۲۵ اسفند ۱۳۸۴

چارشنبه سوری

توی پارک، از ماشین پیاده شدم و چند قدم که جلو رفتم خشکم زد.
در عرض یک ثانیه، به هیجان آمدم و شاد شدم و بغض گلویم را گرفت و بغضم را فرو دادم.
شهره کنارم رسیده بود. دستم را گردن شهره انداختم و سعی کردم، سعی کردم فقط خوش بگذرد.

صدای گوگوش، خیلی بلند، خیلی بلند، درختان خیلی بلند، باد خنک، انگار که صدا می خورد به سقف آسمان. وای که این موسیقی بلند توی فضای باز و با چمن و درخت چقدر می چسبد.

تا چشم کار می کرد ایرانی، بیش از دو هزار فکر کنم...
قد و نیم قد و پیر و جوان و همه شکل.

نمی دانستم احساس شرم کنم یا شادی وقتی می دیدم که کارکنان شهرداری ملبورن و پلیس ویکتوریا برای چارشنبه سوری کار می کنند البته با برنامه ریزی و به همت کانون ایرانیان ویکتوریا و خود ایرانی ها.

اصلا آتش روشن کردن در پارک ممنوع است وتوی پارک اجاق هایی گازسوز با صفحه های داغ شونده هست که کباب خورها هم آتش روشن نکنند ولی فهمیده اند که آتش را نمی شود از چارشنبه سوری جدا کرد و اجازه داده اند و در یک محوطه ی نشان شده و ملت هم در صف که از آتش بپرند.

از آتش پریدیم و رفتیم سراغ دوستانمان که از خوشبختی جماعتی هستند آکادمیک اما وقت به شدت تنگ بود برای دیدار که "شیش و هشت" و "قربازاری" آن طرف تر به پا بود که بیا و ببین!

شب چارشنبه بود و طبق قانون تا ده و نیم شب بیشتر نمی شد سر و صدا راه انداخت. زود دویدیم و رفتیم و چه قری می دادند ملت! و چه می کرد این سبک محترم شیش و هشت. قر به این غلیظی و این گونه شدید به کار گرفتن شاه فنر را توی ایران هم ندیده بودم! انگار که ملت می خواهند برای طول سال ذخیره کنند. خب ما هم کردیم. صفایی دارد این ترقص زیر سقف آسمان. از هم وطنان گذشته، رقصیدن خارجی ها، ببخشید داخلی ها هم دیدنی بود، بابا کار هر کسی نیست قر!

هر از گاهی توی ذهنم می آمد که "چرا؟" و دلیل ها و دلیل ها و نهیب که هوی! الان جای چیست؟ بگذر.

فکر کنم خوش گذشت. دلم می خواست همه ی دوستانم بودند...

یکی دو جای دیگر هم ایرانی بازی برپاست. سیزده به در و مهمانی دانشجویان ایرانی دانشگاه swinburne که خواهیم رفت. سال نو ایرانی ها اینجا همراه با تعطیلی نیست و حسابی باید برنامه ریزی کرد. امسال من می خواهم دو سال تحویل داشته باشم، به وقت اینجا و همراه آنهایی که دوستشان دارم. همراه با جایی که دوستش دارم.

هیچ نظری موجود نیست: