اینجا نوشتن، مرا به چیزهایی رسانده است که دوست دارم. فکر نمی کردم این باغ، به این زودی میوههایی به این دلچسبی بدهد. دوست داشته ام در ذهن انسانها زندگی کنم و فکرها و تجربههایم را بگویم و آنها را در آن سهیم کنم. از کودکی برایم لذتبخش بوده...
چند شب پیش در تهران خانهی دوستی بودم که نمیدانستم نوشتههایم را میخواند. جالب بود که کامل خوانده بود و حرف داشت. و جالبتر آن که گفتم که نام باغ پویا نوستالژی بزرگی را برایم میآورد و شاید با نام پویشگر بنویسم. آن قدر با احساس مخالفت کرد که نه، من وقتی به آنجا میآیم واقعا حس میکنم که به باغت آمدهام و پیش تو که جا خوردم و خوشم آمد. البته رفتنم از باغ به همین سادگیها هم نیست.
چند شب پیش در تهران خانهی دوستی بودم که نمیدانستم نوشتههایم را میخواند. جالب بود که کامل خوانده بود و حرف داشت. و جالبتر آن که گفتم که نام باغ پویا نوستالژی بزرگی را برایم میآورد و شاید با نام پویشگر بنویسم. آن قدر با احساس مخالفت کرد که نه، من وقتی به آنجا میآیم واقعا حس میکنم که به باغت آمدهام و پیش تو که جا خوردم و خوشم آمد. البته رفتنم از باغ به همین سادگیها هم نیست.
استاد محسن وزیری مقدم میگوید که حتما نباید انگارههای ایرانی و اسلیمی در طراحیتان باشد تا ایرانی باشد. هر خطی که از ذهن یک ایرانی بر کاغذ بیاید ایرانی است. در باغ میمانم. باغ پویا یک باغ ایرانی است.
رفتم دانشگاه هنر اصفهان. یک فضای شاهکار. جناب عالیقاپو چه فاخر مینگردش از پس شانه. دانشگاهی که پرهام درس میخواند.
با گروهی از دانشجویان و در واقع دوستان پرهام نشستیم به حرف زدن. پرهام میگفت که میخواهند ببینند چه دیدهای. برای خودم هم جالب بود که گفتگو کنیم. بیشتر از آن گفتم که این روزها از اصلیترین دغدغههای من است. این که ایران امروز و مردمش و بویژه نخبگان جای واقعی خود را در جهان نمیدانند. یعنی این که نقاط ضعف و قوت واقعی را نمیشناسند و دلیلش هم نداشتن ارتباط کافی با دیگر جاهاست. دربارهی زندگی روزانه دیگران و هر چیز دیگر. فکر میکنم اگر کسی روزگار بهتری را برای ایران میخواهد باید ببیند در اندازهی خودش برای این مشکل چه میتواند بکند.
از همین زاویه، دانشجویان ایرانی نگاههای اغراقشدهی غیرواقعبینانه مثبت و منفی نسبت به خود و همتایانشان در دیگر جاها دارند و پیشنهادم این بود روی اینترنت پیدایشان کنید و و تبادل اطلاعات و تجربه کنید.
خوشحالم که این کار را انجام دادم. وقتی ژوژمانهای دانشجویان دانشگاههای ملبورن و مونش را که در جهان معتبرند میدیدم میگفتم که کاش مقایسههای واقعی در ذهن ایرانیها بود.
دیگر این که شگفتزاری است این جهان وب. یکی از همکلاسهای پرهام چند ماه پیش داشته "باقر پرهام" را جستجو میکرده که وبلاگ من را یافته و همهی آن را خوانده، شبی تا 4 صبح. بعد فهمیده که برادر پرهام هستم. بعد از همان گفتگوی گروهی توی یکی از رواقهای دانشگاه ایستاده بودم. جلو آمد و چند جملهای را تند گفت و حرفهایی زد که به وجد آمدم از آن چه فکر میکند دربارهی نوشتهها و تجربههای روزانه ام. بر خلاف عادتم به جای آن که بخورم توی سقف رواق داشتم میرفتم توی زمین. مدت ها بود این قدر به هیجان نیامده بودم.
ظهر از آنجا با پرهام رفتیم موزهی هنرهای معاصر اصفهان، نمایشگاه پوسترهای قباد شیوا. چقدر کار کرده این مرد. خیلی قشنگ بودند.
عصر که دوباره با پرهام و دوستانش در نقش جهان راه میرفتیم و حرف میزدیم، دیدم که همان رهگذر شگفتزار عجب شباهت ظاهری و ذهنیای با شهره دارد! انگار که شهره را در سن او میدیدم. بعد از ظهر که به شهره تلفن زدم برایش از گفتگو با دانشجوها گفته بودم اما فکر کنم این شباهت را قبل از این که برایش بگویم اینجا بخواند. جالب خواهد بود وقتی همدیگر را ببینند :)
شب، ماه کامل چند انگشتی بالاتر از گنبد نیمهروشن مسجد شیخ لطفالله بود همراهش کنید با بادی خنک و آرامش نقش جهان که بدانید چگونه در آسمان چرخ میزدم.
- دانشگاه هنر اصفهان، 16 آبان 85
۱ نظر:
هیچ کجا برای تاملات فلسفی مثل اصفهان نیست...
حتی در بیشه ناژدون و در حال غلیان کشیدن و چای نبات خوردن و آزاد مردن...
ارسال یک نظر