پسری سریلانکایی همکارم بود، از وقتی وارد بخش طراحی روشنایی شرکت که اسمش Vision Design هست شدم دیگر کنار هم نمینشینیم. در روزهای آغازین کار کمک بزرگی برایم بود که با استاندارهای تمامنشدنی آنجا آشنا شوم و از همه بهتر خوشروییاش بود در پاسخگویی.
-
امروز با استفان - همان دوستمان که گفتم در و دیوار خانهی بینهایت بههمریختهاش را نمیتوان دید از فیلم و کتاب و عکس و آشغال - حرف میزدم و از Ruban گفتم همان پسر سریلانکایی. گفتم زنگ بزنم با هم حرف بزنید؟ گفت که چی بگم؟ گفتم من چه میدونم هموطن توست!
-
با هم حرف زدند. استفان بعدش گفتم که مردم جایی که روبن از آنجا آمده روزگار غریبی دارند، 25 سال جنگ ببرهای تامیل با دولت مرکزی... نسلی در این جنگ به دنیا آمدهاند و بزرگ شدهاند و جز آن هیچ ندیدهاند...
میگفت قبل از آن که بمبگذاری انتحاری در هر جای دیگر دنیا باشد در سریلانکا اتفاق میافتاده، آقایان آن قدر شاهکار بودهاند که گروههایی از القاعده را هم آموزش میدادهاند.
-
خلاصه که روزگار غریبی است...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر