۰۸ مهر ۱۳۸۷

برای پرهام عزیزم

.نوشته‌ای برایم که فردا زمان ارائه‌ی پایان نامه‌ات است
همین الان دیدم.
تلفن را برداشته‌ام که به تو زنگ بزنم.
نمی‌گرفت، کلافه‌ام کرد. چند بار این چند روز سعی کرده‌ بودم، اما انگار دارد می‌گیرد...
[~~~~]
با تو حرف زدم. گفتی که چه کرده‌ای و چه برای فردا داری.
پیش چشمم هستی، از همان کودکی‌ات، از نوجوانی‌ات...
از همان زمان که هنوز بچه‌سال بودی و امتحانات ثلث سوم را که تمام می‌کردی از شیراز می‌آمدی پیشم دانشگاه علم و صنعت و در خوابگاه...
شده بود دلخوشی هر ساله‌ات، از پایان خرداد تا اواسط مرداد...
والبته البته دلخوشی من!
ایده‌ی خودت بود که بیایی
ولی دوست داشتم مطمئن باشم که بذر صرف بخشی از عمر برای یادگرفتن و دلنشینی فضای دانشگاه در جانت می‌نشیند و نشست!
همه چیز از جلوی چشمم می‌گذرد.
هر جا بودم همراه من بودی، حتا سر امتحان، حتا در تجمع‌های دانشجویی!
همه توی دانشگاه می‌شناختندت... باهاشان حرف می‌زدی و بزرگ‌تر از سن و سالت می‌دانستندت.
-
یادت هست تند و تند می‌گفتی که "داری از گرسنگی می‌میری" و هر چه برایت می‌خریدم دیری نمی‌پایید که دوباره داشتی... :)) توی سن رشد بودی و فکر کنم هنوز هم هستی :)
چقدر چقدر دلم می‌خواست فردا می‌بودم و می‌دیدم که از کارت می‌گویی، از هنرت،
که براستی احساس سربلندی به من می‌دهد آنچه از دست‌ و ذهن تو برآمده،
نه تنها به خاطر آن که برادرم هستی، که هنرت را می‌پسندم و سره است و جای بالیدن بسیار دارد.
آرزویم است که دوباره جایی با هم باشیم و از بودن با هم شاد شویم و به آن چه دوست داریم بپردازیم...
دلتنگی از پس نوشته‌ام پیداست اما آنچه من می‌کنم مانند تو همه برای فردایی بهتر است، مرارتش را بردباری شاید :)

۲ نظر:

Unknown گفت...

من شاهد روايت پوياهستم از حسي كه توصيف كرده، دقيقا يادم هست كه پرهام خوابگاه مي آمد و من الان تصوير پسر مودب و هميشه خندان و البته وسايل اسكيتش خوب در ذهنم هست.اميدوارم اخوان باقري كماكان موفق باشند.

Unknown گفت...

ممنون نیما جان :)
تو هم پیروز و بهروز باشی و مثل همیشه استوار :)