۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۹

خودخفگی

فکر کنم هیچ نوع سانسوری بدتر از خودسانسوری نیست. در همه‌ی مراتبش. چه یک فرد که به خاطر خوش‌آمد و نیامد دیگران خودش را خفه می‌کند چه نویسنده و هنرمندی که حرفی برای عام را در گلو فرو می‌خورد.

سانسور وقتی از سوی دیگران باشد--نه خودسانسوری-- دست کم حسنش این است که حرف و کار بیرون آمده، همه اگر نشنیده باشند، از ذهن و گلو و دست جسته و چارتا شنیده‌ و دیده‌اند. خفگی‌اش و حناقش تا اندازه‌ای برطرف شده و احتمال گندیدگی‌اش در ذهن و سرایتش به روح و روان انسان و در مرحله‌ی بعد به جامعه رفع شده.

چیزی که از جانب دیگران سانسور می‌شود، به جایی درز کرده که دیده شده و سانسور شده. همه ندیده و نشنیده باشند، خیلی‌ها دیده‌اند و شنیده‌اند، خیلی‌ هم اگر نباشند، دست آخر برخی هستند و در ذهنشان ثبت شده و شاید در روزگار بماند آن حرف.

البته روشن است که منظورم رفتار دیوانه‌وار و بی‌کنترل نیست. رعایت آداب معاشرت و فرهنگ‌ بشر--البته همراه با آزادمنشی-- شرط عقل است و فکر می‌کنم این نیز چالشی است برای هر کس که تصمیم بگیرد مرز بافرهنگ و محترم بودن برای او کجاست و با چه بخشی باید دربیفتد و چه چیزی از خود را سانسور می‌کند، چه عقده‌هایی را دارد برای خودش و دیگران می‌سازد. می‌شود برای خیلی چیزها تدبیری شخصی اندیشید و مراحلی تراشید.

آزادی سراسر سلامت است. ذهن سالم آن است که کثافت را بالا بیارود، شاید گاهی چهره‌اش کثیف و حتا کریه شود. اما جانش سالم است، جای رویش جوانه است، سبک‌بال و پاک‌منش است، بیماری‌اش خود را می نماید تا جان، درمان شود و بدرخشد، نه آن که چهره را مدام به گنداب تظاهر بشوید و از درون بگندد و فرو بریزد.

باور نمی‌کنم خودسانسوری‌ای باشد که سر از جایی و به شکل عقده‌ای در نیاورد. حتا اگر خود آدم هم نفهمد. فکر می‌کنم از بزرگ‌ترین لطف‌هایی که هرکس در زندگی‌اش می‌تواند به خودش بکند این است که فهرستی از این خودسانسوری‌ها بنویسد و ببیند برای کدامشان می‌تواند چاره‌ای بیندیشد و آن‌ها را هم که گریزی نیست--شاید هم بعدا بود!--، بداند که چه بر سر خودش دارد می‌آورد، این دانش نیز خود بخشی از مرهم و درمان است.

و هیچ وقت دیر نیست! می‌دانید که هر روزتان برایتان مهم است، همین که به بد و ناراحت گذشتنش راضی نیستید دلیل! چه برسد که هنوز پنچ سال یا ده سال یا خیلی بیشتر از زندگی‌تان باقی باشد!

باور کنید خودخفگی بد بلاییست!

۱ نظر:

مهسا گفت...

من فکر می کنم جزو وجود من شده ...ازم در نمیاد. چسبیده
تازه ...باید مخ بذاری که ببینی چطور باید راست و ریسش کنی