امروز صبح ساعت 9 یه دفعه از خواب پریدم و تا ساعت رو دیدم بلند گفتم بع!!
یعنی ساعتی که باید سر کار باشم تازه بیدار شدم!
-
داشتم خواب میدیدم، توی شیراز بودم و توی خیابونمون، معالیآباد، یه جورایی انگار میوهفروشهای دستفروش از سر تا ته خیابون بساط پهن کرده بودن... عید بود و من داشتم با پیژامه و زیرپیراهن سفید توی خیابون راه میرفتم و اصلا هم فکر نمیکردم که چرا این ریختی توی خیابونم، فقط هر از گاهی پیژامه رو میکشیدم بالا.
-
داشتم انارهای یه دست فروش رو زیر و رو میکردم که پلاسیدگی انارهاش زد تو ذوقم و از خواب پریدم. در واقع شانس آوردم وگرنه اگر به انارخوری لب جوب مشغول میشدم که دیگه فکر کنم ساعت تعطیلی شرکت بیدار میشدم.
-
شاید هم دلیل خواب موندن این هم باشه که ساعت زندگیم الان توی سنگاپور هست. همین که از بریزبن برگشتم همون روز عصرش برای یه پروژه از طرف شرکتشون رفت سنگاپور.
-
بلند شدم و تند و تند شروع کردم به جمعکردن وسایل و ناهار و بعد اصلاح صورت و همینجور هم داشتم فکر میکردم چی سر هم کنم بگم برای دلیل تاخیر. البته ساعت کار شرکت انعطافپذیر هست، ولی خب باید آدم خبر بده و همین چند روز پیش دیر رفته بودم و خجالت میکشیدم دوباره بگم دارم دیر میرسم... یه دفعه یادم افتاد که سیزده فروردین یا یک آوریل هم هست و مردم با دروغهاشون همدیگه رو میذارن سر کار!
-
گفتم خب حالا دیگه چیکار کنیم، یه خرده توی خونه بلند بلند آواز خوندم که صدام واز بشه و شبیه آدمهای خوابمونده نباشه، حالی هم داد، بعد رفتم و پنجرهی اتاق رو باز کردم که صدای ماشین بیاد توی تلفن و به رئیسم گفتم که ماشینم توی راه خراب شده و یه کم دیر میرسم، گفت اشکال نداره.
-
توی راه بیشتر به فکر یه دروغ درست و حسابی برای اعلام روی وبلاگ بودم ولی یه جورایی احساس کردم حوصلهش رو هم ندارم و آخرش هم گفتم فعلا بیخیال اگر وقت شد شاید یه چیزی سر هم کردم.
-
رفتم سر کار و حواسم رو جمع کردم ببینم خبری از دروغها یا سرکاریهای یک آوریل هست یا نه. یکی از همکارا ورداشته بود تصویر یه نرمافزار رو به عنوان پس زمینهی مانیتور یکی دیگه گذاشته بودو طرف هم هی میخواسته ببنده و نتونسته بود و کلافه شده بود داشته عصبانی میرفته سراغ مسئول شبکه شرکت که بهش گفته بیخیال بابا دلیلیش اینه.
-
یه ایمیل هم از یکی دیگه از دوستام گرفتم که توی متن حرف "M" رو "N" تایپ کرده بود و مثل خودش جواب دادم و گفت که یکی دیشب جای اون دوتا حرف صفحهکلیدم رو عوض کرده.
-
خلاصه تشویق شدم منم یه کاری بکنم!
-
ورداشتم به کلی از دوستام ایمیل زدم و گفتم همونطور که میدونید شهره سنگاپور هست و قرار بود سهشنبهی آینده برگرده ولی انگار به خاطر وضعیت پروژه مجبوره که تا آخر آوریل اونجا باشه و از اونجایی که کارش رو خیلی خوب انجام داده و رئیسش و مشتری شرکت خیلی خیلی از کارش راضی هستن و چون شهره داره میره کوالالامپور دیدن خواهر و برادر و خانوادههاشون، به خاطر قدردانی از کار شهره تصمیم گرفتن که خوشحالش کنن و یه بلیط رفت و برگشت کوالالامپور بدن به من و خلاصه دارم میرم اونجا و اگر چیزی میخواید بفرستید مالزی یا از اونجا چیزی میخواید بگید.
-
بعد از مدتی جوابهای ملت بود که سرازیر شده بود میگفتن بابا خوش به حالت و ایول شهره و دم رئیسش گرم و از اونجا که رک و رفقای من از هر قوم و قبیله و ملیتی هم هستن جوابهای به اندازهی کافی متنوع بود و داشتم حالش رو میبردم.
-
به شهره و رئیسش هم Bcc داده بودم توی ایمیل که در جریان مسخرهبازی من باشن. موبایلم زنگ زد و دیدم شهره هست و گوشی ورداشتم و داشت غشغش میخندید! گفتم حال کردی نه؟ گفت آره خیلی خوشحالم که داری میای ایجا! گفتم چی داری میگی؟ بابا دورغ سیزده (یک آوریل) بود! یه دفعه خندهش قطع شد و ناراحت و تقریبا عصبانی گفت: دیوونه من ایمیل زدم از رئیس شرکت تشکر کردم!! گفتم اه! من که به هر دوتون فرستاده بودم گفت بابا خب مگه Bcc نکرده بودی گفتم:
-
!Oops
-
گفتم خب آخه مگه تو داری آخر آوریل میای؟ معلوم بود دارم دروغ میگم که! گفت خب فکر کردم مارس رو نوشتی آوریل و اونقدر هیجانزده شدم که دیگه درست نخوندم!
-
گفتم عزیزم حالا خب چیزی نشده که، رئیست حتما فهمیده،معذرت میخوام اگر ناراحت شدی، ایمیل بزن توضیح بده، گفت باشه بذار ببینم چی کار میکنم.
-
یه خرده اعصابم ریخته بود به هم و دوست نداشتم از راه دور شهره و به دردسر انداخته باشم و البته به خودم میگفتم "بازی اشکنک داره" و اگر لازم شد میرم حضوری پیش رئیس شرکت شهره.
-
بعد از مدتی یه ایمیل هم از رئیس شهره که به نظر پیچیده هم میرسید در جواب شوخی من که گفته بود خواهش میکنم بابا لزومی نداشت این دست و دلبازی من رو به همه بگی و ببخشید برات بلیط اکسپرس خریدم و زورم اومد برات فرست کلاس بخرم و از این حرفا و به همه فرستاده بود.
-
یه نفس راحت کشدیم و گفتم خب انگار خیلی خرابکاری نشده! جواب شوخیم رو گرفتم. زیاد کار داشتم و سرم شلوغ بود و خودم رو لب مرز سردرد حس میکردم، یکی دوتا لیوان آب یخ خوردم و به کار ادامه دادم.
-
چندتا دیگه جواب از ملت سرکارفته رسید و یکی دو مورد هم مشکوک برخورد کرده بودن و پیش خودم گفتم بذار به موقعش یه ایمیل میزنم و میگم ببخشید که سر کار رفتید.
-
همین جور که داشتم کار میکردم یه ایمیل از شهره اومد که سعی کردم زود بخونم چون زیاد کار داشتم و یه دفعه برق از کلهم پرید!!!
ـ
رئیس شهره براش ایمیل کرده بود که واقعا از کارش خیلی راضی هستن و میخوان که برای من بلیط بخرن!!!
زود ورداشتم زنگ زدم به شهره و گفتم من خودمم دارم دیگه خل میشم! چه خبره؟؟
گفت همین دیگه! جدیه ایمیلش!...
-
تا اون موقع خودم رو لب مزر سردرد نگه داشته بودم اما هیجان کار خودش رو کرد سردرد و احساس گنگ خوشحالی و خستگی رو همزمان حس میکردم! برای تخلیهی هیجان سراغ چندتا از دوستام توی شرکت رفتم و براشون تعریف کردم گفتن بابا ما داریم دیگه از دست تو قاط میزنیم گفتم نه جدی میگم :)
-
دست آخر به همهی کسایی که ایمیل زده بودم دوباره نوشتم و گفتم که دروغ گفته بودم ولی تبدیل به راست شد و حالا واقعا دارم میرم کوالالامپور!!! :)
۳ نظر:
هاهاها!!! خیلی بامزه بود... حالا نکنه اين قسمت آخرش هم دروغ سيزده وبلاگي باشه؟؟؟ (:<
میگم حالا که داری میری کوالالامپور، یه سر به ما بزن
eyval!!!! besiar haal kardim!
ارسال یک نظر