۱۷ بهمن ۱۳۸۶

!انگار که نه‌خیر


انگار هر چی همین‌جوری می‌شنیم که حس نوشتن بیاد، خبری نیست! خب کاری نداره، می‌شینم پای صفحه کلید و شروع می‌کنم. با خودم فکر می‌کنم که "حرف برای گفتن دارم، پس رابطه‌ی گمشده‌اش با نوشتن چیست که نمی‌نویسم؟"
-
عادت دارم روزهایی را که برایم مهم هستند اینجا یادداشت کنم. روز تولد شهره چیزی ننوشتم. چون فکرم راحت به چیزی ویژه نرسید و دوست هم نداشتم زور بزنم. اما خوشحالش کردم. دوستان رو جمع کردم توی یک کافه و بی‌خبر ورداشتم بعد از کار بردمش آنجا. خوشش اومد. خوش گذشت. بهش هم یک دوره کلاس عکاسی هدیه دادم.
-
مازیار جبرانی، یا به قول خودش "ماز جبرانی" هم یک شب توی ملبورن برنامه داشت. (انگار که اسمش را یک سطح برده بالا، مثل کسی که اسمش مهیار باشد و به خودش بگوید مه :) دمش گرم. کاردرست است، آدمی باهوش. از آنهایی که می‌داند چه کار می‌کند. دو ساعت دل سیر خندیدیم. و لذت بیشتر از این بردم که فرهنگ‌سازی می‌کنه‌، با ابزاری کارا؛ "طنز".
-
بحثش مفصل است ولی خلاصه بگویم که به نظرم به "خودیابی" ایرانیان بیرون از ایران خیلی خوب کمک می‌کند، این خودیابی ریشه‌ی زندگی نو است. از دیدن آدم مولف هم همیشه شادمان می‌شوم همان طور که حوصله مقلد‌ها را ندارم.
-
خب، حالا که به تعریف کردنم بد نیست بگویم که سه روز تعطیل بود رفتیم "Great Ocean Road" دختری استرالیایی شاگرد زبان فارسی من بود که دوست من و شهره شد. به من تلفن زد و گفت که با دوست پسرش که هندی‌تبار است و دوست او- میشل - که هلندی است می روند آنجا و شب هم خانه‌ی برادر خودش می‌مانند، پرسید می‌آیید؟ گفتم چه بهتر از این! خوش گذشت و آدم‌هایی با صفایی هم بودند، همه‌شان، البته دوست پسر آن دختر خانم - در عین حال که پسر بامعرفتی است - اندکی توی ژست است، از آنهایی که مراقب ویترین گفتار و پندار و کردارشان هستند و بادی به غبعب و لعابی بر همه چیز دارند، از آنهایی که آدم دلش می‌خواهد بگوید: "پسر بی‌خیال! باور کن خودت باشی باحال‌تری، می‌فهمم کدامش ژست و کدامش خودت! راحت باش!" ولی خب انصافا پسر خوبی بود.
-
با میشل هم دوست شدیم. آدم فهمیده و شوخ و شیطانی است. تولد شهره هم خواستم بیاید و خوشحال بود در جمع ما.
دارم فکر می‌کنم که انگار به سفرنامه نوشتن دارم می‌رسم، بعد به خودم می‌گویم که با وجود اینترنت، نیازی بگویم آنجا چه دیدم و توصیف ویژه‌ای هم ندارم. همین‌هایی را دارم می‌نویسم بس است. اگر اینها را ننویسم، کسی روی وب پیداشان نمی‌کند!
-
روز اول هم ناهار جوجه کباب مهمانشان کردیم روی منقل و زغال که برده بودیم :) حیاط خانه‌ی برادر رنول هم یک بز خوش‌اخلاق بود نامش Saturday که شنبه خریده بودندش و گاوی به نام یک‌شنبه، با دلیل مشابه برای نام‌گذاری.
-
امروز عصر هم با متیو رفتم توی یک کافه بازی استرالیا-قطر را دیدم. 3-0 حساب یکی همسایه‌های اهل تبانی در فوتبال نزدیک وطن را رسیدند. چندی پیش مقاله‌ای بود یادم نیست توی اکونومیست یا بی‌بی‌سی دربار‌ه‌ی این که چه جو زشتی را این کشور‌های ریز خلیج فارس در بین ورزشکاران نیازمند کشور‌های آفریقایی ساخته‌اند با ایجاد رقابت برای خریده شدن توسط همین نو‌کیسه‌ها. حالا اندازه یک مسابقه‌ی فوتبال دلمان خنک شد.

۲ نظر:

Ehsan Tavakoli گفت...

welcome back mate!
and nice to see you r well!
keep going...

maxicaffenet گفت...

طراحی قالب وبلاگ
www.maxicaffenet.blogspot.com