یادمه بچه بودم و اولین باری که توی یه کتاب انگلیسی با اسم آقای گرین و آقای براون برخورد کردم تعجب کردم و خندهام گرفت و حتما اون موقع اصلا فکر نمیکردم که یه روزگاری اسم رییسم باشه آقای براون.
-
استیو براون. یه مرد میانسال با موهای جوگندمی، چشمهای آبیخاکستری و پوست سرخ و سفید و برزگاندام که در مقایسه با بقیه میشه بهش گفت خرس. آدمی که فکر میکنم خوشقلب هست - خیلی وقتی نیست که مستقیم باهاش کار میکنم - ولی خودم که قبلا گاهی باهاش کار میکردم اصلا ازش خوشم نمیاومد و خیلیها هم از خوششون نمیاد و دلیلش هم اینه که درست با آدما ارتباط برقرار نمیکنه و خیلی خیلی کم حرف میزنه حتا وقتی لازمه. با یکی از مدیران شرکت که حرف میزدم گفت که خجالتی هست، چیزی که اصلا به نظر نمیرسه و اگر اون بهم نگفته بود سخت بود خودم به این نتیجه برسم.
-
به خاطر این میگم خوشقلب که مثلا من در شرایطی که توی بخش خر تو خر و شلوغ بود و کار ریخته بود گذاشت من برم مالزی که قصهش رو میدونید و نرفتم! ولی خب این هفته رفتم کانبرا سفارت ایران و پاسپورتم رو تمدید کردم ولی ناگفته نماند که یه روز آخر هفتهی تعطیل رو مثل اسب کار کردم. به طور کلی چیزی ازش بخوای جدی در نظر میگیره و آدم محترمی هست، البته این رو نمیشه در حالتی که داری باهاش حرف میزنی و نگاهش رو ازت میدزده و زمین و در و دیوار رو نگاه میکنه و سرخ میشه فهمید!
-
مثل تراکتور کار میکنه و وقتی میخواد درست و حسابی و مستقیم سلام کنه با یه «پ» غلیظ میگه: پویا؟
-
قبلا هم باهاش کار میکردم، توی یه بخش دیگهی شرکت بودم ولی خب کارایی رو بلد بودم که به درد بخش تخصصی طراحی روشنایی میخورد و اصلا خوشحال نمیشدم وقتی میفهمیدم که این هفته رو باید با استیو براون بگذرونم.
-
یه مدتی دیگه همش داشتم کارای بخش طراحی روشنایی رو انجام میدادم ونگو داشته منو امتحان میکرده و یه روز سایهی بزرگش روم افتاد و سرم رو که بالا کردم گفت:
-
!Congratulations! You won
-
منم یه کمی هاج و واج موندم و تا توی ذهنم سوال شکل گرفت که «توی چی؟» یادم افتاد که این استیو براون هست و بیشتر از این ازش توقع توضیح نباید داشت، ولی خب به زودی فهمیدم که دیگه رسما رفتم توی بخش طراحی روشنایی.
-
اگر آدم این پیشفرض رو قبول کنه که آدم خاصیه میشه یه جورایی باهاش راحت کار کرد. مثلا از آدم توقع داره که خیلی چیزها رو بدون این که به آدم بگه آدم باید خودش بدونه! یعنی گاهی آدم فکر میکنه که باید همیشه در حالت باهوشی به سر ببره!... یه جور فشار ذهنی، ولی خب به این نتیجه رسیدم که اگر فشار ذهنی باعث اضطراب نشه چیز بدی هم نیست و خوبه آدم به مخش فشار بیاد!
-
یه ویژگی دیگهش هم اینه که شدیدا «حرف رو به بچهی آدم یه بار میزنن!» هست!
به خاطر همین هم ممکنه اگر گیجبازی در بیاری - که اصولا بخشی از وجود من هست - ولی تا حالا قصر در رفتمِ اساسی حال آدم جا بیاد! مرد میخواد اگر یه چیزی رو یه بار توضیح داد و یادت رفت بری یه بار دیگه بپرسی! منم که گاهی بعد از دو کلمه توضیحش میام کار کنم میبینم یکی از دوستان باحال یه ایمیل باحال فرستاده و میمیرم اگر همون موقع جوابش رو ندم طبق معمول همهی عمر که بازی برام اولویت یک بوده و بعدش اگه یادم بره خر بیار و باقالی بار کن که ای بابا استیو براون چی گفت؟! ولی بازم تا حالا به خیر گذشته! اینم برای خودش دردیه آدم وقتی نتونه به هیجانهایی که دوست داره بپردازه، برای خودش سر کار با دست خودش چالش و هیجان درست کنه و گاهی هم برای من به معدهدرد ختم میشه!! ولی خب باز اولویت اول اینه که من فکر کنم زیادتر از حد طبیعی انرژی دارم و تا تموم نشه نمیتونم راحت بشینم، اینم یه روش تخلیهی هیجان و انرژی هست، فعلا با خودم موافقم این جوری باشم.
۳ نظر:
salam pouya jan
baraye tashkhise adamaye khas az noe brown,khodetam bayad khas bashi.;)khoshhalam ke to ye adame khas hasti.albate kami molayemtar az brown.
Salam vahid,
Thanks for your good words, I see you have a blog with nice name but not updating it... so im telling you ... just do it! easy peasy! just do it
!
:)
pouya jan salam,mamnoon
ono iran ke boodam dorost kardam vali vagti omadam inja engad saram shologe ke nemiresam .vali mitoono to yahoo 360 be esme vahid_nadiran safeye blogamo bebini.
ارسال یک نظر