دیروز عصر با پدر و مادر رفتیم در انتخابات شوراها رای دادیم. رفتیم مدرسه ی دوره ی راهنمایی من. می خواستم به این بهانه آن جا را هم ببینم. از سال 64 تا 67 آن جا درس خواندم. شلوغ بود و هوا سرد. نمی دانم کل روز چطور بوده. توی آن مدرسه، هم شاگرد اول بودم هم چند بار با شیلنگ کف دستی خوردم. چرایش بماند، به هر صورت ترکیب جالبی است!
توی حیاط مدرسه شروع کردم به گشتن. عجیب بود.
کلاس اول...
کلاس دوم...
کلاس سوم...
حیاط...
آجرهای مدرسه...
حوصله ی زور زدن و به قول نیلوفر انتخاب واژه هایی را حس کنم حق مطلب را ادا می کنند، ندارم. همین، عجیب بود، خاطره ها زنده از جلوی چشمم می گذشتند...
رای که دادیم توی راهروی مدرسه مادر صدایم زد، داشت روزنامه دیواری می خواند، گفت جوک هایش را بخوان. با خطی که انگار مورچه را انداخته اند توی جوهر و ول کرده اند روی کاغذ:
غضنفر: آقا لطفا یه ساندویچ بدید.
- چی میل می فرمایید؟
غضنفر: اونش دیگه به شما ربطی نداره.
*
یک هواپیما پر از دیوونه تو آسمون داشته می رفته و هواپیما رو گذاشته بودن رو سرشون.
خلبان که کلافه شده بوده به کمکش می گه برو ساکتشون کن.
یک دقیقه بعد سکوت محض در هواپیما برقرار می شه و کمک خلبان بر می گرده.
خلبان شگفت زده می پرسه که چیکار کردی؟!
کمک می گه در هواپیما رو باز کردم گفتم بچه ها برید بیرون بازی!
*
یه بار یه خر مست می کنه می شه "مسخره"
*
یه نفر می ره دیسکو جوگیر می شه همه ی پول هاش رو شاباش می ده.
**
شهره هم بعد از ظهر می گفت که پرس و جو کرده که ببیند در ملبورن می تواند رای بدهد یا نه که انگار به جایی نرسیده، ولی تا توانسته ایمیل زده.
شاهزاده خانومم این هفته می آیند ایران،
بیشتر از چهار ماه است که ندیده امش، هر دویمان شق القمر کرده ایم،
شادم،
چشمم روشن!