۰۱ شهریور ۱۳۸۷

سلام میترا، کجایی؟

یادم میاد فکر کنم حدود پنج سالم بود با دو تا بچه‌ی همسایه‌مون دوست بودم، میترا و امیر، البته با میترا بیشتر، همسن من هم بود. یه بار چندتا از بچه‌های فامیل اومدن خونه‌مون که مدت زیادی بود ندیده بودمشون و اون قدر ذوق زده شدم که بی‌خود و بی‌جهت و بی‌مقدمه رفتم میترا و امیر رو پیدا کردم و گفتم من دیگه با شما دوست نیستم و با شما قهرم! یادم میاد طفلکیا هاج و واج مونده بودن - و هنوز چهره‌شون توی ذهنم هست - که من راهم رو کشیدم و رفتم!
-
بعد از مدتی بچه‌های فامیل رفتن و من تازه فهمیدم که چی کار کردم و خودم از کار خودم تعجب کرده بودم! باور کنید هنوز حالت بهت خودم از کار خودم یادم هست و هر وقت بهش فکر می‌کنم خیلی احساس اون روزم زنده می‌شه و همون روز تصمیم گفتم که من دیگه این کار رو نمی‌کنم و رفتم سراغشون رو گفتم که باهاتون دوستم.
-
حالا وقتی آدمای بزرگسالی رو می‌بینم که هنوز یه جورایی رفتارشون همین هست - البته نسخه‌ی فراخور سن خودشون از این رفتار - همون اندازه که اون روز از کرده‌ی خودم شگفت‌زده شده بودم، تعجب می‌کنم.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

پویا جان... منهم خیلی دوست دارم که بچه هایی رو که توی مهدکودک "هاجر و حامد"-تو خیابون مشیرفاطمی شیراز- با هاشون دوست بودم رو پیدا کنم... باورت میشه؟...بارها توی اینترنت اسم و فامیل بعضیاشونو سرچ کرده ام ولی چیزی پیدا نکرده ام.. البته عکساشون رو دارم. همیشه فکر میکنم مهدکودکه و اون فضاش مثه فیلمای فرانسوی دهه 70بود... البته مهد کودک خصوصی بود و هنوز هم هست.روابط بین اون بچه ها هنوز شفاف تو ذهنمه و همیشه فکر میکنم که انگار بزرگتر از اون سنی بودیم که واقعا داشتیم. واقعا مثه فیلما بود...

ناشناس گفت...

دوست عزیز راست می‌گویی و چه خوب است که شما مثل میترا و امیر وقتی دوست سابق برگشت تحویلشان می‌گیری ;)
ولی به قول حسن بچه که بودیم بزرگتر بودیم. تمام روز وقت داشتیم به دوستی‌هامان برسیم و یادمان بیاید که ببین مدتی است شکلاتمان را با فلانی را قسمت نکردیم.
الان بعد از چند سال تازه وقتی با کسی کاری داریم یادمان می‌آید که زمانی دوست بودیم و مدتهاست احوال پرسی نکردیم.

بیشتر بنویس.

Unknown گفت...

درسته حسن...
بعضی از تصویرها و ذهنیت‌های کودکی انگار همیشه جلوی چشم هست و الهام‌بخش...
:))
فکر کن! حسنک نیم‌وجبی توی یه فیلم دهه‌ی هفتادی... چه شود؟!
----
پویاک عزیز
:)
قشنگ‌‌ نوشتی تو و وقتی کسی که خودش قشنگ می‌نویسد می‌گوید بیشتر بنویس آدم دلگرم می‌شود. چشم! اوضاع آن قدر خیط نیست که مثل شاملو بگویم غم نان اگر بگذارد ولی ضرورت‌های زندگی اگر بگذارد :)