۱۶ بهمن ۱۳۸۴

آنچه گذشت...


عرض کنم که نمی دونم از کجاش شروع کنم، خیلی چیز دارم که تعریف کنم:

قضیه از اینجا شروع شد که شهره خانوم داشتند با لپ تاپ کار می کردند، یه نصفه لیوان چاییشون رو خالی کردند توی لپ تاپ. به قول خودش همه ی مهندس های کامپیوتر یا حسابی چایی و قهوه خورند یا سیگاری که گفتم تنها جایی بود که بهتر بود سیگاری بودی! دیگه این طوری شد و فکر کنم اگه همون موقع به کامپیوتر دسترسی داشتم اون چیزی که می نوشتم خیلی جانسوز می شد. حالا بعدش سعی کردیم طبق معمول! از زاویه "تبدیل تهدید به فرصت" به این مسئله نگاه کنیم و از این حرف ها که ضرر آدم رو بزرگ می کنه و آدم خودش می تونه اندازه ی مشکل رو تعیین کنه و ... من و شهره سعی می کنیم این جوری باشیم و به اندازه کافی از این فرصت ها برای بزرگ شدن داشتیم! ولی آدم بعضی وقتا دیگه دلش می خواد بگه آهای بخت و اقبال! قربون دستت! همین قدر که دنده پهن و پوست کلفت شدیم بسه فعلا!

خلاصه اون که لپ تاپ قبلی مادربردش سوخت و خدا خدا می کردیم که اطلاعاتی که روی اون داشتیم از بین نرفته باشه و شانس اوردیم که نرفت. برای تعمیرش هم اینجا اصلا ارزش نداشت که تعمیرش کنیم چون اندازه یه لپ تاپ نو ممکن بود مجبور بشیم پول بدیم. حالا وقتی داریم برمی گردیم ایران یا سر راه توی مالزی یا این که توی ایران می تونیم اون قبلی رو تعمیر کنیم شاید.

بعدش هم این که یکی از دوستامون با یه موسسه مالی اینجا قرارداد داره و لپ تاپ رو برامون دوازده ماهه قسطی خرید که باعث شد ما یه ضرر مالی گنده نکنیم. توی این مدتی هم که داشتیم دنبال این می گشتیم که ببینیم چی بخریم یکی از دوستای ایرانیمون رو اینجا دیدیم که یه دختر کوچولوی بامزه داره و گفت که تا حالا چند بار همین دختر کوچولو، آب پرتقال و شیر و چایی خالی کرده توی لپ تاپش و اونم با سشوار قضیه رو حل کرده و این که لپ تاپش هم توشیبا ست و ما هم گفتیم خوب توشیبا می خریم.

توی همین چند روزی که نتونستم بنویسم. تولد شهره ی عزیزم هم بوده که از چند وقت پیش تصمیم گرفته بودم روز تولدش درباره شهره ی گلم بنویسم ولی نشد. اون مطلب کوچولویی هم که یک فوریه که همون دوازده بهمن ماست به یه روش عجیب و غریب گذاشتم روی وبلاگ، برام مهم بود که به اون تاریخ اسم شهره اونجا باشه. دوست دارم درباره ی شهره توی یه مطلب جداگونه بنویسم ولی همین قدر بگم که از شانس های خیلی خیلی بزرگ من این بوده که شهره شریک زندگی من شده آدمی هست که هنوز نظیرش رو ندیدم. چند روز پیش بغلش کردم و گفتم با نصف دنیا هم عوضت نمی کنم! که رگ اصفهانیش بالا زد و گفت "نه خره! عوض کن بعد من می پرم توی اون نصفه دنیا که مال تو هست!" که منم خندیدم و گفتم که اگه این جوری باشه که من با یه جزیره کوچولو هم عوضت می کنم. :)

یه چیز دیگه؛ کار اون آموزش اون آقای سری لانکایی هم تموم شد نزدیک به دو هفته طول کشید. می گم آقا چون فکر می کردم نهایت سی و یکی دو سالش باشه ولی فهمیدم 4 ماه دیگه می شه 46 سالش! این محمدابراهیم محمداسماعیل هم قصه ای داشته زندگیش؛ یه بار ببرهای تامیل گرفتنش و تا سر مرگ زدنش و لوله ی تفنگ رو گذاشته بودند توی دهنش که خودش رو زده به موش مردگی و شانس آورده که تونسته در بره... بگذریم. خلاصه بعد از آموزش من هم رفتم یه سمت بالاتر واون کسی که قرار بود من رو برای سمت جدید آموزش بده خیلی دیر شروع کرده بود و همش سه روز وقت داشت و در واقع دو ساعت در هر روز! و با گهترین روش ممکن چیزهایی رو که می دونست به من گفت بعدش هم می خواست گورش رو گم کنه بره 6 هفته تعطیلات. حالا من خودم هر جوری شده بالاخره دارم از پس قضیه برمیام. ولی تا تونستم تو دلم به اون الاغی که به احمقانه ترین روش ممکن مثلا داشت آموزش می داد فحش دادم. ولی خوب حالا بالاخره اوضاع خوب تر شده. این سمت یه عنوان دهن پر کن هم داره:
Technical Planner

راستی دمتون گرم! با این که من چند روزی نمی نوشتم بازم می اومدید اینجا. آمارگیر می گفت.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

salam poya jan khobi? agha dokhtare man 1 bar nesf kelidhai lap top mano kand bad dorost shod ba hezar mosibat rasti shoma seydny hastin?

Unknown گفت...

نه ملبورن

ناشناس گفت...

منم نظیر شهره رو ندیدم