با خودم فکر میکنم که چطور بیشتر بنویسم و زود ذهنم میگردد دنبال دلیل. خب سرت شلوغ شده، کمتر وقت داری. میگویم قبلا هم چنان وقت بازی نداشتم. به خودم میگویم اصلا دوست ندارم که کمتر دوست داشته باشم که بنویسم! ما رو باش! همین فارسی رو بنویس انگلیسی طلبت! نه ولی انگار واقعا وقتم کمتر شده... درست! ولی این دلیل نشد! چی دلیل چی نشد؟ بابا جان وقت که کم میشه خیلی ساده س آدم به بعضی کارا نمیرسه. ولی این که بعضی کارا نیس، مگه نمیگی دوست داری اینجا نوشتن رو؟ چرا. خب تموم شد. تازه تو اگه کاری دوست داشته باشی گیر میدی بهش، میشناسمت! امممم، میدونی فکر میکنم... چیزی که به ذهن میرسه باید نوشت اینجا... یعنی در واقع قراره نوشتن اینجا این جوری باشه... بعد آدم سرش که شلوغ میشه حواله میده به بعد و... بعد ذهن شروع میکند به سبک سنگین کردن این متن گذرا...
-
خلاصه داستان تکراری گفتگوی ذهن... ولی تا تونستم برنامه برای خودم جور کردم البته منظورم جدای از کار هر روزه... نکته همین جاست. کار هر روزه. انگار همین که داستانی قرار شد هر روز تکرار شود دیگر خستهکننده میشود... دوباره نکته همین جاست! ولی من کمابیش مطمئن شدهام که همین تکرار و خستگی و اجبار به حل مسئله است که آدم را صیقل میدهد... فهم بدون زحمت که من ندیدهام، دیدید مرا هم خبر کنید.
-
شروع کردهام به تمرین یوگا، حرف ندارد، انگار که تن را بیدار میکنه و من که هیج فرصتی را برای تنگیدن* از دست نمیدهم احساس میکنم بخشهایی خفته بدن را پیدا میکنم. هفتهای یک شب. از سر کار دوان دوان میروم و برای این که بیشتر حظی از یوگا ببرم می کوشم که کار را آرام تمام کنم، اگر گاهی رؤسا بگذارند. خوشم میآید که این استرالیاییها بعضیهایشان که کم هم نیستند آخر نالیدن باز هم میگویند It's alright
-
پس It's arlight
-
دوم. راکت تنیس خریدهام و زمین تنیسی همین نزدیکی است و هر وقت بتوانم آنجایم. با سه تا نوجوان قد و نیم آشنا شدهام و خوب بازی می کنند. آرثنوس یونانی تبار، باریش ترکتبار و آرتور صرب. چند روز پیش دیدم چند روز پیش یکی از آن طرف خیابان دارد داد میزند پویو! پویو! دیدم آرثنوس است، خندهام گرفته بود :) سابقه ی حرفهای بنده هم بر میگردد به سه چهار باری که تینس بازی کردم توی زمین رسی دانشگاه علم و صنعت و فضای قشنگ آن دانشگاه را دوست دارم. پیرمردی کمرخمیده و اندکی تندخو بود که زمین را آبپاشی و آماده میکرد و خلاصه مسئول زمین بود و همهی کسانی که گذارشان به آن زمین تنیس افتاده بود میدانسنتد که به راحتی نمیشود از پسش بر آمد. سلامت باشد هر جا که هست. راستی آن پیرمرد دیگر، خباز، کفاش دانشگاه چطور است؟ شوخ و دوستداشتنی بود.
-
سه. همان دختر استرالیایی که از من فارسی یاد میگرفت و دیگر حالا دوست خوبمان است، به من گفته بود که دوست دارد "طراحی صنعتی" بداند، گفت چه کنم؟ گفتم کاری ندارد، من هم دوست دارم یاد بدهم و خواست که برایش بگویم به چه ترتیب. برنامه را برایش گفتم. شبیه همان کاری که پارسال توی ایران هم انجام دادم و تجربهی موفقی بود. گفت تصمیم میگیرم و خبرت میکنم. چند شب قبلش که مهمان او و دوست پسر فیلمسازش بودیم - دوست دارم بدانم کارش چقدر جدی است؟ به نظر آماتور میرسد ولی درس این کار را خوانده و انگار که این کار محل در آمدش نیست، خلاصه نمیدانم - شلوم داشت درباره علاقهاش به زبان آموزی میگفت که پرسیدم پس چرا فارسی را رها کردی؟ گفت بیچارهام پول ندارم! گفتم بع! پس چرا نگفتی؟
-
با شهره داشتند حرف میزدند که با این نتیجه رسیدند که به معاملهی تواناییها بپردازند. کلاس فارسی در برابر کلاس ادبیات انگلیسی. جوری نمایشنامهخوانی و داستانخوانی. سرتان را درد نیاورم، فارسی و طراحی را از ما میآموزد و دیگری را ما از او. دیروز اولین جلسه طراحی بود و در ادامه من و شهره نمایشی را تا نیمه خواندیم. خوش گذشت.
-
بعله. خلاصه این جوری است و عرض کنم که هیچ ابایی ندارم از این که چند کار دیگر را به هر ترتیب شده به زندگی بیفزایم.
-
هفتهی گذشته هم کل هفته را با شخص مدیر گروه طراحی روشنایی شرکت کار کردم و کار جالبی بود ولی گاهی کار کردن با این آدم سردرد خالص است که حرف نمیزند و توقع دارد و برآمدن از پس حماقتی که کار کردن با او به آدم دست میدهد همت میخواهد و دیروز داشتم از روی صندلی میافتادم وقتی که ایمیلش را توی کامپیوترم بعد از پایان کار دیدم
-
Pooya,
-
All done, thanks for your good work
-
و از خوشحالی برای شهره و دو نفر دیگر از مدیران ارشد شرکت که از مشکل کار کردن من با او باخبرند فرستادم، آدم خوبی است اما مشکلش این است که درست نمیگوید چه میخواهد و بیطاقت است و همه در اندازهای با او مشکل دارند اما کار خودش را خوب بلد است.
-
تا بعد.
--------------------------------
* تِنگیدن: در زبان مردم شیراز یعنی جهیدن
۱ نظر:
to help us to c how impermanet it is? how hard to concenterate? c ur insight know about ur ignorance loose ur attachemnt and finally reach nibbana(inner peace
ارسال یک نظر