۰۹ آبان ۱۳۸۴

Pen

صاحبخانه ی ما مردی است میانسال و ویتنامی، مرد خوبی ست. یکشنبه آمده بود چمن های باغچه را کوتاه کند که جلو رفتم:
Do you need some help? ( De yaa neyd sem halp! - In Australian accent :)
از خیلی چیزها گفتیم... آخ که چقدر این بوی چمن تازه زده خوب است، گاهی فکر می کنم خوش به حال خرها... به راستی خوش به حال خرها!

پروفسور که مال ( کمال در گویش کردی ) – هم او که فارسی را از من یاد می گیرد - 9 کتاب نوشته در فلسفه، 5 کتاب به انگلیسی و 4 کتاب به کردی... همه را در کافه! جالب نیست؟ برای یکی از کتاب هایش 5 سال، هر روز از بامداد تا نیمروز ( آه که نثر مسجع می آید مرا... یه کم خل شدم نه؟ این غدایی که خوردم یه کم چرب بوده. فکر کنم. ) خلاصه، 5 سال هر روز به یک کافه می رفته – میز شماره ی 9 ) و می نوشته... عاشق قلم است. باور کنید.

.I love Pens", He told me"

عصر یکشنبه من و شهره و او به کافه رفتیم و قهوه نوشیدیم و گپ زدیم. (قوی ترین قهوه ی ممکن را از کافه چی خواستم، پوه! انگار یک کنده-سوخته ی گنده را درسته چپانده بودند در فنجان)

Always one of the reasons for me to be alive is having a good Teacherَ. You are", I told him

این زبان عجب پدیده ی جالبی ست. همین جمله ی بالا، ترجمه ی فارسی آن دیگر خودش نیست. نه این که چیزی از معنایش را از دست بدهد، از آن رو که من آن را در آن لحظه به او "نگفتم".

هیچ نظری موجود نیست: