۲۰ شهریور ۱۳۸۷

Damn you when you are stressed!

امروز بعد از دو روز آنفولانزای خرکی که نرفته بودم سر کار با این که حالم زیاد رو به راه نبود گفتم بذار بلند شم برم، کار عقبه جناب استیو براون نخواد قولش رو برای تحویل کار جا به جا کنه. توی این بیش از یک سال و نیمی که توی این شرکت کار می‌کنم تجربه‌ی سر کار نرفتن به خاطر مریضی رو نداشتم. خلاصه رسیدم و از همون اولش احساس کردم که تمرکز و انرژی لازم برای کار رو ندارم ولی به روی خودم نیاوردم و به هر زوری بود کار رو تا حدود 90 درصد رسوندم ولی خب لازم بود که هی از خرس قهوه‌ای که امروز بداخلاق می‌زد سوال کنم.
-
احساس می‌کردم سرم گیج هست و او هم طبق معمول برای هر سوال که مثلا 2 دقیقه توضیح لازمه دو کلمه می‌گفت و از یه جایی به بعد توی دلم می‌گفتم خب مرتیکه تو که می بینی من حالم خوش نیست و حقم هم بوده که نیام سر کار - تا ده روز می‌تونیم sick leave داشته باشیم - لا اقل مثل‌ آدم حرف بزن، انگار نه انگار! فکر کردم حالا من یکی دو روز نیومدم اوقاتش تلخه بعد دیدم رفت بیرون و برگرده همه شروع کردن که بابا این امروز چشه همه‌مون رو به گا داده!
-
یکی دو نفر هم من رو دیدن گفتن بابا تو چرا بلند شدی اومدی سر کار؟ به نظر می‌رسه حالت خوب نیس. گفتم نه زیاد خوب نیستم ولی از دیروز بهترم. یه خانومی هم که توی بخش اداری هست و کلا هوای کارمندا رو داره منو دید گفت:
you are so brave come to work like this
گفتم جدا؟ این جوری به نظر می‌رسه اینجا؟ گفت پاشو برو خونه. قبلا هی‌ می‌شنیدم که فلانی حالش خوب نیست و نیومده. فکر می‌کردم یعنی این قدر حالش خراب بوده که نمی‌تونسته راه بره...
-
گفتم کار رو تموم می‌کنم و رفتم یه سوال دیگه بکنم دیدم بقیه اعضای بخش زل زدن به من حتما توی دلشون می‌گفتن تو دیگه عجب خری هستی داری می‌ری دوباره از خرس سوال کنی! رفتم و نتیجه هم واضح در دو دهم ثانیه یه چیزی زیر لب گفت و بعد هم گفت اگر من طراح این بودم فلان می‌کردم و فلان... توی دلم گفتم همین دیگه دیوانه! طراحی صنعتی نخوندی که بدونی این چیزی که می‌گی یعنی مهمل.
-
دیگه جوش آوردم رفتم یه لیوان آب برای خودم بریزم یکی دیگه از کارمندای بخش اداری که من امروز فهمیدم وظیفه‌شون هست که مراقب کارکنان باشن گفت آخه با این حالت اومدی سر کار؟ گفتم کار عقب بود گفت:
? what the hell
من اگر حالم این طوری باشه هرگز چیزی برام مهمتر نیست. پیش خودم گفتم این هم از تفاوت سیستم معرفتی ایرانی من که امروز زده بود بالا با سیستم شماها!
-
استیو اومد و گفت دارم می‌رم بیرون جلسه و برمی‌‌گردم که این کار رو بفرستیم. یعنی دردسر! بغل دست آدم باشه گاهی تا بالاخره می‌خوای از زیر لبش بکشی بیرون که چه گهی می‌خوایم بخوریم مکافاته چه برسه که حالا داره می‌ره بیرون و تازه آخر وقت سرو کله‌ش پیدا می‌شه و می‌خوایم کار رو تموم کنیم!
-
گفتم نه انگار نمی‌شه! هرکی فکر خودشه. رفتم یه نفر رو که کار سه بعدی بلد بود توی یه بخش دیگه پیدا کردم و گفتم من حالم خوب نیس می‌تونی انجام بدی؟ یه کم رنگش پرید فهمید کار برای استیو براون هست. هیچی خلاصه قبول کرد و زنگ زدم به موبایل استیو گفتم من حالم بده دارم می‌رم خونه فلانی کار رو انجام می‌ده. گفت اگر براش کامل توضیح دادی باشه.
-
عجب بساطی داریم بخدا! هنوزم فکر می‌کنم این استیو براون آدم خوبیه ولی قشنگ می‌رینه به اعصاب خودش و بقیه وقنی که استرس داره!


هیچ نظری موجود نیست: