۰۳ تیر ۱۳۸۷

شاخ گربه - و شب‌گویه‌های ذهن پریشان

توی یه کافه چای و قهوه خوردیم. روی دستمال کاغذی‌هاش چاپ شده بود:
-
!Better to have enjoyed & made a mess than to ever have enjoyed at all
-
تقدیم با مهر به تمامی آنان که از شاخ گربه می‌ترسند. آسّه برو آسّه بیا که گربه شاخت نزنه.
چند روی پیش به دوستی می‌گفتم که من سعی می‌کنم استرالیا برایم بیشتر از خیابان‌های مرتب و خوب و سوپرمارکت Coles باشد. فکر نمی‌کنم اغراق کرده‌ام. واقعا فکر می‌کنم گروهی خودشان آواره‌ کرده‌اند و چیزهایی که به دست آورده‌اند خیلی کمتر از چیزهایی که از دست داده‌اند و از همین‌ها هست که بعد از چند سال خواهی شنید که ای داد و فغان که از آن جا رانده شدیم و از این جا مانده و خروار خروار پند واندرز دارند برای خلایق.
-
کسی که زندگی مهاجری را برگزیده، خوب است که سبکبالی را تمرین کند نه این که خود را از جایی بکند و به جای دیگر بچسباند و مدام در حسرت چسب قبلی! البته نمی‌دانم نیازی به توضیح است که این حرفم تضادی با شناخت هویت و فرهنگ خود ندارد، چه لزومی به فراموشی داشته‌هاست؟ می‌توان از آن لذت برد و بر آن افزود و یاد گرفت و تجربه کرد.
-
و مضحک و اندوه‌بار این است که می‌بینی این بی‌تحرکی و کم‌زنده‌بودن‌شان حاصل زنجیر‌های دست‌ساخت خودشان است.
-
انگار عناصری در فرهنگ بشری هست که راز و رمز بهروزی است. روزگاری در تاریخ در فرهنگ آن گوشه از دنیا که ما از آن جاییم بود که بی‌تعلق باش و بی‌تکلف. آسوده باش و نیک و خود را بنگر و کاری به کار دیگری نداشته باش تا او هم خودش باشد. آن چه ما ادعایش را داریم، انگار در فرهنگ این‌جا عملی‌تر شده و آن قدر در جامعه منتشر شده که دست کم مردم با این حرف‌ها بیگانه نیستند... باز هم نمی‌دانم نیاز به گفتن هست که اصلا منظورم این نیست که تک تک اعضای جامعه‌ی غربی تا جایی که من دیده‌‌ام این قدر وارسته‌اند! البته که هزار جور مزخرف هم هست که دیر یا زود جزو واردات مملکت ما خواهد شد - که سرمایه‌ها پشت این چیزها و مصرفشان است. حرفم این است که این چیز‌ها را اگر کسی بخواهد ببیند می‌شود دید، سخت هم نیست.
-
دوستی می‌گفت دیگر در خیابان جردن تهران آن قدر بنز و بی ام و آخرین مدل هست که اگر با ماکسیما بروی کسی نگاهت نمی‌کند! آهی از نهادم بر آمد که صد شاخه گل به سر ما! انگار که بازار فخرفروشان و تازه‌به‌دوران رسیدگان خوب داغ است و هر روز بهتر از دیروز.
-
بلاتکلیفیم، همه‌اش هم تقصیر خودمان نیست، تاریخ و روزگار و دیگران "هم" به سرمان آورده‌اند. نکته این جاست که اگر خودمان نخواهیم ببینیم کجاییم - با همه گرفتاری و بی‌وقتی برای دیدن - کسی نخواهد گفت و هیچ جامعه‌ی در روزگار خوشی دردهایش را نشناخته است.


۱ نظر:

Ice_age_2011 گفت...

اول سلامی و احوالی و آرزوی بهروزی
دوم واقعیتش فکر میکنم آدم تااز وطنش بیرون نیاد نمیتونه اون چسب رو احساس کنه و اینکه چجوری باچسب‌های دیگه برخورد کنه. فکر میکنم تو ایران بیشتر ما مردم پیله‌ای دور خودمون تنیدیم از توهمات و القائات رسانه‌های رسمی حاکم که کم کم هویت ما را زیر علامت سوال‌های گنده‌ای می برد.