بامدادان، دو راهب بودایی بر راهی می رفتند. به رودی رسیدند. دختری آنجا ایستاده بود که از رود بگذرد و نمی توانست. یکی از راهبان او را به دوش گرفت و هر سه از رودخانه گذشتند و دو راهب رفتند.
شامگاهان، پس از راهی دراز،هنگام خواب، راهب دوم پس از سکوتی طولانی بی مقدمه گفت: ولی ما نباید زنان را لمس کنیم.
که راهب دیگر پاسخ داد: من، او را همانجا به زمین گذاشتم. ولی او تا بدین جا، تا کنون، تمام راه بر دوش تو بوده...
- نقل به مضمون، کتاب « یکصد حکایت ذن»
شامگاهان، پس از راهی دراز،هنگام خواب، راهب دوم پس از سکوتی طولانی بی مقدمه گفت: ولی ما نباید زنان را لمس کنیم.
که راهب دیگر پاسخ داد: من، او را همانجا به زمین گذاشتم. ولی او تا بدین جا، تا کنون، تمام راه بر دوش تو بوده...
- نقل به مضمون، کتاب « یکصد حکایت ذن»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر