۱۸ آبان ۱۳۸۸

آب، پرواز، آزادی

روز گرمی‌ست. از پنجره بیرون را می بینم. تشنه‌ام است. لیوان آب خنکی برای خودم می‌ریزم. باغچه‌ی زیبایی داریم و چند گنجشککی را می‌بینم که نفس زنان زیر درخت می‌نشینند و چندین بار همه سو را نگاه می‌کنند. به خودم که می‌آیم می بینم لیوان آب را در هوا نگه داشته‌ام و به نوک‌های باز این پرندگان کوچک خیره مانده‌ام. با خودم فکر می‌کنم که نباید لذت آب دادن به گنجشککان را در این روز گرم از دست داد. جرعه‌ای آب می‌نوشم و بلند می‌شوم.

ظرف سفالین‌ آب را در باغچه زیر درخت، جایی که بتوانم آب نوشیدنشان را خوب ببینم می‌گذارم و به اتاق برمی‌گردم. چندی می‌گذرد تا متوجه ظرف آب می‌شوند. يکی‌شان مي‌آید. نزدیک ظرف آب می‌نشیند و با همان شوخ و شنگی گنجشکان همه جا را ور‌انداز می‌کند. لب ظرف آب می‌نشیند و بی‌آن‌که آبی بنوشد، دوباره و چندباره همه جا را نگاه می‌کند. از ذهنم می‌گذرد که عجب گنجشکان شاد و پرشیطنت‌اند. در فکر و خیال، دستم را بر سرم می‌کشم و از گریز گنجشکک آب‌ننوشیده به خودم می‌آیم که به! ما را باش! نگران جانش است طفلک! از کوچک‌ترین تکان بی‌خطر من از پشت پنجره، گریخت و رفت...

پرواز و آزادی، آرزوهای همیشگی انسان‌اند و هریک دیگری را به خاطر می‌آورند... این پرندگان کوچک را ببین! به اندازه‌ی انگشتی از من وزن ندارند و تا کجا می‌پرند! هنوز چند متری پنچره نشسته‌ام. سرم را بر‌می‌گردانم. گنجشک دیگری می‌‌پرد، شاید هم‌او بود که باز آمده بود برای قطره‌ای آب، بهای آزادی‌تان را می‌دهید، پرواز گوارای وجودتان.

بی‌حرکت می‌مانم، یکی شان دارد آب می‌نوشد.


۵ نظر:

Unknown گفت...

Seems you are going to start writing again. Go on ....

Unknown گفت...

شور - تنکس دود
:)

Behrooz Fateh گفت...

Ali bood. keif kardam.

Unknown گفت...

من کلا از کیف کردن تو حال می کنم می دونی که
:)

ناشناس گفت...

سلام من هم در استان فارس زندگی میکنم وبلاگت خوب بو برات ارزوی توفیق دارم همیشه شاد باشی