atom)