۲۷ اسفند ۱۳۸۶

آشغالِ زیر شیشه‌ی ساعت مچیِ من

یکی از اون عقربه کوچولوهای ساعت مچی من از جاش پرید بیرون. رفتم پیش یه ساعت ساز شوخ‌طبع نزدیک محل کار که قبلا بند ساعت رو برام کوتاه کرده بود. گفتم برام درستش کن گفت می‌شه 5 دلار عصر بیا ببرش.
-
عصر رفتم هنوز درست نکرده بود گفت چند دقیقه صبر کن درستش می‌کنم. . گفتم باشه. رفتم بیرون مغازه که ساعت‌های توی ویترین رو ببینم، دختری همون نزدیکی توی ایستگاه منتظر اتوبوس بود و چند باری زیر چشمی نگاهم کرد . من هم چند برای زیر چشمی نگاهش کردم.
-
ساعت‌ساز اومد از توی مغازه زد به شیشه‌ی تویی ویترین مغازه که بیام تو. صدای ضربه‌ی انگشتش به ویترین رو نشنیدم ولی دیدم که یه چیزی توی پس‌زمینه‌ی ساعت‌ها داره تکون می‌خوره و رفتم تو.
-
ساعت مچی رو داد دستم و با همون اخم بی‌آزار که بعد از دفعه‌ی اولی که دیدمش دیگه برام آشنا بود گفت: خوب شد؟
نگاه کردم و بی‌فاصله گفتم این قبلا این‌جا نبود. به خرده‌آشغال زیر شیشه‌ی ساعت نزدیک خط 2 اشاره کردم.
-
اخمی توی چشمام کرد و ذره‌بین چشمی‌ش رو گذاشت روی چشم راستش. گفت اینی رو که می‌گی من دارم با ذره‌بین می‌بینم. غرغر کرد و رفت توی کارگاه مغازه و گفت که زود برمی‌گرده.
-
ساعت رو گذاشت کف دستم و با اخم منتهی به لبخندش مستقیم توی چشمام نگاه کرد و گفت اگر می‌دونستم چشمات این جوری می‌بینه از همون اول می‌گفتم 10 دلار.
-
اومدم از مغازه بیرون. همون دختر داشت زنبیلش رو با زحمت می‌کشید توی اتوبوس. از این که عقربه سر جاش بود خوشحال بودم.



۱ نظر:

Mahdi گفت...

به نظر من شروع خیلی خوبی برای داستان نویسیه.فقط یادت باشه خیلی باید بخونی، خیلی. شاد باشی.