۰۲ آذر ۱۳۸۸

Do not seek too much fame,
but do not seek obscurity.
Be proud.
But do not remind the world of your
deeds.
Excel when you must,
but do not excel the world.
Many heroes are not yet born, many
have already died.
To be alive to hear this song is a victory.

West African Song



۱۸ آبان ۱۳۸۸

آب، پرواز، آزادی

روز گرمی‌ست. از پنجره بیرون را می بینم. تشنه‌ام است. لیوان آب خنکی برای خودم می‌ریزم. باغچه‌ی زیبایی داریم و چند گنجشککی را می‌بینم که نفس زنان زیر درخت می‌نشینند و چندین بار همه سو را نگاه می‌کنند. به خودم که می‌آیم می بینم لیوان آب را در هوا نگه داشته‌ام و به نوک‌های باز این پرندگان کوچک خیره مانده‌ام. با خودم فکر می‌کنم که نباید لذت آب دادن به گنجشککان را در این روز گرم از دست داد. جرعه‌ای آب می‌نوشم و بلند می‌شوم.

ظرف سفالین‌ آب را در باغچه زیر درخت، جایی که بتوانم آب نوشیدنشان را خوب ببینم می‌گذارم و به اتاق برمی‌گردم. چندی می‌گذرد تا متوجه ظرف آب می‌شوند. يکی‌شان مي‌آید. نزدیک ظرف آب می‌نشیند و با همان شوخ و شنگی گنجشکان همه جا را ور‌انداز می‌کند. لب ظرف آب می‌نشیند و بی‌آن‌که آبی بنوشد، دوباره و چندباره همه جا را نگاه می‌کند. از ذهنم می‌گذرد که عجب گنجشکان شاد و پرشیطنت‌اند. در فکر و خیال، دستم را بر سرم می‌کشم و از گریز گنجشکک آب‌ننوشیده به خودم می‌آیم که به! ما را باش! نگران جانش است طفلک! از کوچک‌ترین تکان بی‌خطر من از پشت پنجره، گریخت و رفت...

پرواز و آزادی، آرزوهای همیشگی انسان‌اند و هریک دیگری را به خاطر می‌آورند... این پرندگان کوچک را ببین! به اندازه‌ی انگشتی از من وزن ندارند و تا کجا می‌پرند! هنوز چند متری پنچره نشسته‌ام. سرم را بر‌می‌گردانم. گنجشک دیگری می‌‌پرد، شاید هم‌او بود که باز آمده بود برای قطره‌ای آب، بهای آزادی‌تان را می‌دهید، پرواز گوارای وجودتان.

بی‌حرکت می‌مانم، یکی شان دارد آب می‌نوشد.


از کنار رودخانه

دوستی راهِ آبی به باغم کشیده است؛ بخوانیدش.



۰۶ آبان ۱۳۸۸

من

چرا نمی‌نویسم؟


۳۰ مهر ۱۳۸۸

عروس من

امروز، یک دهه از زندگی من با انسانی زیبا می‌گذرد.



۲۱ تیر ۱۳۸۸

۱۰ تیر ۱۳۸۸

جوانه‌ی امید

جوانه‌ی امید را برای همین روزها گذاشته‌اند که در دلت بکاری
و به آفتاب بگویی بر دلم بتاب
حتا آب اشک و خون دلم سیرابش کن
جوانه‌ی امید را برای همین روزها گذاشته‌اند...

آن قدر این روزها تن و جانم در ایران بوده است و
آن قدر رنج و درد و اشک بسیاری از مردمان نجیبش را حس کرده‌ام
که گاه هاج و واج و آشفته دور و برم را می‌نگرم که کجا هستم...

جوانه‌ی امید را برای همین روزها گذاشته‌اند که در دلت بکاری
و به آفتاب بگویی بر دلم بتاب
و چه خوش‌اقبالیم که آفتاب همیشگی‌ست -
کیست که نداند ابرها خواهند رفت؟
و به آفتاب سلامی دوباره خواهیم داد.

جوانه‌ی امید را برای همین روزها گذاشته‌اند،
که در دلت بکاری، که برکشد و دوباره سبزت کند.


۲۷ خرداد ۱۳۸۸

!نشاید که نامت نهند آدمی

بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی‌غمی
!نشاید که نامت نهند آدمی
!نشاید که نامت نهند آدمی
!نشاید که نامت نهند آدمی
!نشاید
!که نامت
!نهند آدمی
!نشاید
!نشاید
!نشاید



۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

۱۷اردیبهشت


زنده بدم زنده شدم دولت عشق آمد و من دولت عشقنده شدم.

۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

گپ

{ویس پلیز}
نمی‌دونم به لهجه‌ی کجایی به شهره گفتم: ویس بینم (وایسا ببینم)!
گفت: اه هیچ دقت کردی این "ویس" چقدر شبیه wait هست؟

{چوپون؟}
به خودم می‌گم حالا ما یه زری زدیم گفتیم آقا دروغ سیزده بود گفتم نمی‌نویسم ولی حالا مگه می‌نویسم؟ آخه به منم می‌گن بلاگر؟ بعد می‌گم خب فرض می‌کنم "وبلاگ‌دار"! خوشم نمی‌اد می‌گم آهان همون باغبون! یا چوپون؟ از ذهنم می‌گذره که چقدر دلم می‌خواست چوپون بودم بعد می‌گم جدی؟؟ یادم می‌افته یه بار برادرم پیام می‌گفت من دلم می‌خواست توی کوه زندگی می‌کردم... منظورش این بود که مثلا دور از شهر و اینا... بعد بی‌درنگ گفت البته اگر کامپیوتر و کتاب و اینترنت و اینا داشتم! بهش گفتم معلوم شد چقدر دلت می‌خواد توی کوه زندگی کنی!

هیج دقت کردید چقدر خواسته‌های آدما این جوری هستن؟

{آب هندونه}

من دلم می‌خواد جای این که هندونه بذارن زیر بغلم، آبشو بگیرن بدن بخورم.

۳۱ فروردین ۱۳۸۸

Of those who say nothing, few are silent.

Thomas Neill


۲۵ فروردین ۱۳۸۸

زایش زبانی نوزادیان


حسن نوزادیان از خدایگان خلاقیت زبانی است. کسانی که او را از نزدیک می‌شناسند می‌دانند که دایره‌ای از واژه‌ها و اصطلاح‌ها و ضرب‌المثل‌های ویژه‌ به خودش دارد که نوآورانه‌اند همراه با شوخ‌طبعی.

امروز گپ می‌زدیم که پرسید چرا باغ پویا را «آب تو ده» نمی‌کنم؟! :))

۱۵ فروردین ۱۳۸۸

!من از احساسات پاک شما دوباره تشکر می‌کنم



دوستان عزیز! دلم کباب شد!

خودم هم داشتم اون نوشته‌ی یکی مانده به آخر را می‌نوشتم اشکم در آمده بود!

ولی خب فکر کنم این حرف‌های قشنگ و دلگرم‌کننده شما ارزش یه "دروغ سیزده" رو داشت :)

ببخشید سر کار رفتید، شرمنده!

-

بابا دلتون خوشه‌ ها! دلیل چی کشک کی؟ تازه این باغ ما علف ملف‌ها و درختاش یه چیزی شدن... برای چی درش رو تخته کنیم، مگه الکیه؟ تازه می شه هر از گاهی نشست روی خر و رفت تو فکر... :)
-
اون عکس بالا هم می‌تونه من باشم، می‌تونه نباشم... هرهر خیلی بامزه بود مگه نه؟ خب برید حال کنید بنده هنوز قراره براتون بنویسم!

*




۱۳ فروردین ۱۳۸۸

خداحافظی - یکی مانده به آخر




پیشتر هم گفته بودم احساس می‌کنم دیگر خیلی حرفی برای گفتن در این وبلاگ ندارم.
گاهی باید برخی چیزها را تمام کرد حتا اگر دلت نیاید. وقتی مهر پایان بر چیزی بزنی می‌توانی به آغازی دیگر بیندیشی.
-
این نوشته‌ی یکی مانده به آخر باغ پویا خواهد بود. در نوشتار واپسین دلیل‌هایم را برای ننوشتن در اینجا خواهم گفت و کلون در باغ پویا انداخته خواهد شد با همه ی گیاهان و درختان و گل‌ها و میوه‌ها و علف‌ها که هیچ‌کدامشان ر
ا
هرز نمی‌دانم چون لحظات ثبت‌شده‌ی زندگی‌ منند و زیستمشان.





۳۰ اسفند ۱۳۸۷

نوروزتان پیروز - و قصه‌ی ماهی‌گلی‌های امسال ما










یه تنگ شیشه‌ای کوچولو داریم و رفتیم برای سفره‌ی هفت‌سین‌مون یه ماهی گلی* کوچولو خریدیم که بندازیم توش. از توی باراز ویکتوریای ملبورن داشتیم می‌رفتیم بیرون که دیدیم یه نفر ظرف‌های بلورش رو حراج کرده و یه تنگ از اون گنده‌ها که همیشه دلمون می‌خواسته خریدیم ده دلار.
-
حسابی داشت بارون میومد. زودی دویدیم توی ماشین و راه افتادیم. توی خونه وقتی اون ماهی کوچولو رو که به حساب تنگ کوچولو خریده بودیم که جاش تنگ نباشه انداختیم توی تنگ بزرگ من گفتم:
-
بع! شهره خنگ‌بازی درآوردیم که! خب وقتی این تنگ بزرگ رو خریدیم باید برمی‌گشتیم و بازم ماهی می‌گرفتیم این جوری که خیلی خنده‌دار شده!
-
روی اینترنت گشتیم و یه ماهی‌فروشی آکواریومی نزدیک خونه پیدا کردیم که فردا صبح بریم بازم ماهی‌گلی بخریم. رفتیم و دو تای دیگه خریدیم. شهره گفت که آب تنگ کدر شده یه چیزی بگیریم که آب رو شفاف کنه و من گفتم احتمالا اگر ماده‌ای باشه برای ماهی‌ها مضر هست. ماهی‌فروش هم نظرم رو تایید کرد و رسیدیم به فیلتر و پمپ هوا! و خب این که برای فیلتر سنگ‌ریزه‌‌ی کف هم ضروری هست.
-
این طوری شد که ما امسال به جای تنگ آکواریوم می‌ذاریم سر سفره‌ی هفت‌سین! :)
*
امروز آفتاب قشنگی هست هوا هم خوب و بهاری با این که پاییز هست. خوبیش اینه که بهترین هوای ملبورن توی پاییزش هست و می‌شه حس و حال بهاری به خود گرفت و خوش‌دل بود:

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی

که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش

که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی

وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی

در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است

حیف باشد که ز کار همه غافل باشی

نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف

گر شب و روز در این قصه مشکل باشی

گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست

رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد

صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی




_____________________________

* در شیراز به ماهی‌قرمز ماهی‌گلی می‌گویند.

پرده‌برداری از تندیس کورش در ملبورن

امروز هم‌زمان با فرارسیدن نوروز از تندیس کورش در یکی از محله‌های ملبورن که گروه بیشتری از ایرانیان را در خود جای دارد پرده‌برداری خواهد شد.
-
این تندیس را "بنیاد فرهنگی ایران" در ملبورن به شهرداری مانینگهام اهدا کرده است. طراح این تندیس استاد هوشنگ سیحون است و به وسیله‌‌ی هنرمند برجسته‌ی استرالیایی Peter Schipperheyn ساخته شده هست.
-
علاقه‌مندان به حضور درآیین پرده‌برداری دعوت شده‌اند:

City of Manningham Gallery, 699 Doncaster Road, Doncaster, Victoria 3108, Melway Ref: 33 F12, Friday 20th of March 2009, 6pm – 8pm


۲۸ اسفند ۱۳۸۷

چارشنبه‌سوری ملبورن در اس‌‌بی‌اس

این چند سال هر چی صبر کردم که خبری از چارشنبه‌سوری توی تلویزیون استرالیا بشه، خبری نشد که نشد. فکر کردم خودم دست به کار بشم. یه‌شنبه‌ی قبل زنگ زدم شبکه‌ی اس‌بی‌اس و یه خانوم خوش‌اخلاق که سر هر چیزی هم هی می‌زد زیر خنده گفت که به کجا باید ایمیل بزنم و زدم و برای این که جدی بگیرن از ویکی‌پدیا لینک گذاشتم و مشخصات و شماره تلفنم رو هم دادم.
-
بعد از ظهر سه‌شبنه وسط ناهار خوردن توی دانشگاه بودم که یه نفر به موبایلم زنگ زد و گفت که از بخش خبری ‌اس‌بی‌اس هست و پرسید چه خبره و حدود نیم ساعت داشتم براش توضیح می‌دادم و این که پارسال چندهزار نفر جمع شده بودن. گفت که برای تهیه‌ی گزارش میان و خواست که من به موقع اونجا باشم که راهنمایی‌شون کنم.
-
چارشنبه سوری اینجا یه جورایی خیلی خلاصه برگزار می‌شه. 7 تا 10 شب و فقط سه تا آتیش نه چندان بزرگ که باید توی یه صف دور و دراز وایسی و به نوبت تحت مراقبت‌های ویژه‌ از روی آتیش بپری! البته می‌شه حق داد حسابی از آتیش می‌ترسن و دیدید که امسال آتیش چه بلایی سر یه عده از مردم ویکتوریا آورد... البته بساط موسیقی و پایکوبی برپاست که حسابی هم مشتری داره که چون وسط هفته هست نمی‌شه از 10 شب بیشتر بشه.
-
یاد بچگی بخیر که تا دیرگاهی از شب می‌موندیم توی کوچه و خیابون و همه‌ی زندگی‌مون بوی دود می‌گرفت. تا این که این سال‌های اخیر تفریح یه عده بیشتر به مردم‌‌‌‌آزاری و حماقت شبیه شده. وقتی تفریح چارتا بچه به آتش‌پرستی تفسیر می‌شد و می‌زدن توی سرشون، می‌شد حدس زد که اینا وقتی بزرگ‌بشن بعضی‌هاشون تفریحشون می‌شه ساختن یه چیزایی که بیشتر به بمب دست‌ساز شبیهن و آزار مردم. اینم نتیجه‌ی انکار واقعیت و بی‌برنامگی و به جای فرهنگ‌سازی استقاده به‌جا از داشته‌های یک ملت*.
-
تا ساعت 6.30 توی دانشگاه کلاس داشتم و نمی‌تونستم سر ساعت هفت توی پارک محل برگزاری برنامه‌ی چارشنبه‌سوری باشم. به گزارشگر اس‌بی‌اس هم گفتم که حتا می‌خواست من قبل از7 خودم رو برسونم و توی راه بودیم که هی زنگ می‌زد که پیدا نمی‌کنم و راهمنایی‌ش کردم.
-
وقتی رسیدم خودشون از این و اون و اعضای "کانون ایرانیان ویکتوریا" که برگزارکننده‌ی برنامه‌ هستند، پرسیده بودن و به من گفت هر از گاهی سری به ما بزن و سعی کردم اگر کمکی از دستم بر میاد انجام بدم.
-
امشب گزارش اس‌بی‌اس رو دیدم و طبق انتظار شسته‌رفته و خوب، خوشمان آمد! چارشنبه‌سوری را اس‌بی‌اسی کردیم :)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* البته اطلاعات من مال چند سال پیش هست اگر اتفاقی مثبتی افتاده بگید ما هم خوشحال بشیم.



۲۵ اسفند ۱۳۸۷

چارشنبه سوری ملبورن


سه شنبه 17 مارس - ساعت 7 تا 10 شب
Ruffey Lake Park - Doncaster East



۱۲ اسفند ۱۳۸۷

مراسم اصغر

.دیدید این آمریکایی‌ها چطور می‌گن مراسم اسکار؟ می‌گن آسکِر
فکر کنم اگر به یه آمریکایی بگن بگو "اصغر" بازم یه چیزی توی همین مایه‌ها در بیاد! بنابراین ما می‌تونیم برای محلی‌سازی این واژه، به جای واژه‌ی منحط اسکار از اصغر استفاده کنیم.


۱۰ اسفند ۱۳۸۷

پایانی بر پایان همراه با یک آغاز - یک سه‌گانه

-
{یک} آغاز داستان.
-
داستانی می‌خواستم بنویسم درباره یک پایان که پایانی دیگر رنگ آن را برد و در جدال با پایان‌ها آغازی رخ داد و مرا به خود مشغول کرد و از شتابم بر قصه‌گویی کاست.
-
خرس قهوه‌ای را که یادتان هست، آخرهای پارسال میلادی بود که ناگهان در جلسه‌ای که کسی نمی‌دانست برای چیست گفت که از شرکت ما می‌رود. ملت بخش ویژن ماتشان برد کمی تا قسمتی من هم. به خودم گفتم تمام شد! - تمامش کردم؛ End of Steve Brown!
-
بعدش به خودم گفتم زرشک! تازه یاد گرفته بودم با او کار کنم. اما ته دلم از این که چیزی را به پایان برده بودم که در اول دشوار می‌نمود شاد بودم. وارد بخش طراحی روشنایی که شده بودم گاهی در کار کردن با استیو براون احساس درماندگی می‌کردم - ترکیبی از زبان‌نفهمی همراه با فهم توضیحات ناقصش و توقعی که در انجام کاری کامل داشت. بعد از مدتی فهمیدم که بخش بزرگی از مشکل، ویژه‌ی من نیست و همه می‌گویند که نمی‌شود با او خوب ارتباط برقرار کرد.
-
اندک اندک یاد گرفتم با او کار کنم و دیگر این اواخر از او خوشم هم می‌آمد، با آن که خیلی‌ها سر همین درست برقرار نکردن ارتباط دچار بدفهمی بودند و فکر می‌کردند فردی مغرور و بی‌توجه به دیگران است.
-
قصه کوتاه، با این که فکر می‌کردم سرانجام بخش طراحی روشنایی بدون او که از شناخته‌شده‌ترین طراحان روشنایی در استرالیا بود چه می‌شود ولی احساس می‌کردم که برگی از زندگی ورق خورده که در فراز و نشیبش تسلیم نشده بودم و خوشحال بودم. همان جلسه ناخودآگاه چند بار در ذهنم تکرار شد؛ - تمامش کردم!
-
{دو} فرشته‌ی مرگ به سویم می‌آید.
-
یک حسابدار زن، قدبلندتر از آنچه که هست با کفش‌هایی با پاشنه‌‌هایی خیلی بلند. قیافه‌ای شرور - ولی شرور نیست - و لبخندی که دندان‌های نیشش را می‌شود دید. به سویم می‌آید، پویا! پلیز... و با دستش راه را به من نشان می‌دهد، به سوی اتاق شیشه‌ای. لبخندی تلخ و سرد بر چهره دارد، تقصیر او نیست - چاره‌ای ندارد.

-
آخر پارسال گفته بودند که بحران اقتصادی به ما هم می‌رسد و سعی می‌کنیم که مشکلی نداشته باشیم. ولی تنها یک هفته پس از تعطیلات سال نوی میلادی بود که یک روز عصر گفتند که فردا جلسه‌ی مهمی در شرکت هست و همه باید باشند. سر ساعت 9 صبح جمعه - روز آخر هفته. همه بو برده بودند؛ پس توفان رسید.
-
گفتتند که به خاطر مشکلات مالی شرکت و لغو بسیاری از پروژه‌ها ساختار سازمانی شرکت بازنگری شده و 50 نفر شغلشان را از دست خواهند داد و حرف‌هایی از این دست. به سر میزهای خودتان برگردید تا خبرتان کنیم. همان خانم حسابدار بود که یکی یکی کارمندها را خبر می‌کرد به یکی از اتاق‌های جلسه که دیوارهایی شیشه‌ای داشت و دو نفر از مدیران بعد از جلسه عذر او را می‌خواستند.
-
چندمین نفر بودم. دیدم که خانم حسابدار به سمتم می‌آید. نزدیک‌تر که شد نگاهش را در چشمانم و لبخند سردش را دیدم و مطمئن شدم. ناخودآگاه زیر لب گفتم: f**uck! برای درنگی سرد شدم.
-
فکر می‌کنم تنها برای چند قدم اول بین میز کارم تا اتاق جلسه بود که سنگینی احساس منفی و ناامیدی را روی ذهنم حس کردم و هنوز وارد اتاق نشده بودم که احساس کردم ‌از پس قضیه برآمده‌ام. چیزی بود که پیش آمده بود و باید به فکر بعدش بود - به فکر برگ بعد زندگی.
-
با لبخند وارد جلسه شدم و به شوخی گفتم نوبت من هم شد. دو مدیری که در اتاق بودند تمام مراتب ابراز ناراحتی و شرمساری و تعریف از کارم و الخ را به جا آوردند و من هم گفتم که می‌فهمم و فکر نمی‌کنم تقصیر آن‌هاست. گفتند که به همه‌ی کسانی که از شرکت می‌روند گفته‌ایم ظرف نیم ساعت بروند که اوضاع زیاد احساساتی نشود و قابل کنترل باشد.
-
تنها از بخش خودمان خداحافظی کردم و توی خیابان به شهره زنگ زدم و گفتم: عجب هوایی خوبی هست بیرون :) فهمید و گفتم نگران نباش درستش می‌کنم...
-
انگار که ناامیدی و افسردگی پشت در منتظر بود. به محض این که مجالش می‌دادی می‌خواست با شاخ بیاید تو. انگار که گاهی حتا شاخش در را فشار می‌داد و گاهی می‌شد دیدش...
-
فکر کردم که ببینم چه دارم. "فرصتی برای تغییر" و "تعطیلاتی ناخواسته" و تصمیم گرفتم که از هر دو نهایت استفاده را ببرم! شروع کردم با دوستانم و کسانی که می‌شناختم تماس بگیرم و خواستم که اگر امکانی در ذهن دارند مرا با خبر کنند و نیز تصمیم گرفتم به کارهای که دوست داشتم بپردازم که هرگز به خاطر کار تمام وقت نشده بود به آن‌ها بپردازم - نکته‌اش این بود، نباید می‌گذاشتم ناامیدی سنگین اخراج از کار چیره شود.
-
گاهی حس می‌کردم که زیاد از حد به داشتن احساس مثبت دامن زده‌ام! اما بی‌اغراق هفته‌ای بعد از بی‌کار شدنم شد جزو بهترین هفته‌هایی که تا به‌ حال در استرالیا داشته‌ام! یک روز بعد از اخراج یکی از دوستان همکار سابق که فکر می‌کرد بیکاری ممکن مرا افسرده کند زنگ زد و گفت که می‌خواهد مرا به مسابقات تنیس استرالیا دعوت کند با این که بال درآورده بودم گفتم باباجان حال من خوبست نگران نباش راضی به زحمت نیستم، گفت گزینه‌ی دیگری نداری! گفتم چه بهتر از این. این از آغاز هفته و سرتان را درد نیاورم بقیه هفته را هم به ورزش و خوشی و گپ‌وگفت با دوستان و گشتن دنبال کار گذراندم که با کمک دوستی بسیار خوب - که در واقع اولین نفری بود که از بیکاری‌ام آگاهش کرده بودم - ارتباطی با یکی از استادان دانشگاهی در ملبورن برقرار شد و شد روزنه امید و برای من کافیست که - درست یا غلط - از روزنه‌ای نور برای خودم خورشید بسازم!
-
تنها یک هفته از پایان کار قبلی گذشته بود. دوباره جمعه بود و سرخوش از احتمالی که ایجاد شده بود، بودم که عصر یکی دیگر از دوستانم زنگ زد و گفت که خودش و دوست‌دخترش بلیط مسابقات تنیس دارند و نمی‌توانند بروند پرسید تو و شهره می روید؟ گفتم وه که شمایلت چه نیکوست! گفتم پسر باید برایت بگویم که حالی کرده‌ام این هفته‌ی گذشته کمپرس! پسر خوبی است از جمله رفقای با معرفت بنده در اینجاست اهل شهر پرث استرالیا. یک جفت کفش پاره دارد که به جانش بسته و صورتی همشیه نتراشیده. گفتم دمت گرم این چند روز خوشی گذشته که نگو، گفت هه‌هه تو دیوانه‌ای هستی الکی خوش، همکار که بودیم می‌دیدم از چه چیزهایی خرکیف می‌شدی! خلاصه هفته‌ای در پرانتز تنیس استرالیا و خاطره‌ای خوش از آن ماند.
-
{سه} ...Survived first days
-
دو هفته از شروع تدریسم گذشته. در جایی شبیه‌ی آموزشکده‌های ایران وابسته به یکی از دانشگاه‌های ملبورن. از هفته‌ی آینده هم کلاس‌هایی کمک‌درسی خواهم داشت برای دانشجویان لیسانس در همان دانشگاه برای درس استادی استرالیایی که آدم جالبی‌ است. همیشه دقیق نسبت به یک موضوع و گیج نسبت به اطراف. چند روز عجیبی را گذرانده‌ام. ذهن و بدنم بیش از آن‌ که فکر می‌کردم درگیر این کار شده و گاهی نمی‌شد شب‌ها هم خاموشش کرد. برای من که در دانشگاه‌های استرالیا درس نخوانده‌ام و سابقه‌ی تدریس به این معنا نداشته‌ام شروع ناگهان به تدریس هرروزه و تمام‌وقت کاری سنگین بود ولی احساس می‌کنم اندک‌اندک دارم با این کار جور می‌شوم.
-
چند و چون قصه بماند برای بعد اگر وقت و حوصله‌ای بود ولی همین را بگویم که عجیب‌ترین احساسی که داشتم این بود که با بخشی از جامعه‌ شروع به ارتباط نزدیک کرده بودم که قبلا غیرقابل دسترس می‌نمود. دانشجویان بسیار جوان یا شاید گفت هنوز نوجوان که حتا برای خود جامعه‌ی بومی گاهی رام‌نشدنی به نظر می‌رسند. قبلا برایم جالب بود بدانم چطور باید با این‌ها ارتباط برقرار کرد و حالا بیست و چندتایشان در هر کلاس زیر دست منند، کار روزگار را ببین! البته فکر کنم اگر آدم خودش نخواهد گاهی روزگار می‌تواند چیزی را سرش نیاورد! ;)



۲۹ بهمن ۱۳۸۷

...عشق یعنی

.برای شهره‌ی زندگی‌ام
-
عشق یعنی این که دلت برای او که یک ساعت پیش دیده‌‌‌ای و سال‌ها با توست آن‌چنان پر بزند که با موسیقی عاشقانه‌ی خالتور، اشکت جاری شود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


۱۴ بهمن ۱۳۸۷

در ستایش درگیرنبودن با خود

بعضی آن چه را که "می‌خواهند" در واقع در ژرفای وجود خود نمی‌خواهند؛ یعنی این که ناخودآگاه از چنین خواستنی ناخوشنودند. همچنین، گاهی آن چرا فکر می‌کنند "نمی‌خواهند" در واقع خواستار آنند ولی به ظاهر ترجیح می‌دهند نخواهند. نتیجه این که دچار درگیری با خود می‌شوند و تکلیف خود را نمی‌دانند. خود را و دیگران را سر در گم می‌کنند.
-
فکر می‌کنم خوبست آدم خود را بکاود و به صمیمتی با خود برسد که بی‌رودربایستی و فارغ از ترس‌ها و خشم‌ها و دیوار‌های درونی و بیرونی، دست‌کم بداند که "واقعا" چه می‌خواهد و چه نمی‌خواهد. نتیجه صمیمیت با خود دستیابی به توانایی صمیمی‌بودن با دیگران است. در گام بعدی آدم می‌تواند تصمیم بگیرد که دوست دارد و می‌خواهد که به سمت خواسته‌هایش برود یا از ناخواسته‌هایش دوری کند یا نه و به آسایش نسبی روانی برسد. حرفم درباره‌ی اهداف زندگی و آرزوها نیست، بیشتر منظورم همین زندگی روزمره هست، چیزی که همین دور و برتان می‌گذرد.



۱۸ دی ۱۳۸۷

Dedicated to people who don't understand privacy

When you are breaking others' privacy, and you think they don’t understand, you need to know everybody is sensitive and concerned about it.
-
Even if they look they don’t care, or you think they didn't get what you did, or they're pretending that they don't see, you need to know you are interfering in a sensitive area people can feel.
-
So, you will lose your respect, you will look like you don't understand good life concepts, and you lose a lot of good things, easy! :)



کشتار کودکان در غزه

لطفا شک نکنید که اسرائیل در غزه در حال جنایت است و اگر با جمهوری اسلامی مشکل دارید، چاره‌اش را در توجیه حملات اسرائیل به غزه نبینید. و با گرفتن ژست‌های مسخره‌ای مثل این که حماس هم به انداز‌ه‌ی اسرائیل در حال جنایت است احساس انصاف نکنید! اگر با دیدن چهره‌ی کودکان در عکس زیر باز تغییری در حال شما رخ نمی‌دهد فرض کنید کودک خودتان است.
-
ساده‌ است! ماشین جنگی اسرائیل مردم بی دفاع و کودکان بی‌گناه را در غزه که یکی از پرتراکم ترین مراکز انسانی دنیا شمرده می‌شود به خاک و خون می‌کشد، به هر دلیل! مهم است؟ به گزارش شبکه‌ SBS استرالیا که به نظر من یک شبکه‌ی نسبتا منصف خبری است، در هفت سال گذشته در اثر حملات حماس به اسرائیل تنها 14 نفر کشته شده‌اند حال آن‌که در همین چند روز بیش از 500 نفر در غزه کشته شده‌اند. نمی‌دانم چطور برخی حملات اسرائیل را توجیه می‌کنند وقتی حتا روزنامه‌ی اسرائیلی هاآرتص این جنگ را "احمقانه و نالازم" خوانده‌ است. شرم‌‌‌آور است وقتی می‌بینی که برخی به خاطر دشمنی جمهوری اسلامی با اسرائیل فکر می‌کنند که بهتر است علی‌الحساب این طور فرض کنیم که اسرائیل حق کشتار دارد.
-
مضحک است وقتی اسرائیل در یک منطقه‌ی پر تراکم انسانی از بمب خوشه‌ای استفاده می‌کند و هم‌زمان ادعای دقت فوق‌العاده در هدف‌گیری دارد! این را هم اضافه کنید که طرفی که آتش‌بس را شکست اسرائیل بوده و نه حماس و در زمانی که دنیا درگیر اخبار انتخاباتی آمریکا بوده، اسرائیل مشغول برنامه‌ریزی این جنگ بوده است.
-

-
عکس از AFP








-
پ.ن. روایت شهیر از بحران غزه را بخوانید.

۱۶ دی ۱۳۸۷

نظرسنجی

عرض شود که خواستم ببینم شما چی فکر می‌کنید درباره‌ی گاهی به انگلیسی نوشتن هوس کردم نظرسنجی کنم. بعد که نتیجه مشخص شد بر اساس نتیجه‌ی نظرسنجی هر کاری دلم خواست می‌کنم. لطفا توجه داشته باشید که این یک نظرسنجی هست نه یک رای‌گیری دموکراتیک، فرقش این هست که من درباره‌ی کاری که خودم دارم می‌کنم دارم نظر شما را می پرسم نه درباره‌ی حق و حقوق همه.*

* می‌دونم دارم حرف واضح می‌زنم ولی گاهی بعضی چیزها آدم می‌شنوه که فکر کردم بهتره یادآوری کنم :)



۱۵ دی ۱۳۸۷

نوزایی هرگزیان

و من می دانم که باردیگری نیز خواهد بود، سومین بار، که کار به جوهر سیاه پالوده گردد... و باز زنده خواهم شد و به انتها خواهم رسید...
-
و


گوهر گرانقدر نقد

.یکم
ظریفی که نامش یادم نیست گفته‌ای دارد با این مضمون:
وحشتناک‌ترین چیز در جامعه‌ای انسانی این است که وقتی درباره‌ی چیزی به قضاوتی می‌رسد، به سختی حاضر به تغییر آن است.
دویم.
هنوز این حرف از گوشه و کنار به گوش می‌رسد که ایرانی‌ها در کار گروهی ضعیفند و احتمالا مدافعان این نگرش، ژن مربوط را جسته‌اند و در ادامه‌اش از کشتی و فوتبال مثال می‌آورند که بفرما؛ در کشتی قهرمانیم و در فوتبال مانده‌ایم و الخ.
سیم.
ایران در والیبال و بسکتبال در رده‌های نوجوانان و جوانان و برزگسالان به مقام‌های قهرمانی و شایسته دست یافته است و فکر می‌کنم کسی نیست که نداند این‌ها نتیجه‌ی چیست: برنامه‌ریزی و آموزش.
چهارم.
قضاوت جامعه برایند قضاوت‌های فردی است و جامعه عادت دارد به قضاوت رایج تن دهد، از همین روست که نقد و آزادی بیان گرانقدر است، چه جامعه را به شنیدن حرف‌های نو وامی‌دارد، غبار و زنگار اندیشه رایج را می‌شوید، قضاوت را محک می‌زند و فکر جامعه را از پوسیدگی می‌رهاند.


Wanna be Nice?

How about I just blog here in English sometimes? It seems like I'm really not interested to have another blog in English :) and you know what? I have this idea to use Pinglish words in the middle of my wonderful posts. How awesome is that? Yeah I know I'm not the first and only blogger using Pinglish words, even I've seen some genius bloggers their whole blog is in Pinglish, I said to myself wow! kewl! The best one I've seen so far was the one that most of the posts were photos from Google Images and once the intelligent blogger gave up about posting(!) she just said when you don't have anything to say (!:) you should just be quiet! Well I thought how about NOT having a blog? Sounds great!
-
Ey baba, I just totally forgot about what I wanted to say. Well someone may think so if the post is in English, what's this Pinglish usage then? Isn't it for English speakers or readers or whatever... The answer is: "I DON'T CARE" or if I want to be a little bit nicer, I can say: "Just google it mate!"
-
Now, I wanna say one of my unique discoveries :)
Question: Wanna be nice? I mean would you like to be counted as a "nice person"
As they say in these bullshit American shows about everything, I've found the "secret".
(Just in parentheses, I don't understands how they advertise a "secret" in TV or magazine about a cream that if you put it on your skin you look few hundred years younger.)
Anyway,
Answer: Just "really" care about others, no pretending required.
See what they want and find a good response.
-
OK, done. I feel very talkative, bye now.
زندگی از این نظر شبیه آشپزی ست که آدم بداند ترکیب چیست و چقدر از چه لازم است که بشود لذت برد. چه بیفزاییم؟ تنها احساسی از افشره لازم است یا مزه باید حسابی به دهان بیاید و ترکیب برای کیست؟ برای خود، برای دیگری یا هردو. شاید از همه مهم تر.