۰۱ مهر ۱۳۸۶

اندکی نوشتن با چاشنی دیوانگی

یه موقع‌هایی آدم حرف داره نوشتنش نمیاد، یه موقع‌هایی آدم نوشتنش میاد اما حرف نداره. الان از اون موقع‌هاس، دومی.
-
راستی موسیقی شاهکار دم دست دارید؟ هر چی. در حدی که وقتی گوش می‌کنید قاط بزنید. اگر دوست دارید روشنش کنید. منم.
-
راستی دیشب با حسن حرف می‌زدم. نیم ساعت. اگه می‌شناسیدش که خب. نمی‌شناسید هم که فرقی نداره. با حسن راحت می‌شه به وجد رسید. مراقب حال است به واقع. دمت گرم رفیق. با او می‌توان به پرداختن دیوانه‌وار به یک موضوع و فراموشی دیگر چیزها رسید. ساده.
-
می‌گم که این فیلم مستند درباره‌ی محسن نامجو رو دیدید؟ پسر عجب موجوداتی! به قول شهره آدم نابغه چقدر خوبه. من که چهار بار از دیروز از سر تا ته دیدمش. به هر کلکی شده ببینید.
-
من سگ زیاد دیدم. از موقعی هم که اومدیم اینجا بیشتر. انگار سگا برای خودشون می‌تونن هر از گاهی یه چیزایی باشن. ولی سگ عبدی هیچی نیست. ولی ببینید چه برداشتی دارن عبدی و محسن نامجو! آدم به زندگی امیدوار می شه جان شما.
-
این جیمز که بغل دست من می‌شینه. همون که گفتم یه دستش کار نمی‌کنه. اصل بچه باحال هست. دست کم از نود و هفت درصد آدمای دودست شرکت با معرفت‌تره. خیالتون راحت. نتیجه ترحم من هم نیست. این کار رو برای هیچ کس نمی‌کنم حتا اگر خودش بخواد. جیمز خودش آدم هست. خودش. یه دونه ماشین فورد قدیمی هم داره که عاشقشه.
-
می‌گم که این ترجمه‌ی Without you I'm burning to ashes برای "بی تو خاکسترم" خیلی قشنگه نه؟
-
عاشق اصالتم. عاشق چیز درجه یک. چیز درجه یک هم برای من تعریفش این نیست که که آن چیز درجه یک شده باشد حتما. ممکن است در راه درجه یک شدن باشد. شاید راهی دراز. شاید هرگز هم نرسد.
-
خوبم. یه دونه سیب هم بیشتر نخوردم. مال دیدن شاهکار زیادیه. یکی از خدایان هم دارد می‌خواند.
-
مخ برانگیخته هم برای خودش چیزیه ها.
-
گوش من بعد از چند ماهی که وارد استرالیا شدیم شروع کرده به سوت کشیدن. یه دکتر توی ملبورن بعد یه دکتر دیگه تو شیراز بعد یه دکتر دیگه ملبورن با چندتا از دکترای دیگه که دوستم هستن می‌گن چیزی نیس. می‌گم پس این سوته چیه؟ خودم هم روی اینترنت گشتم انگار این جوریه. دیگه دارم کم کم شک می‌کنم نکنه همیشه سوت می‌زده من تازگی توجهم جلب شده. چم دونم.
-
چند وقت پیش رفته بودیم یه جایی بزرگداشت مولوی. رقص سماع هم بوده. من هر جور شده یه روز اندازه‌ی یکی از اون آدم‌های چرخون می‌چرخم. حالا ببینید کی گفتم.
-
یکی دو هفته بعدش هم رفتیم با استفان (همون دوست سری‌لانکایی که خونه‌ش عین کتابخونه + فیلمخونه + آشغالدونی هست) یه جایی که یکی از مترجمان خیلی خوب شعرهای مولوی به انگلیسی شعر خوند. میانگین سنی حضار هم هفتاد و اندی بود. شوخی می‌کنم. جوون‌‌موون هم بود (javoon-mavoon). ولی خب منظورمه که پیر و پاتال زیاد بود. صفایی کردیم به زبان دیگری. اسم اون آقا رو هم الان پیدا می‌کنم بهتون می‌گم.آهان. Coleman Barks. رفتم بعد از کنسرت باهاش فارسی حرف بزنم خرکیف بشه بلد بنود! گفتم پس چی؟ گفت که مترجم کلمه به کلمه داشتم. معلم صوفی هم داشتم. به طرز شگفت‌انگیزی با آهنگ مثنوی‌خوانی به انگلیسی می‌خوند. اهل آلابامای آمریکا بود. استفان می‌گفت خیلی عجیبه که از اونجا همچی آدمی در اومده. می‌گفت که خیلی نژادپرست هستن مردمش حتا نسبت به مردم ایالتای دیگه. نمی‌دونم. البته استفان حرف زیاد می‌زنه. شاید درست باشه شاید غلط. خلاصه گفت کجایی هستید گفتم من شیرازی شهره هم اصفهانی. گفت من پارسال ایران بودم. توی حافظیه و کنار پل خواجو مردم و زنده شدم.


۲ نظر:

ناشناس گفت...

khoobe gofte boodi harfi nadari vaela.... :D:D

Unknown گفت...

گفتم که نوشتنم میاد
بالاخره باید چیزی سر هم کرد که آن را نوشتن شاید