۱۰ فروردین ۱۳۸۷

هدیه‌ی نوروزی

شعر از پابلو نرودا شاعر شیلیایی با ترجمه‌ی احمد شاملو:
-
به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی.

به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.

به آرامي آغاز به مردن مي‌كنی
اگر برده عادات خود شوی،
اگر هميشه از يك راه تكراری بروی ...
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نكنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.

تو به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی‌دارند
و ضربان قلبت را تندتر مي‌كنند،
دوری كنی . . .،

تو به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
اگر هنگامی كه با شغلت،‌ يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل يك بار در تمام زندگيت
ورای مصلحت‌انديشی بروی . . .
-
امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بميری!
شادی را فراموش نكن!
***
-
نوروز را دریاب و نوروزی باش!
-
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ممنون از دوست تازه‌ام مهدی [...] برای معرفی شعر.

۰۶ فروردین ۱۳۸۷

سلام :)

دو سه تا قصه‌ی ریز و درشت برای تعریف کردن دارم... فعلا دارم از خواب می‌میرم!


۰۱ فروردین ۱۳۸۷

:) سال نوی شما مبارک! خود شما! چه می‌شناسم چه نمی‌شناسم




نوروز در بریزبن

امروز صبح رسیدم بریزبن و همایون را توی فرودگاه دیدم. الان کنار همایون و خانواده‌ش هستم؛ نرگس همسرش و موژان دخترش. از راه که رسیدم با همایون را توی فرودگاه دیدم گشتی در شهر زدیم و بعد هم رفتیم دانشگاه زیبای UQ .
-
شهره الان سیدنی هست. برای انجام کاری از طرف شرکتشان و شب می‌رسد اینجا. برای اولین بار در تاریخ بشریت امروز زمان سال تحویل من و شهره کنار هم نیستیم. همایون و خانواده امشب مهمانی نوروزی دارند و شهره هم شب اینجاست.


۲۷ اسفند ۱۳۸۶

آشغالِ زیر شیشه‌ی ساعت مچیِ من

یکی از اون عقربه کوچولوهای ساعت مچی من از جاش پرید بیرون. رفتم پیش یه ساعت ساز شوخ‌طبع نزدیک محل کار که قبلا بند ساعت رو برام کوتاه کرده بود. گفتم برام درستش کن گفت می‌شه 5 دلار عصر بیا ببرش.
-
عصر رفتم هنوز درست نکرده بود گفت چند دقیقه صبر کن درستش می‌کنم. . گفتم باشه. رفتم بیرون مغازه که ساعت‌های توی ویترین رو ببینم، دختری همون نزدیکی توی ایستگاه منتظر اتوبوس بود و چند باری زیر چشمی نگاهم کرد . من هم چند برای زیر چشمی نگاهش کردم.
-
ساعت‌ساز اومد از توی مغازه زد به شیشه‌ی تویی ویترین مغازه که بیام تو. صدای ضربه‌ی انگشتش به ویترین رو نشنیدم ولی دیدم که یه چیزی توی پس‌زمینه‌ی ساعت‌ها داره تکون می‌خوره و رفتم تو.
-
ساعت مچی رو داد دستم و با همون اخم بی‌آزار که بعد از دفعه‌ی اولی که دیدمش دیگه برام آشنا بود گفت: خوب شد؟
نگاه کردم و بی‌فاصله گفتم این قبلا این‌جا نبود. به خرده‌آشغال زیر شیشه‌ی ساعت نزدیک خط 2 اشاره کردم.
-
اخمی توی چشمام کرد و ذره‌بین چشمی‌ش رو گذاشت روی چشم راستش. گفت اینی رو که می‌گی من دارم با ذره‌بین می‌بینم. غرغر کرد و رفت توی کارگاه مغازه و گفت که زود برمی‌گرده.
-
ساعت رو گذاشت کف دستم و با اخم منتهی به لبخندش مستقیم توی چشمام نگاه کرد و گفت اگر می‌دونستم چشمات این جوری می‌بینه از همون اول می‌گفتم 10 دلار.
-
اومدم از مغازه بیرون. همون دختر داشت زنبیلش رو با زحمت می‌کشید توی اتوبوس. از این که عقربه سر جاش بود خوشحال بودم.



من توی رادیو زمانه :)

!اه چه باحال! این رو الان خودم دیدم خبر نداشتم
مطلب من رو توی رادیو زمانه خوندن:
-
-
حس خوبی بود وقتی که گوش می‌دادم مجری برنامه، لیدا حسینی‌نژاد، داشت نوشته‌م رو توی رادیو می‌خوند :)

۲۶ اسفند ۱۳۸۶

!و نوروز می‌آید...

از بخت خوش امسال نوروز، از یکم تا چهارم فروردین تعطیل است :) و دو روز هم به آن اضافه کرده‌ایم و چه بهتر از این! تعطیلات نوروزی در استرالیا. این دو سه سال فقط همان 21 مارس را تعطیل می‌کردیم و هفت سینی و گردشی و تمام تا سیزده‌به‌در که آن هم در نزدیک‌ترین یک‌شنبه به آن بود.
-
و شادکامی دیگرم از این که حالا که نوروز را در کنار خانواده نیستیم، چه کسی بهتر از یک دوست عزیز، همایون خیری، از بهترین دوست‌های من، یک دوست که هرگز او را از نزدیک ندیده‌ام.
-
قرار است به بریزبن سفر کنیم و تعطیلاتمان را در کنار همایون و خانواده‌اش باشیم.

۲۵ اسفند ۱۳۸۶

در ستایش رندان آسوده‌خیال و نکوهش مردم‌آزاری


فکر می‌کنم بهترین انسان‌ها، آن‌هایی هستند که دیگران در کنارشان راحتند. برای دمی یا بیشتر. و این که دیگری در کنار تو در آسایش است و گزندی برایش نداری بستگی به این ندارد که او چگونه است، چه مرامی دارد و چه مسلکی و چه می‌کند و چه نباید بکند، به این بسته است که تو خود رسته‌ای و خود آسوده‌ای... و از آن برتر زهی کسی که دیگران در کنارش شادند.
-
و آن که دیگران از زبانش در گزندند، همراه روان دیگران نیست و بهره‌ای از آسودگی خیال نبرد.

۱۹ اسفند ۱۳۸۶

Make Friends



این واژه "دوست ساختن" قشنگ است. بهتر بگویم، به نظرم پرمعنی است. می‌شود کسی را دوست خود ساخت. برای من رابطه‌ی انسانی از جذاب‌ترین کارهاست و جزئیاتش را دوست دارم.
-
این واژه ذهنم را به خود مشغول کرده، دوست ساختن. یعنی این که بخواهی کسی را دوست خود بسازی، یعنی این که بدانی چه می‌خواهی و چه می‌خواهد و در ادامه چه می‌خواهید.
-
راستی کلید ماجراست. که این داد ستد را پلیدی‌ای در کار نباشد و دوستی به بار آید.

۱۱ اسفند ۱۳۸۶

و این سر هزارسودا


با خودم فکر می‌کنم که چطور بیشتر بنویسم و زود ذهنم می‌گردد دنبال دلیل. خب سرت شلوغ شده، کمتر وقت داری. می‌گویم قبلا هم چنان وقت بازی نداشتم. به خودم می‌گویم اصلا دوست ندارم که کمتر دوست داشته باشم که بنویسم! ما رو باش! همین فارسی رو بنویس انگلیسی طلبت! نه ولی انگار واقعا وقتم کمتر شده... درست! ولی این دلیل نشد! چی دلیل چی نشد؟ بابا جان وقت که کم می‌شه خیلی ساده س آدم به بعضی کارا نمی‌رسه. ولی این که بعضی کارا نیس، مگه نمی‌گی دوست داری اینجا نوشتن رو؟ چرا. خب تموم شد. تازه تو اگه کاری دوست داشته باشی گیر می‌دی بهش، می‌شناسمت! امممم، می‌دونی فکر می‌کنم... چیزی که به ذهن می‌رسه باید نوشت این‌جا... یعنی در واقع قراره نوشتن اینجا این جوری باشه... بعد آدم سرش که شلوغ می‌شه حواله می‌ده به بعد و... بعد ذهن شروع می‌کند به سبک سنگین کردن این متن گذرا...
-
خلاصه داستان تکراری گفتگوی ذهن... ولی تا تونستم برنامه برای خودم جور کردم البته منظورم جدای از کار هر روزه... نکته همین جاست. کار هر روزه. انگار همین که داستانی قرار شد هر روز تکرار شود دیگر خسته‌کننده می‌شود... دوباره نکته همین جاست! ولی من کمابیش مطمئن شده‌ام که همین تکرار و خستگی و اجبار به حل مسئله است که آدم را صیقل می‌دهد... فهم بدون زحمت که من ندیده‌ام، دیدید مرا هم خبر کنید.
-
شروع کرده‌ام به تمرین یوگا، حرف ندارد، انگار که تن را بیدار می‌کنه و من که هیج فرصتی را برای تنگیدن* از دست نمی‌دهم احساس می‌کنم بخش‌هایی خفته بدن را پیدا می‌کنم. هفته‌ای یک شب. از سر کار دوان دوان می‌روم و برای این که بیشتر حظی از یوگا ببرم می کوشم که کار را آرام تمام کنم، اگر گاهی رؤسا بگذارند. خوشم می‌آید که این استرالیایی‌ها بعضی‌هایشان که کم هم نیستند آخر نالیدن باز هم می‌گویند It's alright
-
پس It's arlight
-
دوم. راکت تنیس خریده‌ام و زمین تنیسی همین نزدیکی است و هر وقت بتوانم آنجایم. با سه تا نوجوان قد و نیم آشنا شده‌ام و خوب بازی می کنند. آرثنوس یونانی تبار، باریش ترک‌تبار و آرتور صرب. چند روز پیش دیدم چند روز پیش یکی از آن طرف خیابان دارد داد می‌زند پویو‍! پویو! دیدم آرثنوس است، خنده‌ام گرفته بود :) سابقه ی حرفه‌ای بنده هم بر می‌گردد به سه چهار باری که تینس بازی کردم توی زمین رسی دانشگاه علم و صنعت و فضای قشنگ آن دانشگاه را دوست دارم. پیرمردی کمرخمیده و اندکی تندخو بود که زمین را آب‌پاشی و آماده می‌کرد و خلاصه مسئول زمین بود و همه‌ی کسانی که گذارشان به آن زمین تنیس افتاده بود می‌دانسنتد که به راحتی نمی‌شود از پسش بر آمد. سلامت باشد هر جا که هست. راستی آن پیرمرد دیگر، خباز، کفاش دانشگاه چطور است؟ شوخ و دوست‌داشتنی بود.
-
سه. همان دختر استرالیایی که از من فارسی یاد می‌گرفت و دیگر حالا دوست خوبمان است، به من گفته بود که دوست دارد "طراحی صنعتی" بداند، گفت چه کنم؟ گفتم کاری ندارد، من هم دوست دارم یاد بدهم و خواست که برایش بگویم به چه ترتیب. برنامه را برایش گفتم. شبیه‌ همان کاری که پارسال توی ایران هم انجام دادم و تجربه‌ی موفقی بود. گفت تصمیم می‌گیرم و خبرت می‌کنم. چند شب قبلش که مهمان او و دوست پسر فیلم‌سازش بودیم - دوست دارم بدانم کارش چقدر جدی است؟ به نظر آماتور می‌رسد ولی درس این کار را خوانده و انگار که این کار محل در آمدش نیست، خلاصه نمی‌دانم - شلوم داشت درباره علاقه‌اش به زبان آموزی می‌گفت که پرسیدم پس چرا فارسی را رها کردی؟ گفت بیچاره‌ام پول ندارم! گفتم بع! پس چرا نگفتی؟
-
با شهره داشتند حرف می‌زدند که با این نتیجه رسیدند که به معامله‌ی توانایی‌ها بپردازند. کلاس فارسی در برابر کلاس ادبیات انگلیسی. جوری نمایشنامه‌خوانی و داستان‌خوانی. سرتان را درد نیاورم، فارسی و طراحی را از ما می‌آموزد و دیگری را ما از او. دیروز اولین جلسه طراحی بود و در ادامه من و شهره نمایشی را تا نیمه خواندیم. خوش گذشت.
-
بعله. خلاصه این جوری است و عرض کنم که هیچ ابایی ندارم از این که چند کار دیگر را به هر ترتیب شده به زندگی بیفزایم.
-
هفته‌ی گذشته هم کل هفته را با شخص مدیر گروه طراحی روشنایی شرکت کار کردم و کار جالبی بود ولی گاهی کار کردن با این آدم سردرد خالص است که حرف نمی‌زند و توقع دارد و برآمدن از پس حماقتی که کار کردن با او به آدم دست می‌دهد همت می‌خواهد و دیروز داشتم از روی صندلی می‌افتادم وقتی که ایمیلش را توی کامپیوترم بعد از پایان کار دیدم
-
Pooya,
-
All done, thanks for your good work
-
و از خوشحالی برای شهره و دو نفر دیگر از مدیران ارشد شرکت که از مشکل کار کردن من با او باخبرند فرستادم، آدم خوبی است اما مشکلش این است که درست نمی‌گوید چه می‌خواهد و بی‌طاقت است و همه در اندازه‌ای با او مشکل دارند اما کار خودش را خوب بلد است.
-
تا بعد.

--------------------------------

* تِنگیدن: در زبان مردم شیراز یعنی جهیدن