۱۶ آبان ۱۳۸۵

قصه های اصفهان

اینجا نوشتن، مرا به چیزهایی رسانده است که دوست دارم. فکر نمی کردم این باغ، به این زودی میوه­هایی به این دلچسبی بدهد. دوست داشته ام در ذهن انسان­ها زندگی کنم و فکرها و تجربه­هایم را بگویم و آن­ها را در آن سهیم کنم. از کودکی برایم لذت­بخش بوده...

چند شب پیش در تهران خانه­ی دوستی بودم که نمی­دانستم نوشته­هایم را می­خواند. جالب بود که کامل خوانده بود و حرف داشت. و جالب­تر آن که گفتم که نام باغ پویا نوستالژی بزرگی را برایم می­آورد و شاید با نام پویشگر بنویسم. آن قدر با احساس مخالفت کرد که نه، من وقتی به آن­جا می­آیم واقعا حس می­کنم که به باغت آمد­ه­ام و پیش تو که جا خوردم و خوشم آمد. البته رفتنم از باغ به همین سادگی­ها هم نیست.

استاد محسن وزیری مقدم می­گوید که حتما نباید انگاره­های ایرانی و اسلیمی در طراحی­تان باشد تا ایرانی باشد. هر خطی که از ذهن یک ایرانی بر کاغذ بیاید ایرانی است. در باغ می­مانم. باغ پویا یک باغ ایرانی است.

رفتم دانشگاه هنر اصفهان. یک فضای شاهکار. جناب عالی­قاپو چه فاخر می­نگردش از پس شانه. دانشگاهی که پرهام درس می­خواند.

با گروهی از دانشجویان و در واقع دوستان پرهام نشستیم به حرف زدن. پرهام می­گفت که می­خواهند ببینند چه دیده­ای. برای خودم هم جالب بود که گفتگو کنیم. بیشتر از آن گفتم که این روزها از اصلی­ترین دغدغه­های من است. این که ایران امروز و مردمش و بویژه نخبگان جای واقعی خود را در جهان نمی­دانند. یعنی این که نقاط ضعف و قوت واقعی را نمی­شناسند و دلیلش هم نداشتن ارتباط کافی با دیگر جاهاست. درباره­ی زندگی روزانه دیگران و هر چیز دیگر. فکر می­کنم اگر کسی روزگار بهتری را برای ایران می­خواهد باید ببیند در اندازه­ی خودش برای این مشکل چه می­تواند بکند.

از همین زاویه، دانشجویان ایرانی نگاه­های اغراق­شده­ی غیرواقع­بینانه مثبت و منفی نسبت به خود و همتایانشان در دیگر جاها دارند و پیشنهادم این بود روی اینترنت پیدایشان کنید و و تبادل اطلاعات و تجربه کنید.

خوشحالم که این کار را انجام دادم. وقتی ژوژمان­های دانشجویان دانشگاه­های ملبورن و مونش را که در جهان معتبرند می­دیدم می­گفتم که کاش مقایسه­های واقعی در ذهن ایرانی­ها بود.

دیگر این که شگفتزاری است این جهان وب. یکی از همکلاس­های پرهام چند ماه پیش داشته "باقر پرهام" را جستجو می­کرده که وبلاگ من را یافته و همه­ی آن را خوانده، شبی تا 4 صبح. بعد فهمیده که برادر پرهام هستم. بعد از همان گفتگوی گروهی توی یکی از رواق­های دانشگاه ایستاده بودم. جلو آمد و چند جمله­ای را تند گفت و حرف­هایی زد که به وجد آمدم از آن چه فکر می­کند درباره­ی نوشته­ها و تجربه­های روزانه ام. بر خلاف عادتم به جای آن که بخورم توی سقف رواق داشتم می­رفتم توی زمین. مدت ها بود این قدر به هیجان نیامده بودم.

ظهر از آن­جا با پرهام رفتیم موزه­ی هنرهای معاصر اصفهان، نمایشگاه پوسترهای قباد شیوا. چقدر کار کرده این مرد. خیلی قشنگ بودند.

عصر که دوباره با پرهام و دوستانش در نقش جهان راه می­رفتیم و حرف می­زدیم، دیدم که همان رهگذر شگفتزار عجب شباهت ظاهری و ذهنی­ای با شهره دارد! انگار که شهره را در سن او می­دیدم. بعد از ظهر که به شهره تلفن زدم برایش از گفتگو با دانشجوها گفته بودم اما فکر کنم این شباهت را قبل از این که برایش بگویم این­جا بخواند. جالب خواهد بود وقتی همدیگر را ببینند :)

شب، ماه کامل چند انگشتی بالاتر از گنبد نیمه­روشن مسجد شیخ لطف­الله بود همراهش کنید با بادی خنک و آرامش نقش جهان که بدانید چگونه در آسمان چرخ می­زدم.

- دانشگاه هنر اصفهان، 16 آبان 85

۱ نظر:

soroosh گفت...

هیچ کجا برای تاملات فلسفی مثل اصفهان نیست...
حتی در بیشه ناژدون و در حال غلیان کشیدن و چای نبات خوردن و آزاد مردن...