۱۵ آبان ۱۳۸۶

رنگ آسمان و این ماجرای گنگ‌زبانیِ هر از گاه

.یک
گفت: هرجا بری آسمون همین رنگه، همین آش و کاسه، کار و زندگی و گفت وگفت...
گاهی تنها جمله‌ای کافی‌ست که مرا روزها به خود مشغول کند.
سرم را زیر آب کردم و با عینک شنای دوستم به پا زدن مردم نگاه کردم.در ذهنم به او گفتم:
هر جا بروی "تو" همانی. "تو" همان رنگی... خب نباش! چشمت را بازتر کن.
-
دو.
امروز به دوستی استرالیایی می‌گفتم گاهی حس می‌کنم کودکی هستم دو ساله. بعد از دو سال کوشیدن برای سخن گفتن به زبان شما که حرفم را برید و گفت:
You don't try! you're speaknig well
Well, I can say I have nice friends!" I said"
و واقعا دوستان خوب خیلی کمک به حالند.
برایش می‌گفتم که حس می‌کنم دوباره تجربه‌های کودکی را دارم در زبانی دیگر، اشتیاق به شنیدن و درک ظرافت‌های زبانی و تفاوت‌ها و لهجه‌ها و هیجان در خلاقیت زبانی.
رنگی دیگر. نه رنگ عوض کردن... که افزودن رنگی به خود.
-
سه.
اولین بار که در دوره‌ای چند روزه زبانم بند آمده بود، شگفت‌زده بودم. جوری گنگیِ عجیب.
عجب! تا همین چند روز پیش وضعم به این خرابی نبود! یعنی چه؟
می‌فهمیدم که انگار تلاشی در ذهنم در جریان است... گذشت و خوب شدم. بگویم بهتر از قبل.
فکر من و شهره را به خود مشغول کرده بود چه او هم دچارش شده بود.
پس بگو! جهشی ذهنی در کار است... چه جالب!
دفعه دوم هم خالی از نگرانی نبود، چون به هر حال دوره‌ای خیلی خوشایند نبود... البته نه چندان بلند.
چند روز پیش فکر کنم این "گنگ‌زبانی" شاید پنجم یا ششم را پشت سر گذاشتم و چه احساس روانی‌ست بعد از آن! انگار واژه‌ها از مغزت بر زبان جاری می‌شوند... راستش را بخواهید این بار آخر را خوشحال بودم که رخ داده بود. هرچند تقلای ذهنی‌اش آنچنان دل‌پذیر نیست... ولی انگار می‌ارزد، چه کار بکنم که زود به زودتر رخ بدهد؟ چند بار خواهد بود؟ تمام که بشود چگونه خواهد بود؟ ببینیم.

۲ نظر:

Nazanin گفت...

آرههههههههههه؟ پس این لالمونیا طبیعیه؟ من ترسیده بودما. به ملو هم گفتم که شاید الان لالمونی گرفتیم قراره بعدش زبونمون یهو وا شه. خندید بهم. پس من راست گفتم یعنی؟ باز میشه یعنی؟

Unknown گفت...

بهله طبیعیه
:)
حالا ببینیم واز می‌شه یا نه
بهتر که می‌شه
:)