شب تقریبا دیروقت بردم آتنا رو برسونم ایستگاه قطار که بره خونه، توی ایستگاه یه دفعه هوس کرد گفت اینجا دو سه نفر بیشتر نیس، من میخوام موسیقی محسن نامجو بذارم، به من چه اینا نمیفهمن! منم گفتم که چیکار داری میفهمن یا نه، تو حالتو بکن. و با موبایلش ترنج رو پخش کرد... یه خرده که گذشت یه نفر که اون طرفتر روی نیمکت نشسته بود گفت: "آقا ایول! خیلی داره حال میده!"
-
من و آتنا با چشمانی تقربیا گرد نگاهی به هم انداختیم و رفتم جلو و خودم رو معرفی کردم. پسری ایرانی دانشجوی دکترا. همان موقع که من دانشگاه هنر بودم در همسایگی - دانشگاه امیرکبیر - درس می خوانده و علم و صنعت هم فوق لیسانس گرفته و الان هم دانشگاهش در نزدیکی محل کار من است!
-
ممکن است در ایران خیلی وقتا از نزدیکی هم رد شده باشیم ولی گفتگو باید در نیمه شبی در آن سوی اقیانوسها اتفاق بیفتد :) همه اینها در چند دقیقه اتفاق افتاد که قطار رسید. به همین فشردگیای که نوشتم.
۴ نظر:
یگانگی جا و مکان و ساعت نداره.
این همزمانی ها و همرویدادی ها گاهی مارو بسیار شگفت زده میکنه ، غافل از اینکه جهان و رویدادها و مسا یل اون اساسا بهم مربوطند و جهان یکپارچه هماهنگیه و ارتباطه
پویا جان سلام
من همونیم که اونشب تو ایستگاه دیدی.
یه مطلب تو یه وبلاگی برات نوشتم در مورد اون شب. دوست داشتی یه سر برو اونجا و بخون.
http://ham-ava.blogspot.com/2007/11/blog-post_21.html
خوش باشی
سلام
چه خيالانگيز. شايد يه روز هم ما همو ديديم.
شاد زي
ماني
ارسال یک نظر