۱۷ مهر ۱۳۸۷

حکایت

1
من به یه قانون تو زندگی‌م رسیدم. اگر آدم به "چیزی" که در پیش رو داره نپردازه، یا مشکلی رو حل نکنه. بعدا به چیزی یا مشکلی از همون گونه برخود می‌کنه اما سخت‌تر!
2
همیشه توی کتاب‌فروشی گشتن برام لذت‌بخش بوده، خیلی زیاد. اما از حسرتی که آدم حس می‌کنه که اه چقدر کتاب هست که نخوندم هیچ‌وقت نمی‌شد گذشت! تا چند سال پیش کتاب‌ها همشون فارسی بودن، اما حالا همه انگلیسی و چقدر کتاب نخونده‌ی فارسی هنوز مونده!
3
به قول زنده‌یاد عمران صلاحی حالا حکایت ماست!


۴ نظر:

soroosh گفت...

besyar ghanoone dorostie...
in ghanoonie ke osoolan hich vaght behesh tavajoh nemikonam va bavaret mishe ke har etefaghe badi saram oomade az hamin boode.

kollan in rooza chetori oon vare kore ye khaki o abi?

ناشناس گفت...

حس توی کتابفروشی رو خیلی خوب امدی
این حس رو من همیشه تجربه کردم

FARAZ گفت...

ba ghanonet kamelan movafegham , be nazar man bayad be on moshkel zamani ke hanouz ghaziye khili had nashode pardakht hata age hazinash bala bashe, chon badan hazineye khili bishtari ro bayad be pardazi. aman az daste to pooya

Unknown گفت...

:)
خوبم سروش تو رو به راهی؟
--
بله روزبه خان! :)
--
درسته فراز بزرگ باندورا!
حالا چرا امان؟ :))